صداي زير دختري را شنيد: «سلام آقا، خسته نباشيد.»
- خسته نيستم. وقت ندارم.
بايد زودتر ميرفت سراغ آن نهنگ.
- زياد وقتتون رو نميگيرم. اونجا دفتر روزنامهي سعادت است؟
- نه خير. نيست.
- پس كجاست؟
خوابش برده بود.
- الو؟ آقا؟ الووو...؟ آقااااا؟
- خانم چه خبرته؟ چرا داد ميزني؟
- ببخشيد اونجا كجاست؟
با حسرت به تشك عزيزش نگاه كرد و گفت: «اينجا... اينجا دفتر مجلهي لطفاً خروس بيمحل نباشيده.»
- ببخشيد. خداحافظ.
گوشي را گذاشت. پتو را كشيد روي سرش. نيم ساعتی گذشت. تلفن زنگ خورد؛ يكبار، دوبار و سهبار. با ناله سرش را از زير پتو بيرون كشيد: «اي بابا!»
دوتا انگشتش را فروبرد در گوشش. تلفن همچنان زنگ ميزد؛ چهاربار، پنجبار، شش بار، هفت بار. پتو را كنار زد. پاي تلفن نشست و گوشي را برداشت و با عصبانيت گفت: «بله؟ بله؟»
- سلام آقا، خسته نباشيد.
- خانوم، من خسته نيستم. هيچكس اول صبح خسته نيست.
- من به كارهاي فرهنگي و ادبي خيلي علاقه دارم. اين شماره رو به من دادن، گفتن شمارهي دفتر روزنامهي سعادته كه خبرنگار افتخاري ميپذيره، اما شما ميگيد اسم مجلهتون يه چيز ديگه است. شما خبرنگار نياز نداريد؟
- نهخير خانم. خداحافظ شما.
گوشي را محكم گذاشت و سيم تلفن را كشيد. حرفهاي دختر را تقليد كرد: «من به كارهاي فرهنگي و ادبي خيلي علاقه دارم! همين شماهاييد كه ما رو بيچاره كرديد. اينقدر مطلب مينويسيد و روزنامه چاپ ميكنيد كه كم نميآد. اون وقت ما تا صبح بايد با اين روزنامهها در وديوار و پنجرهي خونهي خودمون و خاله و فك و فاميلمون رو بشوريم. اين فك و فاميل فقط بلدند از جوون بودنمون سوءاستفاده كنند. يه روزي من همهي اين روزنامهها رو آتيش ميزنم. اه اه اه. وسط اقيانوس بودم. اگه گذاشتند ببينم آخرش من میتونم اون كشتي رو بلند كنم يا اون نهنگه؟»
خميازهاي كشيد و خزيد توي رختخوابش. بالشش را بغل كرد و چشمهایش را بست و زير لب گفت: «خدا تورو از من نگيره!»
مرضیه کاظمپور از پاکدشت
نظر شما