اول
به ساعت نگاه میکنیم و غذا میخوریم. لقمهلقمه غذا را فرومیدهیم و یک گوشمان به رادیوست. چشمهایمان پر از خواب است و گاهی حتی صورتمان نشسته، فرصت نکردهایم درست بیدار شویم، نگران از کمبود وقت، نصفهشب، در اوج تاریکی شب، با عجله سفره را باز میکنیم و وسایل را چیده و نچیده، شروع میکنیم به خوردن!
دوم
ما را نخواهند فهمید، که چهطور و چرا شب را انتظار میکشیم. که چرا هر پنج دقیقه برایمان به اندازهی یک ساعت طول میکشد. که خستهایم، تشنهایم، آرزو میکنیم زودتر شب شود، روز را گذراندهایم و حالا سر پیچ غروب، دوست داریم زودتر شب شود و به محض آنکه صدا را میشنویم، آب و چایی و خرماست که به آنها حملهور میشویم تا آتش گرسنگی و تشنگیمان را خاموش کنیم!
سوم
لبخندمان را نخواهند فهمید. وقتی که از آمدن اینهمه روز پر از تشنگی و گرسنگی، لبخند تمام صورتمان را پر میکند. وقتی ذوق میکنیم، از پیش خودمان را آماده میکنیم و دوستداریم تکتک روزهایش را با سرانگشتانمان لمس کنیم. وقتی میخواهیم لحظهلحظهاش را نفس بکشیم و اشکهایمان در شبهای آخر، شبهای قدر، برایشان نامفهوم است و فهمناشدنی.
چهارم
نخواهند فهمید و ما نمیتوانیم برای آنانکه نمیفهمند توضیح دهیم. این است که آنان با شگفتی به ما نگاه میکنند و ما به آنها لبخند میزنیم و این ماه شگفت، آرامآرام میآید و قدمقدم از پیشمان میرود.