هر حرفی که بابا شروع میکرد، او آن را به خودش برمیگرداند و یک داستان بلند تعریف میکرد. مثلاً یک روز بابا داشت دربارهی عمو حمیدم که توی جبهه شهید شده حرف میزد. او فوری پرید وسط حرف بابا و گفت: «من خودم هم نزدیک بود شهید بشم... و شروع کرد داستانهای جبههاش را تعریف کردن.»
اوایل من هم به داستانهایش گوش میکردم. اما کمکم تا میشنیدم دارد میگوید: «من خودم...» یواشکی میرفتم پی کار خودم. راستش من کلاً از آدمهایی که همهاش از خودشان تعریف میکنند خوشم نمیآید.
یک روز وقتی او و بابا داشتند با هم حرف میزدند وسط حرفهایشان یک مرتبه از دهان بابا پرید که: «مهران میره کلاس ژیمناستیک.» خب، باباها این طوریاند دیگر. دوست دارند از کارهای بچههایشان تعریف کنند.
از آن روز به بعد هر وقت آقای مراغهای با من روبهرو میشد فوری میگفت: «آقا مهران جیم لاستیکت چهطوره؟» من عصبانی میشدم. اما هیچ چیز نمیگفتم و عصبانیتم را توی دلم میریختم. دیگر از ته دل به او سلام نمیکردم. اما وقتی پایش به خانهی ما باز شد دیگر واقعاً بدجوری ناراحت شدم.
یک روز در میان میآمد خانهی ما و با بابا شطرنج بازی میکرد. کمکم توی همهی کارهای ما سر میکشید و دخالت میکرد. من خیلی ناراحت بودم و خودم را میخوردم. آن روز که شنیدم داشت به مامان دستور میداد سکنجبین را چهطور درست کند که خوشمزهتر شود، آنقدر عصبانی شدم که نزدیک بود دیوانه شوم. طفلکی مامان هیچ چیز نگفت. من گفتم: «آخه مامان. این تو همهی کارها دخالت میکنه!»
مامان گفت: «به دل نگیر! پیرمرده، تنهاست. فکر کن بابا بزرگته.»
گفتم: «بابا بزرگ من کجا اینطوری بود؟ حرف همه را تا تهش گوش میکرد. تو هیچ کاری هم بیخودی دخالت نمیکرد. خیلی آقا بود.»
دلم خیلی پر بود. این بود که یک روز موضوع را با میثم در میان گذاشتم. میثم مثل همیشه به نشانهی درک موضوع سرش را مثل فیل تکان تکان داد و بعد گفت: «به نظر من باید حرف دلت رو به بابات بزنی.»
وقتی بابا از سر کار برگشت-که اتفاقاً آن روز مراغهای نمیآمد خانهی ما- حرف دلم را بهش زدم. بابا اخم کرد و گفت: «حالا دیگه کارت به جایی رسیده که تو کار بزرگها دخالت میکنی! اگه خیلی مردی به فکر درس و مشق خودت باش که مثل پارسال تجدیدی نیاری.»
این حرفهای بابا مثل پتک خورد تو سرم. اصلاً چرا همهی آدمها دوست دارند نقطه ضعفهای آدم را به رخش بکشند؛ حتی بابای آدم.
آن شب خوابم نمیبرد. میخواستم به بابا بگویم درست است من پارسال تجدیدی آوردم، اما خیلی چیزها سرم میشود. اما نمیشد که. راهها بسته شده بود. خیلی فکر کردم. انگار ماه هم داشت با من فکر میکرد. بالأخره هر جوری بود خوابم برد.
صبح زودتر از همیشه رفتم مدرسه و دیدم میثم منتظرم است. پرسید: «باهاش حرف زدی؟»
گفتم: «آره، اما انگار نمیشنید.»
میثم باز سرش را مثل فیل تکان داد و گفت: «بالأخره یه راه حلی پیدا میشه. اول کتاب «سه تار»م نوشته. مرد باید که هراسان نشود/ مشکلی نیست که آسان نشود.»
روزها میگذشت و آن ناراحتی همراه من میآمد و در دلم بزرگتر میشد. اما من احساس میکردم کوچکتر میشوم، چون نمیتوانستم از پسش بر بیایم. تا اینکه یک روز که آقای مراغهای از خانهاش بیرون آمد و من و بابا هم آنجا بودیم با ما سلام و علیک کرد و باز پرسید: «آقا مهران جیملاستیکتون چهطوره؟»
ناگهان نیروی عجیبی پیدا کردم. گفتم: «جیملاستیک نیست، ژیمناستیکه. خوبه.»
خودم هم نفهمیدم چهطور شد همانجا وسط راهرو یک چرخ و فلک جانانه زدم تا برای همیشه یادش بماند ژیمناستیک یعنیچه. مراغهای گفت: «آفرین آقا مهران. من خودم وقتی جوون بودم میرفتم زورخونه و... »
وسط حرفش پریدم و گفتم: «شما همهاش از خودتون تعریف میکنین.»
بابا دست من را گرفته بود و هی میگفت: «هیس! هیس!» اما نیرویم آن قدر زیاد شده بود که هیچکس نمیتوانست جلویم را بگیرد.
بعد همهی حرفهای دلم را زدم و به او گفتم توی همه کارها دخالت میکند و راحت شدم. آقای مراغهای سرخ و سفید شده بود و به خودش میپیچید. بعد هم رفت توی خانهاش و در را محکم کوبید به هم.
بابا گفت: «عقل از سرت پریده مهران؟ این چه کاری بود کردی؟ خجالت نمیکشی؟»
خودم از کاری که کرده بودم تعجب کرده بودم. هنوز هم کمی از آن نیرو در من باقی مانده بود و نمیدانم چرا گفتم: «نه.»
بابا یک مرتبه از کوره در رفت و یک کشیده به صورتم زد. حالم افتضاح شده بود. رفتم تو اتاقم و در را روی خودم بستم. باور نمیکردم من بودم که توی روی آقای مراغهای ایستاده بودم. یک جورهایی مثل اینکه دنیا داشت روی سرم خراب میشد. از بابا انتظار نداشتم با من آنطور رفتار کند و طرف یک غریبه را بگیرد. اما خودم هم گیج و ویج شده بودم.
صدای بابا را میشنیدم که سر مامان داد میکشید: «اینم شد بچه که تربیت کردی! بزرگتر کوچکتر نمیفهمه.»
و صدای مامان را شنیدم که میگفت: «من هیچ وقت بهش نگفتم این طوری رفتار کنه. اما تو هم خیلی تند رفتی. دوستت تو هر کاری سرک میکشه. خب طفلک بچهام ناراحت شده بود. اما حقش نبود سیلی بهش بزنی. چهطوری دلت اومد؟»
بابا غرغر کرد و دیگر صدایش نیامد. بعد هم از خانه رفت بیرون. مامان آمد پشت در اتاقم و گفت بروم غذا بخورم. غذایم را بفهمی نفهمی خوردم. خدا را شکر مامان ساکت نشسته بود و تلویزیون تماشا میکرد. اصلاً حوصله نداشتم بیاید و با من حرف بزند.
اوضاع خانه خیلی بد شده بود. فضا خیلی سنگین و ناراحت کننده بود. من و بابا با هم حرف نمیزدیم و مامان هر چی سعی میکرد میانه را بگیرد نمیشد. راستش من هم ناراحت بودم، اما نمیدانستم چه کار باید بکنم.
بالأخره بابا تصمیم گرفت برویم پیش مشاور.
مشاور، اول همهی حرفهای بابا را گوش داد. چهقدر با حوصله بود. بعد هم حرفهای من را. من بهش گفتم که راستش خودم هم از کاری که کرده بودم یک کمی ناراحتم.
مشاور گفت: «زندگی میتونه مثل رینگ بوکس باشه؛ باید همهاش مشت بزنی و مشت بخوری. میتونی هم در زندگی مثل یک ژیمناست، حرکات نرم و جالب و زیبا داشته باشی و با مهارتی که پیدا میکنی همه از دیدن کارهایت لذت ببرند. نه به کسی آسیب بزنی نه به خودت. آدم باید تو زندگیاش انعطاف داشته باشه، درست مثل بدن یک ژیمناستیککار.»
خیلی از این حرفش خوشم آمد. هم من، هم بابام. همان جا همدیگر را بوسیدیم و با هم آشتی کردیم.
حالا باز هم به خانهی ما میآید. آقای مراغهای را میگویم. اما دیگر کمتر از خودش تعریف میکند. هنوز دوست دارد توی هر کاری دخالت کند. خب، اخلاقش است. من هم دیگر زیاد به دل نمیگیرم.
تصویرگری: فرینا فاضلزاد