چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶ - ۱۴:۳۵
۰ نفر

صدف کوه کن: بیشتر بچه‌ها از دکترها گریزانند و کمتر کودکی را می‌توان پیدا کرد که با رغبت پیش پزشک برود، اما در کودکی‌های من، پزشکی بود که بسیار دوستش می‌داشتم.

بچه که بودم، زیاد دل درد می‌گرفتم، حتی یک بار به خاطر اشتباهی در جواب آزمایشم، نزدیک بود راهی اتاق عمل شوم. نمی‌دانم چرا در مورد دکتر باقری قضیه فرق می‌کرد. هر بار که از در مطب دکتر باقری وارد می‌شدم دل دردم خوب می‌شد، نه اینکه مثل همیشه از آمپول ترسیده باشم و این بار را هم دروغکی بگویم دل دردم خوب شد، نه! واقعا دردم تمام می‌شد.

جالب تر این که دکتر باقری نه پزشک جذاب و خوش قامتی بود تا ذهن فانتزی و بچه‌گانه‌ام را یاد پرنس داستان‌های کودکی بیندازد و نه مطب شیک و آنچنانی داشت که حواسم به آنها پرت شود! دکتر، مرد کوتاه قامتی بود با سری نیمه طاس که موهای اطرافش را به دقت شانه می‌کرد. اضافه وزن داشت و دکمه کتش تقریبا باز می‌ماند.

سن و سالی هم از او گذشته بود. مطبش، هنوز پوشیده با کاغذ دیواری‌های کرم رنگ و قدیمی زمان نوجوانی مادرم بود. سرتاسر سالن انتظار هم از صندلی‌های سبز پایه فلزی پوشیده بود. مجله و روزنامه‌ای هم به شکل امروزی وجود نداشت که تبلیغ‌های رنگی آقای دکتر را چاپ کند، اما همیشه سرتاسر اتاق انتظار پر بود.

در عوض تمام نداشته‌ها، دکتر همیشه لبخند داشت. حالم را می‌پرسید، مرا به نام کوچک صدا می کرد و حتی می‌گفت: وقتی داروهایت تمام شد به من زنگ بزن و خبر سلامت‌ات را بده! و این در ذهن کودک من یعنی: تو برای دکتر مهم هستی! دوستش داشتم. با اینکه هر از گاهی توی نسخه‌هایش آمپول هم پیدا می‌شد اما واقعا دوستش داشتم. خوب یادم هست وقتی قرار بود کسی در خانه مادربزرگ زنگ بزند و از دکتر وقت بگیرد، من دوست داشتم شماره را بگیرم. همین که شماره‌ای که من گرفته‌ام، گوشی سبز رنگ تلفن را در مطب دکتر باقری به صدا در می‌آورد. کلی احساس غرور می‌کردم و این در ذهن کودک من یعنی: دکتر برای من مهم است!

باور می‌کنید حتی دلم برایش تنگ می‌شد؟ اگر به بهانه‌ای از دم در مطب رد می‌شدیم، سرک می‌کشیدم تا شاید پزشکی را که زمان خداحافظی تا دم در بدرقه‌مان می‌کرد، نسخه‌هایش همیشه قرص جوشان پرتقالی داشت و یادش می‌ماند که نام تو را  بدون تقلب از روی دفترچه بیمه، هرگز اشتباه نگوید، ببینم.

بزرگ‌تر که شدم، فهمیدم، پزشک‌هایی که می‌توانند نسخه‌هایی شبیه آنچه او می‌نوشت را بنویسند کم نیستند. او آن‌قدرها هم قوی نبوده، چون همان زمان هم حداقل60سال سن داشته و مطب‌های زیباتر از مطب او در این شهر فراوانند.

بزرگتر هم که شدم، باز او قهرمان من بود، قهرمانی که پیری و گذشت ایام چیزی از اقتدار او نمی‌کاست.

شاید برای همین بود که وقتی مرد - هنوز هم واژه مردن برای او به قلم من نمی‌آید- واقعا چیزی از دنیای من کم شد، اما باز هم قهرمان من باقی ماند.

این‌ها را گفتم تا به اینجا برسم که دریغ و درد، که محمدرضا، برادر 8 ساله من، پزشکش را همیشه خسته می‌بیند، از دکتر رفتن هراس دارد و طعم احوالپرسی‌های مخصوص را نمی‌چشد. پزشکان روزگار او یا زیادی خسته‌اند یا حوصله بیماران رنگ و وارنگ را ندارند، شاید هم اصلا برایشان مهم نیست که قهرمان قصه کسی باشند.

آنها، همیشه تقلب می‌کنند و نام بچه‌ها را از روی دفترچه‌ها می‌خوانند، یادشان می‌رود بچه‌ها هم بدرقه شدن را دوست دارند و از اینکه دوست مهمی مثل خانم یا آقای دکتر داشته باشند، چقدر کیفور می‌شوند، آنها گاهی به بچه‌های خودشان هم لبخند نمی‌زنند.

البته شاید این روزگار است که نمی‌گذارد پزشکان امروز، مثل دکتر باقری، یکی از بهترین ماشین‌های زمان خودشان را داشته باشند، همیشه آنقدر بیمار به سراغشان بیاید که بعضی‌ها را بدون پول ویزیت کنند، سفرها و استراحتشان به جا باشد، مثل قهرمان من، به واسطه پزشک بودنشان، سرشناس‌ترین فرد محل باشند و غم نانی نماند که لحظه‌هایشان را خاکستری کند.

اما به هر حال هر چه که هست، دلم برای بچه‌های امروز، اصلا برای آدم‌های این روزها می‌سوزد، آنها نمی‌توانند قهرمان زندگی‌شان را از بین کسانی انتخاب کنند که برایشان آمپول هم می‌نویسند.

دلم برای پزشک‌های امروز هم می‌سوزد. آنها هم آنقدر درگیر و خسته روزهای آمده شده‌اند که نمی‌دانند، می‌شود قهرمان زندگی دخترکی یا پسرکی بود که از ترس  دست های مادر را رها نمی‌کند.

کد خبر 29614

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز