به ردیف گلدانهای پایین پنجره نگاهی انداخت و مثل ترنجهای میان قالی خندید. دو زانو به طرفشان رفت. دلش غنج رفت. درست مثل مادری که به بچههایش نگاه کند. ساق پای چپ را زیر زانوی راست و ساق پای راست را زیر زانوی چپ گذاشت و راست نشست. سرش را جلو برد جوانههای تازه را دید که گل کرده بودند. اشک گولهگوله روی لپهای سرخ و برآمدهاش راه افتاد. گل را بویید و نوازش کرد: «عزیز دلم! همین جوری گل بده و بزرگ شو. من بدون شما چه کنم؟»
با احتیاط برگهای زرد و پژمرده را جدا کرد و با آبپاش کوچکی، به گلها آب داد. قطرههای آب مثل باران روی برگها شره کرد و از دیدن برگهای خیس احساس خوبی پیدا کرد. دست به کمر روی پاهایش ایستاد. دور و برش را نگاه کرد. این خانهی کوچک و نقلی با خانهی بزرگ خودش کلی فرق داشت. چیز زیادی دنبال خودش راه نینداخته بود. به اندازهی یک زندگی یک نفره. بقیه را به همسایهها بخشیده بود. همین یک کف دست زندگی دیگر برایش بس بود. مگر چند سال دیگر عمر میکرد. چشم دوخت به قاب قدیمی و چوبی روی دیوار. ها کرد و دستی رویش کشید و با حسرت گفت: «هی هی هی! رو دستت هیچکی پیدا نشد آقا.»
به سمت آشپزخانه رفت. کنار دیواری که اتاق را از آشپزخانه جدا میکرد، ایستاد. تنهایی، مثل خوره به جانش افتاده بود. نگاهی انداخت به چراغ سه فتیلهای نفتیای که خاموش و سرد، آن گوشه خاک میخورد.
بغضآلود لب ورچید و سری تکان داد. به سمت گاز چهار شعلهی سفید رنگ رفت. فندک را چند بار زد اما جز سرو صدا، خاصیتی نداشت. کبریت را کشید و زیر کتری را روشن کرد. به شعلههای زرد و آبی خیره ماند.
سفرهی کوچکاش را پهن کرد. لقمهای نان و پنیر و گردو در دهانش گذاشت و چای را هورت کشید. اما انگار چیزی به دهانش مزه نمیداد. یک آن، از جار و جنجال بچهها، چای به گلویش جست. گوش تیز کرد و لقمه، آرام آرام توی دهانش چرخید. پاورچین به سمت دیوار رفت. یک ور صورتش را چسباند به دیوار و فال گوش ایستاد. صدایی از آن سوی دیوار با شیطنت میگفت: «استپ! استپ!» دل تُرنج خاتون غنج رفت.
بچهها تنها بودند. مامان مثل بابا سرکار بود. بچهها، بازی اسم فامیل راه انداخته بودند. نوبت آرزو بود تا بگوید با چه حرفی شروع کنند. ته خودکار زیر دندانش له میشد و ذهنش به دنبال یک حرف سخت: «آهان! فهمیدم. از ب» و بیمعطلی، شروع کرد به نوشتن اسامی که اولشان با حرف ب شروع میشد. امید با لب پایینیاش بازی کرد و سر صبر بلند با خودش تکرار کرد: «غذا از ب.... چی میشه...؟»
یکهو مثل برق چیزی به مغزش خطور کرد: «فهمیدم، فهمیدم!» و آن را روی کاغذ نوشت. آرزو زیر چشمی به برگهی امید نگاهی انداخت و هرهر خندید: «خاک عالم...! بورانی رو که این جوری نمینویسن خنگول. تازه اون که غذا نیست.»
امید ورقهاش را گوشهای پرت کرد و با سر و صدا غرولند کرد: «آقا قبول نیست...! تو جرزنی میکنی و همهاش از روی دست من نگاه میکنی.»
آرزو وسط هال چنان ریسه رفت که همهی دندانهای فک پایین و بالایش پیدا شد: «من! من از رو دست تو کلاس سومی؟ اصلاً میشه اون خط خرچنگ قورباغهی تو رو خوند. تازه من همهی اینا رو مث آب خوردن فوت فوتم! یادت رفته من چند سال از تو بزرگترم، هان!»
خون توی صورت تُپل و سفید امید جهید و سرخ شد و با لجبازی بالای سر خواهرش ایستاد و داد کشید: «اگه راست میگی بگو ببینم تو چی نوشتی، هان!»
آرزو به سرعت جایش را عوض کرد و ورجه وورجه کرد: «فوتینا! بلد نیستی بگو بلد نیستم دیگه... باختن گریه نداره، این امید عرضه نداره...»
امید کنج اتاق چمبره زد و به گلویش فشار آورد: «حالا که اینطوریه، من دیگه بازی نمیکنم.»
آرزو فوری کوتاه آمد. در نبود مامان او باید سر برادرش را هر طوری بود گرم میکرد، اگر نه ولوله راه میانداخت. سریع، مثل بازی بیست سؤالی پرسید: «اگه خودت گفتی چی نوشتم؟ همون که خیلی خوشمزهاس و دولپی میخوریش... باقالیپلو با گوشت دیگه کُپل.»
امید شل و ول تسلیم خواهرش شد: «باشه قبوله. اما خیلی نامردی. بورانی هم درسته به خدا. مگه مامان اون روزی برامون شام بورانی درست نکرده بود؟»
آنوقت پشت به آرزو و رو به دیوار مشترک بین واحد خودشان و ترنج خاتون، روی شکم دراز کشید. دستش را از آرنج تا کرد و روی برگهاش گذاشت و باز شروع کرد: «شهر از ب... با... لو... با... له...»
آن ور دیوار ترنج خاتون از صدای بگو مگوی بچهها قند توی دلش آب میشد. بدش نمیآمد او را هم به بازی میگرفتند. یکهو طاقتش تاق شد و صدایش را بالا برد: «بابل، بابل دیگه پسر! »
گوشهای امید مثل خرگوش تیز شد. به پیشانیاش چینی انداخت و چشمهای ریز و نخودچیوارش به اطراف چرخید. صدایی شنیده بود یا این طور خیال میکرد؟ بیخیال شانههایش را بالا انداخت و باخوشحالی اسمی را که شنیده بود روی کاغذ نوشت. مکثی کرد و دوباره با خودش تکرار کرد: «شخصیت از ب... بو... بو... بوبو... یی...!»
ترنج خاتون، از این ور دیوار با او هم فکر شد. صورتش باز مثل گلهای قالی گل انداخت و این بار با هیجان بیشتری تکرار کرد: «بافقی، وحشی بافقی...!»
صدا دوباره از دیوار نازک بین آنها عبور کرد و میان گوشهای امید سوت کشید. امید هاج و واج تکرار کرد: «بافقی!؟»
آرزو هاج و واجتر از او نگاهاش کرد و بهت زده پرسید: «بافقی؟ بافقی دیگه کیه! چه زرنگ! من که نمیشناسمش، قبول نیست!»
امید یک وری به آرنجاش تکیه داد و من من کرد: «خب، خب... یکی هست دیگه! خودم شنیدم یکی گفت!»
آرزو جلو آمد و آرام پس کلهی برادرش زد: «بازم خیالاتی شدی؟»
امید شاکی پس کلهاش را مالید: «به جون مامان دروغ نمیگم. خودم شنیدم یکی از اون ور دیوار اینو گفت!»
صورت گندمگون خواهر چین افتاد و با تعجب پرسید: «از واحد بغلی؟ زده به کلهات؟ اونجا که کسی نیست. مامان میگفت خالیه و هنوز کسی نیومده توش بشینه! بیخودی بهونه نیار، قبول نیست. حیف که منم تو اسم کشور موندم وگرنه حالیت میکردم که...!»
ترنج خاتون باز از آن طرف دیوار تکرار کرد: «خب بابا لنگ دراز، بابا لنگ دراز همون که...!» آرزو پشت به دیوار چمباتمه زده بود و با خودش تکرار میکرد: «کشور از ب...؟»
صدایی شنید. چشمهای بچهها این بار با هم برق زد و به هم خیره شدند. امید آب دهانش را قورت داد و یواشکی گفت: «دیدی، دیدی دروغ نگفتم...!» آرزو به دیوار نزدیکتر شد و با صدایی لرزان و نازک تکرار کرد: «چی...؟» و ترنج خاتون که بازیاش گرفته بود جواب داد: «بابا لنگ دراز. ندیدی کارتونشرو؟»
دل آرزو خالی شد و فوری خودش را عقب کشید: «مامان راست میگه دیوار گوش داره...!» و امید رنگ پریدهتر از او، گوشهای کز کرد و به تته پته افتاد: «نه...، جن داره! اونجا جن داره! بدو به مامان زنگ بزنیم...» و دوید به سمت تلفن.
صدای جیغ و ویغ بچهها ترنج را ترساند. دلواپس شد و گیج و ویج این وروآن ور رفت و دور خودش چرخید. هنوز کسی ترنج خاتون را ندیده بود. زانوهایش را بغل گرفت و غمگین گوشهای در خودش فرو رفت. دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. بلند شد و به دنبال چیزی، این وروآن ور را زیرو رو کرد. خنده گوشهی لبهایش نشست. چشماش به لواشکهایی که درست کرده بود، افتاد. دستپاچه چادر گلدارش را سرش انداخت و در را باز کرد و بیرون رفت. همهی حواسش پیش بچهها بود که در آپارتمان پشت سرش محکم بسته شد. برق از چشمانش پرید و کشدار ناله کرد: «آ...خ! در بسته شد، حالا چی کار کنم؟»
ترنج هنوز بیسر و صدا با یک بغل لواشک روی پلهها نشسته بود که صدای بچهها را از توی پلهها شنید. مادر با ترنج گرم صحبت بود و بلندبلند میخندید. سر و کلهی بچهها هم پیدا شد. وقتی مادر به بچهها گفت: «اون موقع که ما مسافرت بودیم، ترنج خاتون به اینجا اثاثکشی کردن...» دوتایی با شیطنت، زدند زیر خنده. ترنج باز دلش غنج رفت. چه حال خوبی داشت. درست مثل مادربزرگها!
تصویرگرى: فرینا فاضلزاد