پدربزرگم که خودش یک‌پا قدیمی بود نسبت به سن و سال امثال من که نوه او محسوب می‌شدیم، همیشه می‌گفت، حرف قدیمی‌ها را باید طلا گرفت و وقتی سال نو می‌شد و بهار از راه می‌رسید، به ما هشدار می‌داد که با ملایم‌شدن هوا لباس‌هایمان را کم نکنیم، چون در آن موقع سال هوا خبر نمی‌کند و ناگهان زمستانی می‌شود و برای اثبات گفته‌اش یک ضرب‌المثل قدیمی را تکرار می‌کرد که الان به یاد ندارم اما مفهومش این بود که حتی ۴۰روز بعد از عید یعنی حوالی دهم اردیبهشت ماه ممکن است برف سنگین ببارد؛ چنان که در گذشته‌های دور بارید و مردم که هیزم‌هایشان در زمستان سخت و طولانی آن سال ته کشیده بود به ناچار دوک‌های نخ‌ریسی و کرسی‌هایشان را شکستند و هیزم کردند تا از سرما تلف نشوند!

با طنزهای مردم؛ حکایت عبرت‌انگیز آن مرد دلاور!

  این مثال را من همیشه وقتی عید می‌شد به خاطر می‌آوردم اما نمی‌دانم عید امسال چه اتفاقی افتاد که گول گرمای شدید هوا در اواخر اسفند را خوردم و با 2خطای ‌بزرگ به همراه دوستان بار سفر را به مقصد شهر تبریز بستیم و درست در بین راه گرفتار سرما و کولاک شدید شدیم! خطای اول ما این بود که از برداشتن لباس گرم زمستانی غافل ماندیم و به یک جامه ساده مثل کت معمولی و پیراهن بسنده کردیم. خطای دوم، همراه نداشتن زنجیر چرخ بود که درست در خم یک جاده که تا تبریز فاصله زیادی نداشت، گیر افتادیم اما در طول سفر یکی از همراهان یک کتاب قدیمی را در دست گرفته بود و برایمان می‌خواند. این کتاب پر از حکایات پندآموز بود. ازجمله دلاوری که در اواخر زمستان از میدان جنگ برگشته بود اما در سر راه عزیمت به آبادی و نزد اقوامش، به جای آنکه مسیری طولانی‌تر را در پیش بگیرد و از پل چوبی بگذرد، سعی کرد از برکه یخ بسته عبور کند اما یخ شکست و او در آب افتاد. روستاییان پیکر نیمه‌جان او را نجات دادند. مرد دلاور از آن واقعه پندهایی گرفته بود که هرگز از میدان جنگ نیاموخته بود. حالا حکایت ما بود که با این همه نصیحت و پند و ضرب‌المثل هنوز بیراهه می‌رویم و ضررش را به جان می‌خریم!

کد خبر 256135

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز