شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۶:۱۷
۰ نفر

مرجان همایونی: برگه‌های امتحانی بین دانش‌آموزان پخش شد و صدای معلم به گوش می‌رسید که می‌گفت: «موضوع انشاء: دیدگاهتان در مورد زندگی چیست؟» دانش‌آموزان ششم دبستان خودکارها را در دست گرفتند و مشغول نوشتن شدند.

خلاصه زندگی در ۲خط

 بعد از مدتي برگه‌هاي انشاء يكي‌يكي تحويل معلم داده شد، هر كدام از دانش‌آموزان ديدگاهي از زندگي‌اش داشت اما ميان برگه‌ها، چشم معلم به برگه انشايي افتاد؛ برگه‌اي كه خواندن آن اشك را در چشمان معلم جاري ساخت و او را راهي دفتر مدرسه كرد تا انشاء را به مدير مدرسه هم نشان دهد. انشاء را آسمان، دختري كه وضع مالي نامناسبي داشت نوشته بود. با اينكه مسئولان مدرسه از وضعيت زندگي او تا حدودي باخبر بودند اما هرگز تصورش را هم نمي‌كردند، دختر كوچك در چنين وضعيت سختي زندگي مي‌كند. آسمان در انشاء از بدي‌هاي روزگار و از حسرت‌هايش نوشته بود؛ از اينكه دلش مي‌خواهد يك برنامه تلويزيوني را تا به انتها ببيند و يا اينكه بر ديوار سياه سيماني خانه‌شان كه پاركينگ كوچكي بود، جايگاهي براي نصب نقاشي‌هايش داشته باشد. او نوشته بود ديگر دلش نمي‌خواهد مادرش در قبرستان، قبرها را بشويد و دوست ندارد شب‌هاي پنجشنبه به افرادي كه به آرامستان آمده بودند، آب بفروشد.

مدتي قبل طرحي در مدارس غيرانتفاعي اجرا شد به نام «طرح رافع». در اين طرح دانش‌آموزان نيازمند به‌صورت رايگان در مدرسه غيرانتفاعي منطقه خود ثبت‌نام مي‌شدند و مزايايي نيز براي اين بچه‌ها درنظر گرفته مي‌شد. اما به‌خاطر يكسري مشكلات مالي اين طرح بعد از مدتي لغو شد و ديگر در مدارس به اجرا درنيامد. ولي يكي از مدارس بوشهر، همچنان اين طرح را اجرا و هزينه دانش‌آموزاني كه نياز مبرم مالي داشتند را خود پرداخت مي‌كرد. اين مدرسه دانش‌آموزاني كه بضاعت مالي مناسبي نداشتند را به‌صورت رايگان ثبت‌نام مي‌كرد و هر چند وقت يك‌بار نيز كمك مالي كوچكي از سوي اولياي مدرسه به آنها مي‌شد.

  • خانه‌اي با ديوارهاي سيماني سياه

«آسمان» يكي از همان دانش‌آموزاني بود كه تحت پوشش طرح رافع در مدرسه ثبت‌نام شد و با لغو اين طرح با كمك مسئولان مدرسه همچنان به تحصيلش در مدرسه ادامه داد. او دختر 13ساله‌اي بود كه همراه مادر، خواهر و برادرش در پاركينگ خانه دايي‌اش زندگي مي‌كرد؛ پاركينگي 6متري كه كمي پايين‌تر از سطح زمين ساخته شده بود. بالاي در آهني پاركينگ به اندازه پهناي يك آجر، فاصله بود و سرماي زمستان و گرماي طاقت‌فرساي تابستان بي‌رحمانه وارد خانه كوچك آسمان مي‌شد. ديوارهاي سيماني و سياه‌رنگ، در كنار لامپ 100ولتي، شب‌ها نمايي تلخ و مخوف به‌خود مي‌گرفت.

در اين خانه از فرش خبري نبود و كفپوش آن، موكت و كارتن‌هايي بود كه بر اثر مرور زمان رنگ باخته بود. وسايل خانه را يك اجاق گاز كوچك، يخچالي قديمي و رنگ و رو رفته و كمد كوچكي كه جايگاه كتاب و دفترهاي آسمان و خواهر و برادرش است تشكيل مي‌داد.

«شوهرم اعتياد شديد به مواد‌مخدر داشت و مدام ما را اذيت مي‌كرد. او هميشه من و 3بچه‌ام را در خانه حبس مي‌كرد و چند روز ناپديد مي‌شد و من مي‌ماندم و 3بچه گرسنه.» اينها را مادر آسمان مي‌گويد. زن جوان سكوت مي‌كند، انگار مي‌خواهد گذشته‌اش را ورق بزند و دنبال خاطره خوشي از همسرش در آن مي‌گردد اما اين سكوت خيلي زود شكسته مي‌شود و ادامه مي‌دهد: «يك روز كه براي خريد از خانه خارج شده بودم، وقتي برگشتم ديدم خانه‌ام خالي است و هيچ كدام از وسايل زندگي‌ام در آن نيست. از ترس داشتم سكته مي‌كردم. جهيزيه‌ام را دزد در روز روشن برده بود اما خيلي زود فهميدم كه اين موضوع كار همسرم بوده است. بعد از آن ديگر او را نديدم. بعد از چند روز، وقتي ديدم دست تنها نمي‌توانم براي بچه‌هايم كاري كنم و گرسنگي را در چشم‌هاي آنها مي‌ديدم، از يكي از همسايه‌ها خواستم تا كمكم كند. به او گفتم براي من بليت بگيرد و مرا به شهري كه برادرم در آن زندگي مي‌كند بفرستد تا حداقل يك سرپناهي براي خودم داشته باشم؛ چرا كه همسرم پول پيشمان را از صاحبخانه گرفته بود و جايي براي زندگي نداشتيم. برادرم هم وضع مالي خوبي نداشت، او تنها كاري كه توانست براي من انجام دهد اين بود كه پاركينگ خانه‌اش را به ما بدهد تا سرپناهي براي خودمان داشته باشيم. بعد از چند سال با كلي دوندگي موفق شدم از همسرم طلاق غيابي بگيرم و سال‌هاست كه از او بي‌خبر هستم و نمي‌دانم بر اثر مصرف بيش از حد مواد مرده است يا هنوز در خماري و نشئگي به سر مي‌برد. زماني كه به اينجا آمديم با كمك چند نفر از همسايه‌ها تعدادي وسايل خانه تهيه كردم و در پاركينگ برادرم ساكن شدم.»

  • نان شب جمعه

آسمان و خانواده‌اش به سختي زندگي‌شان را مي‌گذراندند و صورتشان را با سيلي سرخ مي‌كردند تا مبادا كسي با خبر شود كه آنها خرج زندگي‌شان را چطور و چگونه درمي‌آورند اما سختي‌ها تمامي نداشت و بالاخره او را از پا درآورد و باعث شد دختر 13ساله دچار افسردگي شود. دختر نوجوان دلش مي‌خواست با كسي درددل كند اما نمي‌دانست چه بايد انجام دهد؟

حالا نوبت آسمان است تا از آنچه در دلش مي‌گذرد بگويد: «من با نان شب جمعه زندگي مي‌كنم، مي‌دانم كه شما نمي‌دانيد نان شب جمعه چيست؟ اما من مي‌دانم. زندگي ما از شب‌هاي جمعه مي‌گذرد. من و مادرم و برادرم پنجشنبه‌ها به آرامستان مي‌رويم، من آب مي‌فروشم و برادرم شمع، مادرم هم آرامستان را مي‌شويد چون مردم آنجا ما را مي‌شناسند و از وضعيت مادرم با خبر هستند، براي شست‌و‌شوي آرامگاه‌رفتگانشان به او 500تا هزار تومان مي‌دهند. برادرم هم روي هر شمعي 100تومان سود مي‌كشد تا بتواند منبع درآمدي داشته باشد. من هم آب در بطري‌هايي كه دوستان مادرم به او داده‌اند مي‌ريزم و بطري‌اي 500تومان مي‌فروشم. درآمد ما زياد بالا نيست اما بهتر از هيچ است. از صبح تا شب، 3نفري كار مي‌كنيم و مادرم كيك و بيسكوئيت‌هايي كه براي خيرات مي‌آورند را مي‌گيرد و در هفته كه ما به مدرسه مي‌رويم به‌عنوان اغذيه به ما مي‌دهد.»

مادر به‌خاطر گذراندن زندگي خودش و بچه‌هايش خيلي سختي كشيده، به قدري كه حالا با گذشت زمان دچار كمردرد و پادرد شده است و به سختي مي‌تواند راه برود. از آنجا كه درآمدي ندارد و بيمه نيست، نمي‌تواند به دكتر مراجعه كند و روزبه‌روز بيماري‌اش شديدتر مي‌شود. او با آنكه خيلي تلاش كرده تا بچه‌هايش حسرتي به دل نداشته باشند اما يك تنه حريف زندگي نشده و بچه‌ها آرزوها و حسرت‌هاي زيادي به دل دارند؛«آرزوهاي زيادي به دل دارم. من هيچ وقت پولي نداشتم تا براي خودم خريد كنم. وقتي بچه‌هاي مدرسه مي‌گويند فلان چيز را خريده‌اند دلم مي‌شكند و تنها حسرتش را مي‌خورم. دلم مي‌خواهد جشن تولد بگيرم، يا تختخواب داشته باشم اما نه پولش را دارم نه جايي براي تولد گرفتن و تختخواب گذاشتن. بچه‌هاي مدرسه مسخره‌ام مي‌كنند، يكي مي‌گويد بابا نداري و ديگري مي‌گويد پول نداري. هميشه باباها دنبال بچه‌هايشان در مقابل مدرسه مي‌آيند و من حسرت دارم يك‌بار بابايم دنبالم بيايد و مرا به خانه ببرد. من و خواهر و برادرم دوست داريم به مسافرت برويم اما مادرم هميشه مي‌گويد با چه پولي؟ دوست دارم بتوانم يك كارتون را به‌صورت كامل ببينم. خودمان كه تلويزيون نداريم و زماني كه به خانه دايي‌ام مي‌رويم تا كارتون ببينيم، زن دايي‌ام تلويزيون را خاموش مي‌كند. مي‌گويد از دست‌تان خسته شدم. چقدر بايد خرج بچه‌هايمان را به شما بدهيم. وضع مالي آنها اصلا خوب نيست. زن دايي‌ام راست مي‌گويد، ما براي آنها دردسرساز شده ايم اما از طرفي تنها پناه ما دايي‌ام است و هيچ شخص ديگري را نمي‌شناسيم.»

  • انشاي عجيب دختر 13ساله

آسمان و خانواده‌اش روزهاي سختي را سپري مي‌كردند تا اينكه مدتي پيش، زماني كه آسمان به مدرسه رفت، معلم از شاگردانش امتحان انشاء گرفت و از آنها خواست تا ديدگاه خود از زندگي را در 2 خط بيان كنند؛ «از ما خواسته شد كه زندگي را در 2خط بنويسيم و من نوشتم«زندگي خيلي بي‌رحم است، از مردم متنفرم و از خدا آرزوي مرگ مي‌كنم.» چون درشت مي‌نويسم، فقط توانستم در اين دو خط همين جملات را بنويسم.»

خانم آبادي، مدير مدرسه آسمان مي‌گويد: «انشاء را معلم آسمان به دفترم آورد و زماني كه نوشته‌هاي آسمان را خواندم، خيلي ناراحت شدم. نمي‌دانستم چرا دختري در اين سن و سال آرزوي مرگ دارد. دلم مي‌خواست كاري براي او انجام دهم اما دقيقا نمي‌دانستم چه‌كاري! براي همين تصميم گرفتم براي فهميدن راز دختر نوجوان امتحان ديگري بگيرم. حدس مي‌زدم كه آسمان در انشايش اشاره‌اي به ماجرا كند».

مجددا امتحان برگزار شد، اما اين‌بار نه در 2خط بلكه به‌صورت كامل. دانش‌آموزان باز خودكار به‌دست گرفتند و شروع به نوشتن كردند و در اين ميان آسمان شروع به نوشتن جزئياتي از زندگي تلخ خود كرد؛«يتيمي خيلي سخت است، يك چيزهايي را شما شنيده‌ايد ولي معني آن را نمي‌دانيد. مي‌دانيد نان شب جمعه چيست؟ من با نان شب جمعه زندگي‌ام را مي‌گذرانم. از نظر من اين زندگي، خيلي سختي دارد. آخر مي‌دانيد من بابا ندارم و مادرم خيلي سختي مي‌كشد. ببخشيد كه همه‌‌چيز را نمي‌گويم، زندگي بي‌رحم است چون من خيلي سختي كشيده‌ام. من زندگي را دوست ندارم و اميدي به‌خودم ندارم و دلم مي‌خواهد همين الان بميرم ولي حتما خدا نمي‌خواهد. واقعا درد بي‌پدري سخت است... بعضي از شب‌ها تاريك هستند، طوري كه هيچ‌چيز را نمي‌توانم ببينم. نمي‌دانم؛ اين سياهي‌ها يا اين لبخندهاي دروغين يا اين حرف‌هاي به ظاهر زيبا باعث عدم اعتماد من شده‌اند. مشكل ما انسان‌ها اين است كه مي‌خواهيم فقط چيزهاي خوب را ببينيم و خودمان را با آن چيزهاي خوب مقايسه كنيم. درحالي‌كه انسان بدون مشكل آفريده نشده است. هدف، محكم‌بودن ما در برابر سختي‌هاست. آنقدر زمين مي‌خورم تا شكست‌دادن را بياموزم.»

  • كمك‌هاي موقتي

خانم مدير، انشاء را چندين بار خواند. درد دختر 13ساله در لابه‌لاي كلمات آن به خوبي حس مي‌شد. حالا مطمئن بود كه آسمان از چيزي رنج مي‌برد اما دقيقا نمي‌دانست كه درد دخترك چيست. براي همين خانم مدير آسمان را به دفتر مدرسه خواند و از او در رابطه با انشايش پرسيد و اينطوري شد كه سفره دل آسمان باز شد و از مشكلات نديدن تلويزيون و شب‌هاي جمعه گفت؛«ديوارهاي خانه ما سياه است و نمي‌شود هيچ‌چيزي را روي آن چسباند، حتي نقاشي‌هايي كه خودم مي‌كشم. آدم‌هايي كه به آنها اعتماد كردم، تماما به من دروغ گفتند و تنها از اعتمادم سوءاستفاده كردند. راز دلم را به يكي از دوستانم گفتم، او قول داد كه به كسي نگويد كه من و خانواده‌ام قبرها را مي‌شوييم، اما وقتي در حياط مدرسه راه مي‌رفتم صداي پچ پچ دوستم را با يكي ديگر از بچه‌ها شنيدم كه داشت از زندگي من براي او مي‌گفت. بچه‌ها در خيابان مسخره‌ام مي‌كنند و مي‌گويند بچه يتيم هستي و پدرت معتاد بوده و مدام مرا مسخره مي‌كنند. خيلي سخت است، اينكه دختري 13سالش باشد و حتي يك‌بار هم پدرش را نديده باشد.» مدير مدرسه تحت‌تأثير نوشته و حرف‌هاي دانش‌آموزش تصميم گرفت به او كمك كند. به همين دليل انشاي آسمان را در جلسه اولياي مربيان خواند تا شايد بتواند راه‌حلي براي زندگي پر از سختي او پيدا كند.

  • آرامشي كه هنوز نيامده

همين كه انشاء در جلسه خوانده شد، اشك در چشم‌هاي اولياي دانش‌آموزان حلقه زد. بعضي از آنها وضعيت مالي متوسطي داشتند و دلشان مي‌خواست براي آسمان و خانواده‌اش كاري كنند. يكي از آنها پيشنهاد داد تا قسمتي از خانه‌اش را براي مدتي در اختيار آنها قرار دهد. چند نفري هم براي آنها وسايل خانه آوردند اما هنوز آرامش به زندگي دختر 13ساله‌اي كه سختي‌هاي زيادي كشيده برنگشته است؛ چرا كه اين آرامش را موقت مي‌داند؛«هنوز آرامش فكري ندارم و اصلا نمي‌توانم درس بخوانم. استعدادم خيلي خوب است و عاشق درس‌خواندنم اما وضعيت زندگي‌ام اجازه نمي‌دهد تا درس بخوانم. دلم مي‌خواهد من هم مثل بچه‌هاي هم‌سن و سالم تنها يك دغدغه داشته باشم و آن هم درس خواندن باشد. اما مگر مي‌شود دردهايي كه مادرم مي‌كشد را ناديده بگيرم. هنوز هم ما پنجشنبه‌ها به آرامستان مي‌رويم و قبرها را مي‌شوييم. دلم مي‌خواهد روزي برسد كه من و مادر و برادرم ديگر اين كار را انجام ندهيم. چند نفر از دوستان من و برادرم ما را هنگام شستن آرامگاه و فروش شمع و آب ديده‌اند و خيلي خجالت كشيديم. من از دوم دبستان فهميدم كه زندگي چيست، آن موقع‌ها چون كوچك بودم درد را اينقدر حس نمي‌كردم اما از آن موقع خيلي دلم به حال خودم سوخت؛ از اينكه چرا ما نبايد غذاي دلخواهمان را بخوريم و شب‌ها اگر كسي برايمان غذا نياورد، بايد نان پنير بخوريم يا گرسنه سر بر بالش بگذاريم. الان اوضاع ما بهتر شده است، اما هنوز هم براي خرج زندگي‌مان پنجشنبه‌ها راهي آرامگاه مي‌شويم. فردي كه قسمتي از خانه‌اش را به ما داده تا در آن زندگي كنيم، وضعيت مالي متوسطي دارد و براي مدت كوتاهي اين كار را انجام داده است. از طرفي ما هنوز خيلي از وسايل خانه را كم داريم و براي گذراندن زندگي‌مان نياز مالي داريم. البته خدا را شكر مي‌كنم تا از آن خانه با آن وضعيت بيرون آمديم و حالا سرپناهي داريم اما ترس از دست دادن اين سرپناه موقتي، بر ترس‌هايم اضافه كرده است. ترس اينكه مادرم به‌خاطر بيماري‌اي كه دارد از كارافتاده شود؛ ترس روزگاري سخت‌تر از اين روزگار.»

  • شما چه مي‌كنيد؟

آسمان دختر 13 ساله‌اي است كه به همراه مادر، خواهر و برادرش براي امرار معاش به شستن قبور و فروش شمع و آب در قبرستان مشغول است. شما براي كمك به آنها چه مي‌كنيد؟به 30003322 پيامك بزنيد يا با شماره تلفن 23023676 تماس بگيريد.

کد خبر 297256

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha