در آستانهی نوروز 92، سراغ استاد «مرتضی احمدی» میرویم. او از معدود هنرمندانی است که در این باره، حرفهای زیادی برای گفتن دارند. احمدی 88 سال پیش (سال 1303) در تهران به دنیا آمد و آنقدر زادگاهش را دوست دارد که در آثارش، همیشه بر «تهرون» و «تهرونی» بودن تأکید میکند. وقتی گفتیم از دوچرخه، ضمیمهی نوجوانان روزنامهی همشهری تماس میگیریم، گفت که به همشهری خیلی علاقه دارد و قرار مصاحبه را برای چند روز بعد گذاشتیم. برای آشنا شدن با حال و هوای نوروز در تهران قدیم، پای صحبتهای مرتضی احمدی، هنرمندِ تهرونیِ فوتبالدوست مینشینیم؛ هنرمندی که در آستانهی 90 سالگی همچنان پر انرژی و سرزنده و فعال است.
- قدیمها شهر از کی، حال و هوای نوروز به خود میگرفت؟
از اول اسفند، همان موقعی که زندگی در داخل خانهها عوض میشد. خانهتکانی آن موقع، با جارو و گردگیری تمام نمیشد. اگر بارندگی نبود که همهی اثاثیه را میریختند توی حیاط. اگر هم نمیشد و ممکن بود باران بیاید، همه چیز را وسط اتاق جمع میکردند و از بالای دیوارها تا پایین حیاط همهجا را تمیز میکردند. کرسی را جمع میکردند، فرشها را میشستند و زیر فرشها آب تنباکو میریختند تا مورچه جمع نشود.
- وقتی کرسی را جمع میکردند، اگر بعدش هوا سرد میشد چه اتفاقی میافتاد؟
اگر هوا سرد میشد تحمل میکردند، چون باید همه چیز عوض میشد. سه نوع گل شمعدانی و عبایی و شویدی همه جا توی همهی خانهها بود. توی پلهها دم حوض تو آشپزخانه. گلدانها را بیرون میآوردند. توی باغچه پای گلها کود میریختند. باید همه چیز عوض میشد.
- کی این همه کار را انجام میداد؟
مادر که زحمتکش روزگار بود. پدر و بچهها هم کمک میکردند ولی باز هم همهی زحمتها گردن مادر بود. از 20 اسفند به بعد خانهتکانی تمام شده بود و بقیهی کارهای مربوط به عید را انجام میدادند، مثل سبزه خواباندن.
- شب چهارشنبه سوری چه برنامهای داشتند؟ جشن بود یا مثل الآن جنگ شهری؟
چند روز مانده، کنار خیابان بوته میفروختند. بوتههایی که آتش میزدند و از رویش میپریدند. کار بیخطری بود...
-
پس بچههای الآن خشنتر شدهاند؟
نه، اینطور نیست. من فکر میکنم هیچ بچهی بدی نداریم. اصلاً بدی وجود ندارد. بچهها احساسات قوی دارند و دوستداشتنی هستند. خودشان هم همه را دوست دارند. بچههای الآن حرف بزرگترها را گوش میکنند و به بزرگترها و پیشکسوتها احترام میگذارند. ولی ما پدر و مادرها نسبت به بچههایمان خودخواه و بیرحم هستیم. آنها را قاطی کارها نمیکنیم.
- پس این اختلافی که بین نسلها بهوجود آمده، چه دلیلی دارد؟
اگر ایرادی هست از بزرگترها است... الآن بچهها با فرهنگ بالایی بزرگ میشوند و شعور و اطلاعات و مطالعهی بیشتری دارند. من میبینم که بچهها کتابخوان هستند و خیلی میفهمند.
- به نظرتان، بچههای الآن چی لازم دارند؟
اخلاق، ملایمت، مهربانی و دوست داشتن. بچه اینها را میخواهد، ولی رفتار ما درست نیست. پول نمیخواهند، اگر ملایمت و مهربانی ببینند، پول زیادی از پدر و مادرشان نمیخواهند. وقتی پدر را هفته به هفته نمیبینند. اصلاً این وسط بچهها قربانی میشوند. پدر که صبح تا شب کار میکند مگر نمیخواهد کنار زن و بچهاش باشد. بچهها این را میفهمند و درک میکنند.
-
الآن عید بیشتر از همه، بچهها را خوشحال میکند، مخصوصاً که مدرسهها تعطیل میشود و مسافرت و برنامههای تلویزیون جایش را میگیرد. قدیمها خوشحالی بچهها از کی و با چی شروع میشد؟
از اول اسفند که پدر میرفت برای خانوادهاش لباس میخرید. برای پسرها پارچهی کت و شلواری و برای دخترها پارچهی پیراهن و چادرگلگلی. پارچهها را برای دوختن میدادند به خیاطی، چون اغلب لباس بازاری خریدن را عیب میدانستند. توی محله همه خیاط مخصوص داشتند که اندازهی آنها را داشت. خوشحالی بعدی شیرینی بود. این یکی را از مغازه میخریدند. خانمهایی هم بودند که شیرینی خانهشان را درست میکردند.
- شب عید، دسته جمعی عکس هم میانداختند؟
نه، من این را نشنیدهام.
- سرخاک درگذشتگان هم میرفتند؟
بله، حتماً میرفتند. پنجشنبهی آخر سال در قبرستانها جای خالی پیدا نمیشد. همه به یاد در گذشتگان خود آمده بودند. وقتی سر یک خاک مینشستند غیر از آن به قبرهای اطراف هم گلاب میزدند. رد که میشدی میدیدی مردم دم قبرها لبهایشان تکان میخورد. برای سنگهای خالی که کس و کاری نداشتند هم فاتحه میخواندند و بعد فاتحهای برای همهی اهل قبور.
- به نظر شما مهمترین و دوستداشتنیترین قسمت عید کدام است؟
عید دیدنی. مادرها روی پا بند نمیشوند که سال تحویل بشود و بچههایشان برای عید دیدنی بیایند. پدر و مادر کلافه هستند، کی در باز میشود. بچهها که میآیند زنده میشوند. دید و بازدید هنوز هم مهمترین قسمت عید است.
- بچه که بودید اول کجا میرفتید؟
اول به دیدن مادربزرگم میرفتیم. مادرِ پدرم بود و دیوار به دیوار خانهی ما زندگی میکرد. «بیبی خانم» صدایش میکردیم. نوهها دورش جمع میشدیم. بهخاطر کهنسالی، کوچک و ریزاندام بود. از زیر تشکش پول درمیآورد و به ما میداد. پنج زاری (ریالی) یا یک تومنی. اسکناسها متفاوت بود و بستگی به شانس نوهها داشت. بیبی خانم 121 سال عمرکرد. بعد به دیدن «خانم جان» میرفتیم که مادر بزرگِ مادریم بود. من هیچکدام از پدر بزرگهایم را ندیدم. رفتن به خانهی بزرگترها قدم اول عید بود. البته همه توی یک محله بودند و خانهها دور نبود.
- عید دیدنی و بحث و رقابت بین فامیل باعث کدورت نمیشد؟
نه، چون دنبال کدورت نبودند. برعکس اگر اختلافی داشتند در همین ایام عید رفع میشد. اصلاً در عید و عزا اختلاف را کنار میگذاشتند و قهر تمام میشد. آن هم قهری که مثلاً توی خیابان به هم سلام نمیکردند، ولی در عیددیدنی فراموش میشد.
- پس کسانی که با هم قهر بودند تا عید صبر میکردند تا راه آشتی باز شود؟
نه، یک راه دیگر هم بود که با کاسهی شله زرد و حلوا انجام میشد. اینها نذری نبود، یکجور رابطهی بین آدمها و خانوادهها بود. وقتی منِ مرتضی احمدی با کسی اختلاف داشتم و برایم یک کاسه شله زرد میفرستاد، طبیعی بود که فکر میکردم پس من در جریان قهر و دعوا مقصر هستم. ظرف را میشستم و موقع پس فرستادن آبنبات، گل یا یک برگ سبزه میریختم و قهر تمام میشد.
- الآن خیلی خاطرات آن روزها در ذهنتان زنده میشود؟
بله، زیاد. چند وقت قبل رفته بودیم اراک برای فیلمبرداری. کوههای اطراف محل فیلمبرداری عین کوههای شمرون قدیم پر از برف بود. یاد آن دوران افتادم و بیاختیار شروع به گریه کردم. حالا نگو فیلمبردار دارد فیلم میگیرد. کوههایی که قدیمها میتوانستم ببینم و الآن از پشت این همه دود راحت دیده نمیشود.
- میکروفن و کتاب
مشهورترین نقشی که مرتضی احمدی به جای آن صحبت کرد «روباه مکار» در سریال پینوکیو بود. خود او هم این نقش را یکی از بهترین کارهایش میداند و میگوید: «ما قبلاً 60 دوبلور داشتیم و بهترین تیم دوبلهی جهان بودیم. الآن 240 نفر دوبلور هستند، ولی به آن اندازه تیپیکگو ندارند. من چون هنرپیشه تئاتر بودم کار دوبله را راحت شروع کردم و تیپ روباه مکار را همان موقع که سریال را دیدم پیدا کردم. این خیلی اهمیت دارد که یک دوبلور دو شخصیت را نباید با یک لحن بگوید. کلمات باید با حالت صورت بازیگر تناسب داشته باشد و خیلی ریزهکاریهای دیگر که قدیمیهای این حرفه آنها را میدانند.»
اگر فیلم انیمیشن «هورتون» را دیده باشید، احتمالاً ابتدای آن را که یک «بحر طویل» با صدای استاد احمدی است به یاد دارید. احمدی همین قطعه و نقش راوی در مجموعهی «شکرستان» را از آثار دلخواهش در این سالها میداند ولی میگوید که خیلی از آثار تولید شده برای کودکان به دلیل نداشتن داستان جذاب و مناسب ماندگار نشدهاند.
- بی نسل جوان، ما هیچیم
دوستان گفته بودند اگر در شهرکتاب با مرتضی احمدی مصاحبه کنید، بهخاطر شهرت استاد، دور و برتان شلوغ میشود. چند لحظهای به پایان مصاحبه مانده بود که جمعی از کارکنان و مشتریان شهرکتاب جلد آلبوم «صدای تهرون قدیم» و کتابهای استاد را برای امضا گرفتن آوردند. فرصت زیادی نداشتیم و آقای احمدی بعد از مصاحبه باید برای سفر به بندرعباس آماده میشد، ولی با حوصلهی زیاد تمام آنها را برایشان امضا کرد.
احمدی میگوید: «در سن و سال من آدمها بیحوصله میشوند. اخلاقشان تند میشود. تحمل ندارند، ولی من اگر شوخی نکنم زندگیام نمیگذرد. قسمتی از آن مال ورزش است. قدیم هر محله زورخانه داشت و پسرها ورزش را از پدر و مردان فامیل یاد میگرفتند. از 16 سالگی به زورخانهی محل میرفتم. همه را همان اول راه نمیدادند. اول بیرون گود تمرین میکردیم. اگر میل اشتباه میگرداندیم پیشکسوت یاد میداد تا کتفمان خراب نشود. بعد که یاد میگرفتیم توی گود میرفتیم و خیلی طول میکشید تا به میانداری برسیم.»
علاقهی دیگر احمدی فوتبال است و اینطور دربارهاش حرف میزند: «چون خودم راهآهنی بودم، رفتم تیم راهآهن. سال 1324 فوتبال را کنار گذاشتم و الآن قدیمیترین هوادار پرسپولیس هستم. استادیوم هم میرفتم، ولی شلوغ میشد و همه میخواستند عکس یادگاری بیندازند. حالا از پای تلویزیون بازیها را میبینم. آن بازی معروف شیش تاییها را هم توی استادیوم بودم.»
ولی همه چیز هم ورزش نیست. این «تهرونی» قدیمی میگوید: «برای خوب زندگی کردن باید این سینه را صاف کرد. کینه و کدورت را کنار گذاشت. باید همهچیز را خوب نگاه کرد. این همه چیز ناراحت کننده وجود دارد، ولی باید در مقابل اینها ایستاد. باید خوشبین بود و با این خوشبینی میشود مشکلات را حل کرد.»
معمولاً پیرمردهایی که خاطرات زیادی دارند و کودکی و جوانی خوبی را گذراندهاند دائم دوران خودشان را با دوران فعلی مقایسه میکنند و نتیجه میگیرند که جوانها و نوجوانهای قدیم خیلی بهتر از جوانها و نوجوانهای امروز بودند. اما مرتضی احمدی اینطور نیست. او همانطور که به فرهنگ و اخلاق سنتی خیلی علاقه دارد، بچهها و نوجوانهای امروز را هم قبول دارد و به آنها امیدوار است.
او میگوید: « الآن مشکلات زیاد است ولی عاطفهی ما ایرانیها همیشه هست. چند وقت قبل رفته بودم برای پسرم که خارج زندگی میکند پسته بفرستم. راه پلههای ادارهی پست نرده نداشت. به پسر جوانی گفتم «دستم را بگیر کز غم ایام خستهام.» او نه تنها کمک کرد از پلهها بالا بروم، بلکه تمام کارهایم را انجام داد. اینها همین بچههای امروزی هستند.»
وقتی میگوییم نصیحتی برای نسل نوجوان ندارید میگوید: «نصیحت تلخ است. من خودم دوست ندارم نصیحت شوم، پس چهطور از یک نوجوان انتظار داشته باشم به نصیحت کسی گوش کند. هر توصیهای را باید با مهربانی و با خوشاخلاقی بیان کرد تا تأثیر داشته باشد و بدانیم که بدون نسل جوان ما هیچ هستیم.»
- بچهی «ترون»
همه از علاقهی استاد به تهران قدیم خبر دارند. روی جلد کتاب «فرهنگ بر و بچههای ترون» عکس یک نان سنگک هست که با پنیر و گردو یا دمپختک و کلهجوش غذاهای مورد علاقهی او هستند. وقتی دربارهی کتابهایش میپرسم، میگوید: «چهار تا کتاب چاپ شده دارم. دو کتاب در مرحلهی مجوز گرفتن است و دو تا هم آماده شده. یک کتاب هم در دست نوشتن دارم.» بیشتر این آثار مربوط به فرهنگ تهران قدیم یا آثار نمایشی گذشته در آن است. به همین دلیل خواستیم تا بعضی از صفات و عادتهای تهرانیها را برایمان شرح دهد.
«تهرونیهای واقعی دروغ نمیگویند. پول کسی را نمیخورند. رفاقت دارند. ناجوانمرد نیستند مهمان نوازند و سفرهشان به روی همه باز است. من اینها را از تهرونیها دیدهام. تهرونی داد نمیزند، هوار نمیکشد. بچه تهرونیها با چاقو مخالفند و میگویند ناجوانمردی است. این فیلمهایی که تویش بچههای تهرون داد میزنند و چاقو میکشند، درست نیست. کارگردانش هم تحقیق نکرده. بچه تهرون دهنش را زیاد باز نمیکند. در اکثر کلماتی که به الف و نون ختم میشود الف را حذف کرده تا دهنش باز نشود. در خانهی لوطیها و پهلوانهای تهرون بسته نمیشد. پشت در پارچه میانداختند تا داخل حیاط مستقیم دیده نشود. کسی هم که وارد میشد سرش را پایین میگرفت.
ما محلهی گمرک بودیم. با بچههای خانیآباد کُری داشتیم. گاهی برای دعوا کردن جمع میشدیم و دو تا سنگ کوچک را به هم میزدیم و با این سر و صدا همه جمع میشدند. ولی هیچوقت چاقو نداشتیم. الآن نصف بچههای تهرونی از تهرون بیرون رفتهاند. من هم اگر میشد شاید از اینجا میرفتم. این هیولا شهر ما نیست. خود من هم اگر مسئلهی کارم نبود، شاید تهرون نمیماندم. من خونه با حیاط و باغچه داشتم. سه باز دزد زد. در 200 متر حیاط گلکاری میکردم، سبزی خوردن و فلفل میکاشتم. الآن 11 سال است انگار توی زندان هستم.
تهرون باغ و باغات بود. بعد از جنگ جهانی دوم مگر چهقدر جمعیت داشت. شهرها امنیت نداشت. کار نبود. متفقین حمله کرده بودند. 30 سال قبل جمعیت تهرون چهار میلیون نفر بود، الآن بالای 15 میلیون شده است.
من در کتابهایم بیشتر از 40 بازی برای بچهها نوشتهام که بچههای الآن یک دانه اش را هم بلد نیستند. یک زمانی همهی زنهای محله، انگار مادر همهی بچههای محل بودند. برای همین بچهها همیشه امنیت داشتند. ولی الآن عاصی شدهاند و آرام نمیگیرند. حق هم دارند، بچههای نسل ما توی حیاط فوتبال بازی میکردند، ولی الآن تمام وقت بچهها پای کامپیوتر میگذرد که خودش بلایی است.
هوا هم عوض شده. ما تابستان بیرون میخوابیدیم. با وجود دیوارهای بلند، شب مادر یک پتو به هرکس میداد چون هوا سرد میشد. باد شهریار میآمد. زمستانها هفت، هشت بار برف میبارید. گاهی تا اردیبهشت توی کوچههای فرعی برف بود. شش ماه سال، زنجیرِ چرخ همراهمان بود. الآن همین ماشینها هر کدام یک بخاری هستند و برف که میآید انگار نم باران روی زمین زده.»
در کنار تیم افشین، قهرمان باشگاههای تهران (53 سال پیش)
مرتضی احمدی بعد از گفتوگو با دوچرخه، سیدی تازهاش، «صدای تهرون قدیم 2» را برای علاقهمندانش امضا کرد