نکته مهم اینکه متأسفانه این کارگردانهای خلاق و مبتکر، هرگز از سوی هیچ ارگان، سازمان، متولی یا مسئول دولتی دیده و حمایت نشدند. با وجود این هرگز از پا ننشستند و محکم و بااراده و به راهشان ادامه دادند. یکی از این جوانان، سجاد افشاریان است؛ کارگردانی از دیار شیراز و از نسل دهه60، با ایدههای ناتمام و بزرگ. او در 12سال اخیر، هر نمایشی روی صحنه برده، تقریبا از آثار مهم، پرتماشاگر و جریانساز تئاتر بوده. گرچه با وجود چنین کارنامه درخشانی، به قول خودش امروز حال خوشی ندارد و غمگین است. دلایل این اوضاع ناخوشایند او را در گفتوگویش بخوانید.
- قبل از هر چیز، توضیح بدهید هربار که میخواهید نمایشی روی صحنه ببرید، پروسه ایده تا اجرای اثر چه مسیری را طی میکند؟ از کجا میدانید حالا باید چه متنی را و چگونه کار کنید؟
ابتدا فکر میکنم در چه سالی، چه ماهی و چه روزگاری قرار است چه متنی را اجرا کنم. زمانی که شروع کردم طرح «ننهدلاور، بیرون پشتدر» را برای جشنواره تئاتر فجر پارسال نوشتم، 3 متن اورژینال داشتم که کسی تا حالا کار نکرده بود. میتوانستم به راحتی دست دراز کنم سمتِ کتابخانهام و آنها رابه جشنواره بفرستم ولی حس کردم الان نیاز به اجرای آنها نیست و نسبت به شرایط و دغدغههایم، باید کار دیگری انجام بدهم. اینگونه طرح ننهدلاور... نوشته شد البته متن را در خلال تمرینها نوشتم، یعنی صحنه یک را مینوشتم، تمرین میکردم و آماده میشد. در همانحال که صحنه یک را میزانسنبندی میکردم، صحنه 2 را میآوردم سرِ تمرین. خب به نسبت نوشتن هر متن، شیوه نوشتن من تغییر میکند. همیشه دوست داشتم شیوههای مختلف نمایشنامهنویسی و گونههای مختلف نمایش را تجربه کنم. مثلاً «احساس آبی مرگ» یک نمایش مستند بود درباره بچههای زیر 18سال که مرتکب قتل شدهاند. یک پروسه مفصل تحقیقات و پژوهش داشت برای گفتوگو با بچههایی که در کانون اصلاح و تربیت بودند تا از خلال آن گفتوگوها برسیم به اینکه چیدمان کار و آدمهایی که در نمایش حضور دارند و خیلی چیزهای دیگر، چگونه باشند. خیلی وقتها متنم را همزمان با قرائت صحنهای پیش میبرم و مینویسم، یعنی نمایشنامهنویس حجرهنشینی نیستم که پشت میز تحریر مینشیند و کار را به کارگردان میسپارد. اغلب خودم برای خودم نوشتهام. در مکان تمرین. حتی لحظه بستن میزانسن هم مینویسم.
- با این توضیح، برای اجرای متنهای ننهدلاور، بیرون پشت در که 2 نمایشنامه ضدجنگ هستند، چه ضرورتی حس کردید؟
ما الان در عصری زندگی میکنیم که بهاصطلاح صلح برقرار است ولی این روزها انگار همیشه آژیر خطر جنگ پشت گوشمان است. انگار هر بار پا از خانه بیرون میگذاریم، صدایی تهدیدمان میکند هر لحظه ممکن است جنگ بشود. جنگهایی که ماهیت بیرونی ندارند اما همواره در ذهن ما مستتر و با ما هستند. همین که شاید آرامش خاطر آنچنانی نداریم، یعنی همواره جنگی با ما هست. حالا به این موضوع، دغدغههای شخصی خودمان را هم اضافه کنیم. من در تیم بازیگران ننهدلاور...، گروهی را انتخاب کردم که هیچ کدام سن و تجربه حضور مستقیم در جنگ را نداشتند ولی نسل دهههای60 و 70، خیلی تحتتأثیر عواقب و تأثیرات جنگ قرار گرفته است.
- وقتی ننهدلاور... را تمرین میکردید، آیا متونِ اصلی نمایشنامههای «ننهدلاور» و «بیرون پشت در» برتولت برشت و ولفگانگ بُرشرت هم کنارتان بود و براساس داستان و دیالوگهای آنها پیش میرفتید یا نه، طبق طرح و ایدههایی که خودتان برای اجرای ایندو نمایشنامه در ذهن داشتید، کار میکردید؟
من اشراف خیلی کاملی به 2 نمایشنامه ننهدلاور و بیرون پشت در داشتم و سعی کردم براساس این دو اثر، نمایشنامه سوم خودم را با ادبیات و نگاه خودم به مقوله جنگ بنویسم و همینطور تأکید بر توسعه معاصری که پیدا میکند و تأثیراتی که جنگ روی نسلهای بعد از خودش میگذارد. به هر شکل استقلال این نمایش خیلی برایم مهم بود، به آن معنا که اگر کسی متنِ بیرون پشت در بُرشرت یا ننهدلاور برشت را نخوانده باشد، ننهدلاور، بیرون پشت در سجاد افشاریان و گروهش بتواند فرایندها و داستان مستقل خودش را طی کند و او را همراه کند.
- یعنی در شیوه تولید و اجرای نمایش، هم به مخاطب عام فکر کرده بودید و هم به مخاطب خاص؟
قطعاً. من خدا را خیلی شکر میکنم چون در تمام این سالها، هر نمایشی را کار کردهام، نگفتهام نمایش قبلیام بهتر بود. فکر میکنم ننهدلاور... بهترین نمایشی است که تا الان روی صحنه بردهام. کاری به تفاوت ژانرها ندارم. این نمایش با «تبارشناسی دروغ و تنهایی» اصلاً قابلمقایسه نیست یا حتی این دو با «احساس آبی مرگ» و کارهای دیگرم. پس بیشک مخاطب مهم است. من آدمی هستم که خیلی به تماشاگرم فکر میکنم.
هیچوقت برابر کسانی که درباره نمایشهایم حرفهایی زدهاند، نگفتهام شما نمیفهمید یا این نمایش را برای دلِ خودم کار کردم. اصلاً اینطور نیست. من برای تماشاگرانم و مردم کار میکنم. آنقدر به مخاطب فکر میکنم که گاهی در نمایشنامههایم، تماشاگر نقش بازیگر پیدا میکند یعنی برای او هم یک قسمت مینویسم. این مسئله در تبارشناسی... خیلی پررنگتر بود. حتی تماشاگر روی صحنه میآمد. اینجا در ننهدلاور... به شکلی دیگر است. من سالها تئاتر محیطی را بهصورت جدی دنبال کردهام و اصلاً پایاننامهام در مورد شیوههای نمایشنامهنویسی محیطی بود. ما نمایش محیطی نداریم. باور مردم بر این است که نمایش محیطی مثل گیاه خودرو سبز میشود و نمایشنامه ندارد اما در تجربههای چندساله از این نظر، تماشاگر برایم نقش مهمی پیدا کرده. به همینخاطر، وقتی در تاکسی مینشینم، شماره تلفن راننده را میگیرم و دعوتش میکنم به تماشای تئاترم. بارها این اتفاق افتاده، یا فکر میکنم مسئول سوپرمارکت محله، همانقدر حق دارد از نمایش ما سهم داشته باشد که روشنفکر و منتقد ما.
- و دایره گستردهای که شما با دعوت مردم عادی به تئاتر ایجاد میکنید، باعث میشود بخشی از مردم که تا حدودی با تئاتر بیگانهاند، به سمت این هنر بیایند و آنقدر برایشان جذاب باشد که مشتری دائمی تئاتر بشوند.
بله ولی آدمها با تئاتر قطعاً بیگانه نیستند. فقط مدلهایشان با هم فرق میکند. من دوستانی داشتهام که 10سال پیش در مدرسه همکلاس بودهایم و حالا پس از 10سال، یکدیگر را دیدهایم. بعد میپرسد چه کار میکنی؟ میگویم تئاتر را دنبال کردم و رفتم ادبیات نمایشی خواندم و تئاتر ساختم و... ناگهان دوستم میگوید «چه خوب! بیا ببرمت یک تئاتر ببینی، کیف کنی! البته اگر بلیتش گیرمان بیاد». حالا منظورش نمایشهای بولینگ و تئاترهای آزاد است! خب ایرادی ندارد اما، من یک تعریفی دارم. زمانی هست که ما هنری را بهعنوان یک محصول تولید میکنیم، خیلی وقتها در ارائه این محصول و اینکه آن را به بهترین شکل بهدست مخاطب برسانیم، دچار مشکل هستیم. شرایط سخت است چون کل تئاتر این مملکت در سرتاسر این شهر، 5 تا بیلبورد ندارد و هنگامی که من بهدنبال اسپانسرمیروم برای تبلیغات و چیزهای دیگر، معلوم است که تمایلی نشان نمیدهند. میگویند سرمایهگذاری کنیم که چه بشود؟! در کدام بیلبورد و کدام اتوبان قرار است محصولمان تبلیغ بشود؟ کارکردن در این شرایط خیلی سخت است چون گروهها و هزینهها اغلب خصوصی و شخصیاند؛ چه جوانترین کسی که برای اولینبار صحنه را تجربه میکند، چهکسی که سالها روی صحنه بوده؛ جزعده خاصی که انگار باید ماهانه حقوق میگرفتند و حالا نمایشهایی تولید میکنند و پولهای بهتری میگیرند و بیشتر اوقات هم سالنهایشان خالی است چون دغدغه ندارند برای چه کسانی چه کار کنند که تماشاگر روی صندلیها بنشیند. بارها شده در سالن اصلی تئاترشهر، نمایشهایی اجرا رفته که کل تماشاگرانش، 200نفر نبودهاند. از قضا آن زمان من هم کاری روی صحنه داشتهام و دیدهام دستیاران کارگردان، در محوطه تئاترشهر بلیت پخش میکنند که «تورو خدا بیایید و نمایش ما را ببینید»! آنها پولشان را گرفتهاند و اصلاً برایشان مهم نبوده. خیلی وقتها یادمان میرود برای چهکسی، چگونه و کجا قرار است تئاتر روی صحنه ببریم. چرا به تشویق و شوق نمیایستیم برای یکدیگر، وقتی ایمان داریم یک اتفاق خوب افتاده؟ ایمان داریم که خیلی از جوانهای این سرزمین سرشار از تواناییاند و بالاخره روزی میرسد که توانایی جوانانمان را باور کنیم. من شک ندارم ولی خوب است تا جوانند، باورشان کنیم.
- آقای افشاریان، اگر بپذیریم تئاتر هنری است که در شکل درست خود، روی مخاطب تأثیر میگذارد، شما در نمایشهایتان تاکنون 3 حس را به تماشاگر منتقل کردهاید. در تبارشناسی... موفق شدهاید تماشاگر را بهشدت بخندانید، در نمایشی مثل ننهدلاور... مخاطب را تا آستانه بیزاری از جنگ و همچنین بغض و گریه پیش میبرید و در مواجهه با احساس آبی مرگ به مخاطب هشدار میدهید خطری در جامعه وجود دارد. آیا همیشه در تولید نمایشهایتان از قبل این آگاهی را دارید که میخواهید چه تأثیری بر تماشاگر بگذارید؟
همیشه حس کردم نباید از زیر بار مسئولیت فرار کرد. هیچوقت نمیگویم درتئاتر، رسالتی داریم. خودم را هرگز نیروی برتر نمیدانم اما همیشه سعی کردهام آدم مفیدی باشم برای اجتماعی که در آن زندگی میکنم. فکر میکنم نکتهای که به آن اشاره کردید، در تمام این نمایشها وجود دارد ولی شیوه ارائهشان با هم فرق دارد. برای مثال، تبارشناسی... را زمانی اجرا رفتم که حس کردم خدایا، ما سر تا پا دروغیم! اصلاً اعتمادی وجود ندارد. آدمها در کوچه و خیابان به یکدیگر دروغ میگویند.
همه داریم دروغ میگوییم. اگر در ظهر آفتابی به من میگفتند شب است، نمیدانستم راست میگویند یا دروغ! در چنین شرایطی تبارشناسی... را روی صحنه بردم. اگر بخواهی چیزی را که زشت است، همانطور زشت و بد نشان بدهی، تماشاگر با تو همراه نمیشود. بنابراین سعی میکنی با شیرینی بیان کنی. بگذار اتفاقاً به دروغهایی که میبیند و میشنود و نمونهاش را بارها گفته، بخندد. وقتی از درِ سالن بیرون میرود، به آنها فکر میکند که من به این نمایش خندیدم اما اگر خودم در آن موقعیت بودم، چه؟ چرا به آنها خندیدم؟! در احساس آبی مرگ با اجتماعی مواجه میشوم در همین بغل گوشمان، شهرِ زیبا، که میبینم تفاوت من و آنها در یک لحظه است، در چند ثانیه. من میتوانستم جای او باشم و او جای من. ضمن اینکه سعی کردم بار احساسی را کنار بگذارم و با یک نگاه منطقی نمایشنامه را بنویسم. حتی زمانی که میخواستم شروع کنم به نگارش، چندبار گفتم من این متن را نمینویسم، دارم اذیت میشوم. من اگر برای خانواده درجه یک خودم چنین اتفاقی بیفتد، معلوم نیست ببخشم. اصلاً راحت نیست چنان اعتدال را در نمایشت رعایت کنی که تمام آدمهای نمایش، حق داشته باشند. آن قاتل، پدری که فرزندش را به قتل رساندهاند، قاضی، وکیل و حتی اجتماعی که مسبب این جرم شده. یک جایی میبینی همه حق دارند و اینجا کار تو بهعنوان درامنویس خیلی سخت است. در ننهدلاور... هم اینگونه است. جدا از احساس نیازی که وجود دارد، یعنی هنوز جنگ هست و ما بچههای جنگ سوریه و خیلی جاهای دیگر دنیا را میبینیم، به این تأثیرگذاری فکر میکنم. در گرافیک پوسترم، وقتی پرنده صلح را میبینی با آن شاخه زیتون، انگار خموده است و آن پرنده و شاخه زیتون دیگر تاثیری ندارند. علاوه بر اینها، همیشه آدمهایی که دورِ من جمع میشوند، خیلی برایم مهم بودهاند، یعنی یک جایی، چهره 20نفری که میآیند و بادکنکهای سفید را بهدست تماشاگران میدهند، جزئی از قرائت من و متن نمایشنامهام میشود.