اگر خیلی حرفهای بودند و خیلی کارهای عجیب و غریب کرده بودند. شاید تا چند نسل، اسمشان میماند، اما بالأخره آنها هم فراموش میشدند. باید خیلی نامردی بزرگی میکردند که هر چه آدمها بیایند و بروند، باز هم جنایتشان فراموش نشود، باز هم مثالشان بزنند و نفرینشان کنند، باز هم اسمشان توی کتابها بیاید. از زمانی که روزنامه نبود، توی ذهنها بمانند تا این که امروز، اسمشان را با حروف چاپی بنویسند و باز هم دربارهی جنایشان حرف بزنند. باید «ابن ملجم» میشدند و «امام علی»ع را شهید میکردند که هم چنین بلایی سرشان بیاید! «ابن ملجم» شدن، کار سختی بود.
از دست هر کسی برنمیآمد که این قدر کوچک و ضعیف شود. برای شهید کردن یک آدم بزرگ، بایدخیلی کوچک شده باشی که دیگر چشمت جایی را نبیند، دلت اصلاً نلرزد، پایت همینطور کج کج برود و هیچ نور نازکی به سیاهیات نتابد. برای همین هم بود که فقط یک نفر «ابن ملجم» شد و قصد کرد کاری کندکه از آن دوران تابه حال همچنان مردم در بارهی جنایتی که کرده است، حرف بزنند و ماجرایش را برای همدیگر تعریف کنند. درست مثل آدمی که سعی میکند از خودش نشانههایی به جای بگذارد که هیچوقت فراموش نشود، عمل کرد. وقت نماز را انتخاب کرد؛ وقت نماز صبح را که اتفاقاً گرگ و میش آن و حالت به خصوصش از یاد نرفتنی است. مسجد را انتخاب کرد؛ جایی را که هرکس به راحتی حاضر نمیشود در آن جنایت کند. و به شمشیرش زهر مالید تا نکند یک وقت، «امام علی»ع زنده بماند و او نتواند برای همیشه بدنام شود!