همهچيز را درست حدس زدهام جز جوان بودن عباسنژاد. انرژي و تواني كه او در آستانه 60سالگي دارد حتي از يك جوان 20ساله هم بيشتر است. عباسنژاد از آن دست آدمهاي تحصيلكرده و خوشذوقي است كه توانسته زماني كه مشكلات زندگياش زياد شده براي خودش راهي بسازد و متوقف نشود.
- چند سالتان است؟
59 ساله هستم. پدرم مهاجر آذري بودند كه از شوروي به ايران آمدند و همينجا زندگي كردند و بچهدارشدند. البته بايد بگويم آن زمان بخش قابل توجهي از شوروي هم جزو ايران بود.
- در چه رشتهاي درس خوانديد؟
سال 1353وارد دانشگاه شدم و تقريبا 6سال بعد در رشته علوم رياضي ليسانس گرفتم.
- زندگي خانوادگيتان چطور بود؟
پدر و مادرم مشكلات زندگيشان زياد بود و مجبور شدند در ايران كارگري كنند. آنها سرمايهشان را از دست دادند و ما در فقر بزرگ شديم اما مشكلات مالي باعث نشد به تحصيلات فكر نكنيم. من 4برادر و يك خواهر دارم. تمام ما عليرغم شرايطي كه داشتيم شروع به درس خواندن كرديم و در آن زمان ديپلم گرفتيم. البته من و يكي ديگر از برادرانم به دانشگاه رفتيم و تحصيلات عاليه هم داريم.
- فرزند چندم خانوادهتان بوديد؟
دوم.
- آن زمان كه خانواده در فقر به سر ميبرد شما براي تهيه مايحتاج خود كمكي ميكرديد؟
من تمام سعي خودم را بهكار ميگرفتم كه باري روي دوش خانوادهام نگذارم. بچه نازيآباد تهران بودم. از 12سالگي تابستانها وقتي از مدرسه خيالم راحت ميشد شروع بهكار ميكردم و ميتوانستم خرج خودم را تا حدي دربياورم. بعد هم كه در دانشگاه قبول شدم تدريس خصوصي، جوشكاري، رنگ زدن ساختمان و كارهاي مختلف قبول ميكردم تا بتوانم در زندگي موفق باشم.
- خانوادهتان به شما كمك نميكردند؟
متأسفانه پدرم را در سال اول دانشگاه ازدست دادم اما خدا را شكر مادري صبور و فداكار داشتم كه الان 81سالش است و خدا را شكر ميكنم كه هنوز در كنار ماست. او فداكاري زيادي در حق ما كرد و تماميمان را به جايگاههاي خوبي رساند. مادرم مقدار كمي مستمري پدرم را ميگرفت. من و برادر بزرگترم سعي ميكرديم خرج خودمان را در بياوريم اما خيلي وقتها كم ميآورديم. مادرم از شكم بچههاي ديگر ميزد و براي من كمك هزينه تحصيل و زندگي ميفرستاد. من هنوز فيشهاي بانكي كه مادرم براي من فرستاده بودم را نگه داشتهام تا بتوانم روزي بخش بسيار كوچكي از دينم را به مادرم ادا كنم. وقتي اين را ميگويم مادرم ميگويد تو دينت را ادا كردهاي و همه را پس دادي اما من ميگويم حساب اينها جداست.
- بعد از دانشگاه چه كرديد؟
جنگ شروع شد و رفتم خدمت سربازي. در خدمت سربازي افسر وظيفه بودم. ماجرايي كه بعد از خدمت اتفاق افتاد اين بود كه ميديدم بچهها بعد از سربازي بيكار هستند. هميشه در ذهنم بود چرا بچهها دنبال كار نميروند و به فكر آيندهشان نيستند. خودم بعد از سربازي كار تعميرات انجام ميدادم و هميشه بهدنبال اين بودم كه بتوانم به جايي برسم. آن زمان من بهدليل اينكه تحصيلكرده بودم جزو كادريها بهحساب ميآمدم و در زمان سربازيام 1600سرباز را آموزش دادم. در يكي از عملياتها فرمانده ما كشته شد و من فرمانده شدم. حس ميكنم از همان ابتدا يك مديريت ذاتي در وجودم بود كه توانسته بودم آنرا بشناسم و هميشه به فكر پرورشاش بودم.
- سربازيتانكه تمام شد، در رشته خودتان مشغول به كارشديد؟
نه مدتي بيكار بودم و با سختي ميتوانستم خرجم را در بياورم. 2سال كارمند يك شركت بودم و كارهاي حسابداريشان را انجام ميدادم. مدتي گذشت در بخش مونتاژكاري همان شركت بهعنوان مونتاژكار شروع به كاركردم. آنجا با تكههاي چرم شروع بهكار كردم و آنها متوجه خلاقيت من شدند و به من ميدان دادند. مدتي گذشت كه به سرپرستي كارگاه رسيدم. البته كارگاه كوچك بود اما همين كه در آن سن توانسته بودم سرپرست جايي شوم، براي خودم خيلي جذاب بود. آنها شروع كردند به ساخت يك كارخانه و من را هم در يك هشتم آن شريك كردند تا همچنان از ايدههايم استفاده كنند. نزديك به 12سال در كارخانه كار كردم تا اينكه يكي از دوستاني كه سالها او را ميشناختم كلاه من را برداشت و به آمريكا سفر كرد. بعد از آن بود كه ما مانديم و بدهكاري و مشكلاتي كه داشتيم.
- آن زمان ازدواج هم كرده بوديد؟
بله من سال 68ازدواج كردم و تا سال 76صاحب 2پسر و يك دختر شدم.
- با مشكلات مالي چه كرديد؟
وقتي درگير خرج خانه شدم، شروع كردم به انجام كارهايي كه از دستم برميآمد. يك مدت با ماشين كالاپخش ميكردم و در كنارش بازاريابي هم انجام ميدادم. در آن دوران بحراني به شكل آزاد شروع كردم به يادگيري روانشناسي. آن زمان استادي از فرانسه آمده بود كه روانشناسي درس ميداد. من كلاسهايم را با ايشان برداشتم و ادامه دادم. آن سالها شخصيتشناسي خواندم و همين مسئله باعث شد بتوانم از بحرانها خارج شوم و سرپا بايستم. ياد گرفتم با خنده به جنگ مشكلات بروم و فهميدم نميشود با اخم و عصبانيت مشكلات را از پاي دربياورم. از تمام زندگيام يك لندرور مانده بود كه دزد آنرا برد و من ماندم و همسرم و 3تا بچه. مدتي گذشت كه فهميدم نميشود دست روي دست گذاشت و بايد كاري كرد. با كمي قرض از اطرافيانم توانستم يك ماشين پرايد بخرم.
- چه سالي ماشين خريديد؟
سال 83. زماني كه صحبت خريد پرايد شد همسرم به من گفت تو كسر شأنت نميشود ميخواهي بروي در يك آژانس كار كني؟ خنديدم و به همسرم گفتم قرار نيست اين كار آبروي من را بگيرد، قرار است من به اين كار آبرو بدهم. يادم هست همان موقع همسرم گفت خيلي اعتماد به نفست بالاست... (خنده) گفتم من همه كاري كردهام؛ جوشكاري، نقاشي، كارگري و كلي كارهاي سخت ديگر؛ براي همين از كار نميترسم. بايد نون حلال براي زن و بچهام در ميآوردم به همين دليل وارد شغل مسافركشي شدم.
- وارد آژانس شديد يا شخصي كار ميكرديد؟
متأسفانه در كشور ما خيليها اعتقاد دارند آژانس آخر خط است اما من آنجا با آدمهايي آشنا شدم كه هر كدام تحصيلات داشتند و آدمهاي توانمندي بودند. تمام سعي خودم را بهكار گرفتم تا اين اعتقاد را از ذهن مردم پاك كنم. كساني كه در آژانس كار ميكنند معمولا آدمهايي هستند كه حتي دوست ندارند همسايهشان بداند كارشان چيست چون نگاهي كه جامعه ما به اين افراد دارد نگاه از پايين به بالا است و اگر خيلي نگاه خوبي داشته باشند ميگويند طرف فقير است. خيليها حتي وقتي وارد ماشين ميشوند سلام نميدهند. يك نفر مينشيند جلويش را نگاه ميكند و منظورش اين است كه برو. اما تعداد كمي هم وجود دارند كه با وجود مقام بالاي اجتماعي و تحصيلي آنقدر برخورد خوبي از خودشان نشان ميدهند كه راننده براي چند روز انرژي مثبت ميگيرد.
- براي اينكه نگاه مردم را عوض كنيد چه كرديد؟
با خودم گفتم اگر حتي قرار باشد يك روز هم در آژانس كار كنم بايد جوري باشد كه نگاه مردم به اين شغل عوض شود. دور اخم و تخم را خط كشيدم و تصميم گرفتم يك برخورد اصولي و درست داشته باشم. مثلا فردي در ماشين مينشست اول ميپرسيدم كه ميشود راديو را روشن كنم يا نه؟ 99درصد از مسافران جوابشان با لبخند بود و كم پيش ميآمد كه يك نفر بگويد نه. بعد از اينكه اين سؤال را ميپرسيدم مسافر ميگفت شغل شما اين نبوده و از رفتارتان معلوم است و شروع ميكردند به صحبت كردن.
- اين اتفاق شما را براي ماندن در آژانس راضي كرد؟
راضي نميشدم هميشه فكر ميكردم بايد كاري كنم. مدتي از آژانس در آمدم و براي كار به شركت رفتم اما خرج و مخارجم در نميآمد. اينطوري بود كه دوباره به آژانس برگشتم. يك روز ايده كتابفروشي به ذهنم رسيد. نزديك به 2سال اين ايده را در ذهنم مزمزه كردم تا اينكه تصميم گرفتم آن را اجرا كنم، چون ميزان كتابخواني خيلي پايين است و دلم ميخواست حتي يك قدم كوچك هم در اين خصوص بردارم.
- خودتان اهل كتاب خواندن بوديد؟
بله خودم كتاب ميخواندم اما يك روز دوستي به من كتابي داد كه بعد از خواندن آن فهميدم كه من ذهن فقيري دارم؛ ذهني كه در مقابل ايدههاي خودش نظرهاي منفي ميآورد و سعي ميكرد فقير بماند. وسط كتاب بودم كه تعارفها را با خودم كنار گذاشتم و گفتم 100هزار تومان كتاب ميخرم فوقشضرر ميكنم. سال 89 به كتابفروشي مراجعه كردم و 86 هزار تومان كتاب خريدم.
- چه كتابهايي خريداري كرديد؟
«اسرار ذهن هنرمند»، «چگونه با كودكم صحبت كنم كه گوش كند»، «چگونه گوش كنم كه كودكم صحبت كند» و چند كتاب روانشناسي و بازاريابي ديگر. زماني كه كتابها را تحويل گرفتم همه را در يك پلاستيك كنار شيشه عقب ماشين گذاشتم و با دستخط خودم هم يك آگهي كوچك داخل ماشين چسباندم:«ما كتابفروشي را به حضور شما آوردهايم. جديدترين كتابهاي روز به قيمت روي جلد بدون هزينه پيك».
- چطور كتابها را ميفروختيد؟
آنها داخل ماشين بودند، مسافرها از روي ليست انتخاب ميكردند و از من ميخواستند تا كتاب را به آنها بفروشم. اينطوري نه هزينه رفتوآمدي براي خريد كتاب ميدادند، نه وقتشان گرفته ميشد و نه اينكه مجبور بودند مسافتي را طي كنند. كم كم جايي درست كردم كه كتابها بتواند در جلوي ماشين هم گذاشته شود. يكجاكتابي درست كردم كه 12تا كتاب داخل آن جا ميگرفت. يك روز يكي از مسافرانم به من گفت يك برگ از متن كتاب را پرينت بگير و داخل كاور بگذار تا مردم با خواندن آن تمايل بيشتري براي خريدپيدا كنند. اين كار هم به من كمك زيادي كرد.
- سود شما از كتابفروشي چقدر بود؟
معمولا كتابفروشها مقداري تخفيف ميدادند، علاوه بر آن خودم هم چيزي حدود 30درصد فروش را سود ميكردم. يكي از مهمترين چيزهايي كه برايم ارزش داشت، انرژي خوبي بود كه از مردم ميگرفتم.
- چه انرژياي مثلا؟
مثلايك روز خانمي در ماشين من نشست و گفت: «واقعا از اينكه در ماشين شما بودم لذت بردم. دلم ميخواهد من هم يك روز مثل شما راننده آژانس بشوم و مثل شما كتاب بفروشم». يا مثلا يك روز جواني را سوار كردم؛ از عباسآباد تا ونك. آن زمان كرايهاش 700تومان ميشد. او به محض سوارشدن در ماشين شروع كرد به كتاب خواندن و زماني كه به مقصد رسيد، 10هزار تومان به من داد و گفت اين را بهعنوان تشكر به شما ميدهم. گفتم من از فروش كتاب سود ميبرم لازم نيست به من پولي بدهيد اما او با اصرار پول را به من داد و ازمن خواست كارم را به همين شكل ادامه بدهم. يك خاطره ديگر دارم كه خيلي با مزه است. يك روز خارج از تهران بودم، نزديك رباط كريم. مردي سوار ماشين من شد و شروع كرد به گلايه كردن از نوجواني كه در خانه دارد و حرف گوش ندادنهاي او. در همين حين كتابهاي من را ديد و دقيقا كتابي كه در آن شرايط به دردش ميخورد را برداشت. اين مرد خيلي خوشحال شد كه بدون رفتن به تهران و پرداخت هزينه به قول خودش وسط بيابان توانسته بود كتاب را گير بياورد و به من گفت خدا خيرت بدهد و اميدوارم موفق باشي.
- هدف شما از اين كار چيست و آيا برنامهاي براي آينده داريد؟
تصوير ذهني من از آينده كاريام اين است كه روزي برسد حداقل 1000ماشين در سطح تهران كاري شبيه بهكار من را انجام بدهند و مردم بدانند كه در هر آژانسي آدم تحصيلكرده اهل كتاب پيدا ميشود. با اين كار ميشود هم فرهنگسازي كرد هم ميزان خواندن كتاب را بالا برد.
نظر شما