بارش برف شروع شده بود. سوز تندبادی زمستانی، دکتر را مجبور کرد که هنگام پیاده شدن از فولکسش، با یک دست کلاهش را بچسبد و با دست دیگرش، یقهی کتش را بالا بکشد.
دکتر از کنار ماشین پوشیده از یخ و برفی که در راه ورودی خانهی خانم «فورکتون» پارک شده بود، گذشت و از پلههای یخزده بالا رفت و زنگ در خانه را زد.
خانم فورکتون در را باز و دکتر را به داخل خانه دعوت کرد.
دکتر گفت: «بیرون خیلی سرده.»
فورکتون گفت: «برای دزدها سردتره؛ اینطور نیست؟»
دکتر همینطور که کتش را در میآورد گفت: «خب، بهتره دربارهی دزدی بگین.»
خانم فورکتون کت دکتر را گرفت و روی کت خز خودش که روی صندلی میز تلفن افتاده بود، انداخت و گفت: «خب، چند دقیقهی پیش بود که با ماشینم رسیدم خونه. وقتی از در اومدم تو، دیدم در گاوصندوقم بازه.»
او به گاوصندوق روی دیوار اشاره کرد و گفت: «مستقیم رفتم سروقت تلفن و به شما زنگ زدم. خوشحالم از اینکه سریع خودتون رو رسوندین.»
دکتر با حیرت جواب داد: «موضوع داغیه، اونم توی یه همچین شب سردی.»
خانم فورکتون گفت: «فکر نمیکنم، زمان خوبی برای شوخی کردن باشه! خیلی شانس آوردم که جواهراتم رو ندزدیدن.»
دکتر گفت: «منم صد در صد باهاتون موافقم. حالا شما بهم بگین خانم فورکتون، که چرا توی همچین شب سردی، شما هم شوخیتون گرفته و بیخودی من رو کشوندین اینجا؟ این صحنهسازیها برای چیه؟»
* چرا دکتر به خانم فورکتون و حرفهایش شک کرد؟
پاسخ:
خانم فورکتون گفت که درست چند دقیقهی قبل با ماشینش به خانه رسیده است؛ پس چرا اتومبیلش کاملاً سرد و پوشیده از برف بود؟