1. شاید چیزی شبیه به این: روزها و لحظهها به هم چسبیدهاند، انگار استوانهای طولانی میسازند، پر از نقش و نگار. هیچ لحظهای از لحظهی پیش جدا نیست. انسانها، انگار در استوانهای طولانی حرکت میکنند، غالباً با طول 60، 70 سال، شاید همبیشتر مثلاً تا 100 سال یا به ندرت 120 سال. هنگام ورود به استوانه، نوزاد است، تازه از دنیای درونی جانِ مادرش بیرون آمده، در حال جیغ زدن و اشک ریختن، آن سوی دیگر استوانه، پیرمرد یا پیرزن شده است.
پیرمرد یا پیرزنی با کولهباری از کارهای کرده و نکرده، اشکهای ریخته و لبخندهای به لب آمده، با دلی پر از ترانه و آرزوهای برآورده شده و حسرتهای باقی مانده، با قامتی خمیده و چشمهایی که آبآورده و ابروهایی که سپید شده، بیرون زمان که ایستاده باشی، زندگی هرکدام از ما، چیزی شبیه این است.
2. این حکایت، فقط حکایت ما آدمها نیست. جنگها و جشنها، مصیبتها و فراوانیها، قهرها و آشتیها، بیرون زمان جور دیگری به چشم میآیند. از آنجا که ببینی، آشتیها از دل جنگها بیرون میآیند، بذر اولین لبخندها، همان روز نخست قهر کاشته میشود و امید، از دل ناامیدی شروع به رویش میکند. از آنجا دیگر هیچچیز بیدلیل، ناگهانی و زودگذر به نظر نمیرسد. ریشهی همهچیز طوری خودش را نشان میدهد که اگر بتوانی آنجا بایستی، خواهی دید چهطور تمام رخدادهای جهان، مثل شاخههای درخت تاک، مثل برگهای بید مجنون، به هم چسبیده و در هم تنیدهاند و چه نسبت دقیق و محکمی بین آنها برقرار است.
3. آنجا که ایستاده باشی، جهان شکل دیگری است. آنوقت از آنجا اگر بخواهی و البته بتوانی، این شاخههای در هم تنیدهی اتفاقات، این استوانههای به همپیوستهی زندگی هر کدام از انسانها را دستکاری کنی، طور دیگری عمل میکند. از آنجا، جهان شکل دیگری است.
4. نمیدانم این خوب است یا نه، ولی ما جز در حافظهی نهچندان قوی و کامل خود، و نیز در تخیلمان، نمیتوانیم بیرون از جهان بایستیم و به رویدادهای آن نظر بیندازیم، فکر کنیم و تصمیم بگیریم. ما در زمان ایستادهایم، بیآنکه دیروزمان، کامل در دستهایمان باشد و فردایمان را بتوانیم از امروز ببینیم. ما دچار زمان هستیم، بند شده به لحظه لحظهی حال، گذشته و آینده. اما کسی بیرون زمان ایستاده و میتواند ببیند ما در کجای جهان ایستادهایم و به کجای جهان خواهیم رفت.