در این قسمت هم میتوانید همراه دکتر و همراهانش، یک معمای پلیسی حل کنید و مثل او از این کار لذت ببرید.
* * *
«بنجامین کِلِیبورن بلوهارد»، شخصیت خاصی داشت؛ لباس ماجراجوها را میپوشید و کلاه لبهدار سرش میکرد. حرف زدنش طوری بود که انگار کلمهها از لای دندانهای یک کوسه بیرون میآید. لباس خاکی رنگش با کمربندی از فشنگ و پوتینهایی که از پوست سوسمار بود، او را مثل یک شکارچی ماجراجوی واقعی نشان میداد.
دکتر، پسرش جونیور و گروهبان شورشات، در کنار بنجامین در یک کافه نشسته بودند و با هم گپ میزدند. دکتر سفارش قهوه داده بود و جونیور از فرصت استفاده کرده و دسر موزی مورد علاقهاش را میخورد. بنجامین هم از ماجراها و خطرهایش و شجاعتهایی که به خرج داده بود، داستان سرایی میکرد. جونیور از داستانهای بنجامین لذت میبرد و برایش حکم داستانهای مصور را داشت. دکتر سعی میکرد که خوشش بیاید و اعصابش را کنترل کند و البته سردرد هم نگیرد! گروهبان شورشات هم مجذوب و شیفتهی داستانها شده بود.
بنجامین گفت: «توی یه جای دورافتاده در اعماق جنگلهای استرالیا، کنار رودی خروشان، تک و تنها چادر زده بودم. ناگهان چیزی اسبم رو ترسوند و منم مجبور شدم فرار کنم و وسط سرزمینی غریب و وحشی سرگردون بشم.
خیلی طول نکشید که بفهمم چی اسبم رو ترسونده؛ یه خرس غولپیکر! که یهویی از توی بوتهها سر و کلهاش پیدا شد و میخواست من رو برای شامش شکار کنه. پریدم توی رودخونهی پرتلاطم، به این خیال که نمیتونه دنبالم بیاد و به یه سنگ چسبیدم. از اونجا خرسه رو تماشا میکردم که یه قدم رفت عقب و یه قدم اومد جلو، تا ببینه چیکار باید بکنه. ناگهان یه چیزی چکمههام رو قاپید و من رو توی رودخونه، کشید پایین. زیرآب، بدون یه ذره هوا، یه سوسمار پونزده شونزده متری رو دیدم که حالا اون برای شامش منتظرم بود! چاقوم رو بیرون کشیدم و همینطور که جریان شدید آب ما رو پایین میکشید و به سنگها میکوبید، با اون وحشی گلاویز شدم. بالأخره سوسماره خسته شد و چکمههام رو ول کرد و دمشرو گذاشت روی کولش و در رفت. با بدبختی خودم رو به ساحل رسوندم. خوشبختانه خرسه هم دست از سرم برداشته بود. کشونکشون خودم رو به چادرم رسوندم و کلهپا شدم و سه ساعتی خوابیدم.»
گروهبان شورشات گفت: «وای خدای من! عجب شبی داشتی!»
جونیور زیر لب خندید و کمی از دسرش خورد و دکتر هم فقط سرش را تکان داد.
* کجای داستان بلوهارد اشتباه بود؟
پاسخ:
داستان «بنجامین بلوهارد»، همینطوری هم غیرقابل باور بود، بهخصوص اینکه در استرالیا خرس وجود ندارد.