میدانم برایت عجیب است. داری با خودت فکر میکنی من که هنوز به دنیا نیامدهام، چهطور دارم این حرفها را به تو میگویم؟ اصلاً کی این حرفها را نوشتهام؟ کی اینها را برای چاپ به خانهی فیروزهای دادهام؟
خب، خب، همینجا نگهدار! تو اصلاً نباید اینطوری فکر کنی. اصلاً نباید اینجوری به ماجرا نگاه کنی. اینقدر منطقی و عقلانی نگاه کردن اصلاً خانهی فیروزهایوار که نیست هیچ، مناسب حال من هم نیست. من فقط یک قصهی نگفتهام که توی دل هر کدام از شما هستم. من میتوانم یک روز از دل شما پرواز کنم و وارد این دنیا بشوم!
* * *
میتوانم شعر باشم
من میتوانم یک شعر باشم. شعری که یک روز شما آن را خواهید سرود، اگر خدا خواسته باشد و شاعر شوید. شعری که شما برای گفتن احساسهایتان آن را گفتهاید. شعری که ماجرای شما را به جهان خواهد گفت، مثل خود جهان که شعر خداوند است.
* * *
داستانی باشم که مینویسی
من میتوانم یک داستان باشم. داستانی که یک روز شما آن را خواهید نوشت، اگر خدا خواسته باشد و نویسنده شوید. داستانی که شما در آن شخصیتهای مهم زندگیتان را، گرههای زندگیتان را یا دردسرها و فراز و فرودهایتان را نوشتهاید. داستان شما به روایت خود شماست. ماجرای شما را برای همه تعریف و بازتعریف میکند. شما با داستانی که مینویسید ماجرایتان را به جهان خواهید گفت. مثل خود جهان که داستان خداوند است.
* * *
فیلمی که سوژهاش خود تویی
من میتوانم یک فیلم باشم. فیلمی که گذشته و حال و آینده دارد. فیلمی که تو در یک بعدازظهر پاییزی به فکر ساختنش میافتی. روزی که تو از همهی کارهایی که تا به حال کردهای خسته شدهای و دلت میخواهد کار تازهای بکنی. کار جدید آن روز تو فیلم ساختن است. فیلمی که تو در آن دنبال سوژه نمیگردی. سوژهی آن خودت هستی.
تو با آن فیلم یک ماجرای غریب تعریف میکنی. ماجرایی که هیچ کس تا به حال آن را ندیده است. ماجرایی که اگر هم دیده باشند به آن شکلی ندیدهاند که تو تعریف خواهی کرد. تو خودت را در تصویر نقش میزنی. میشود تو را در تصاویر دنبال کرد و شناخت. تو با فیلمی که میسازی ماجرای خودت را به جهان نشان خواهی داد. مثل خود جهان که اثری تصویری از خداوند است.
* * *
موسیقیِ یک صبح جمعه
من میتوانم یک موسیقی باشم. موسیقیای که تو چه گوش داشته باشی چه نه، آن را خواهی ساخت. تو آن را ساعت 10 صبح یک روز جمعه که بسیار شادابی میسازی. از خواب بیدار میشوی و احساس میکنی چیز مهمی از زندگیات کم است. آن چیز مهم خیلی کم، یک موسیقی کوتاه جاندارِ عجیب است که تو تمام احساسهایت را در آن میریزی و سالها شاید برای ساختنش زحمت میکشی. تو خودت را در این صدا خلاصه میکنی. تو دوست داری شنیده شوی. تو اصلاً نیاز داری که شنیده شوی. تو باید خودت را بگویی و از هر راهی که میشود راهی برای شنیده شدن پیدا کنی.
تو یک موسیقی میسازی و خودت را به قول شاعر به جهان میشنوانی. درست مثل خداوند، چرا که جهان هم موسیقی خداوند است!