مثل عروسي ميمونه كه تو يه هواي طوفاني زلفاش رو تكون ميده؛ از اين طرف به اون طرف». زندگياش گره خورده با طبيعت. تولد درختهاي زيادي بهدست او بوده و درختان زياد ديگري هم به دستان اين مرد، جان تازهاي گرفته و از مرگ حتمي نجات پيدا كردهاند. ابراهيم قاسملو از درختان كه حرف ميزند، انگار دارد از فرزندانش صحبت ميكند. مثل پدراني كه دست بر سر فرزندانشان ميكشند و محبت خود را با نوازش كردن آنها بروز ميدهند، ايمان عجيبي دارد كه درختها را هم بايد نوازش كرد. بايد دست روي تنه آنها كشيد و حرف زد. ميگويد: «درختا هم نوازش رو ميفهمن، حرف دل آدم رو ميفهمن. وقتي باهاشون با محبت رفتار كني زودتر رشد ميكنن. كافيه يه بار امتحان كني اون وقت به حرف من ميرسي». شايد رفتارهاي ابراهيم قاسملو براي خيلي از ما عجيب باشد اما براي ساكنان شهركمشيريه اين برخوردها عادي شده. آنها به خوبي ميدانند كه در همسايگيشان مردي زندگي ميكند كه دستانش جادو ميكند. كافي است درخت فرسوده اي را به او نشان بدهيد تا آقاي قاسملو در حقش پدري كند و اگر تنها يكماه ديگر از كنار همان درخت عبور كنيد، جز طراوت و شادابي، چيزي نخواهيد ديد. به قول خيلي از اهالي محل، آقاابراهيم به اين دنيا آمده تا ناجي درختاني باشد كه در بستر بيماري و مرگ به دستان معجزهگر او چشم دوختهاند.
بغض ميكند، اشك در چشمانش جمع ميشود، به درختي اشاره مي كند و با حالت مخصوص بهخودش ميگويد:« نگاه كن خانوم. مثل عروسي ميمونه كه تو يه هواي طوفاني زلفاش رو تكون ميده؛ از اين طرف به اون طرف». زندگياش گره خورده با طبيعت. تولد درختهاي زيادي بهدست او بوده و درختان زياد ديگري هم به دستان اين مرد، جان تازهاي گرفته و از مرگ حتمي نجات پيدا كردهاند. ابراهيم قاسملو از درختان كه حرف ميزند، انگار دارد از فرزندانش صحبت ميكند. مثل پدراني كه دست بر سر فرزندانشان ميكشند و محبت خود را با نوازش كردن آنها بروز ميدهند، ايمان عجيبي دارد كه درختها را هم بايد نوازش كرد. بايد دست روي تنه آنها كشيد و حرف زد. ميگويد: «درختا هم نوازش رو ميفهمن، حرف دل آدم رو ميفهمن. وقتي باهاشون با محبت رفتار كني زودتر رشد ميكنن. كافيه يه بار امتحان كني اون وقت به حرف من ميرسي». شايد رفتارهاي ابراهيم قاسملو براي خيلي از ما عجيب باشد اما براي ساكنان شهركمشيريه اين برخوردها عادي شده. آنها به خوبي ميدانند كه در همسايگيشان مردي زندگي ميكند كه دستانش جادو ميكند. كافي است درخت فرسوده اي را به او نشان بدهيد تا آقاي قاسملو در حقش پدري كند و اگر تنها يكماه ديگر از كنار همان درخت عبور كنيد، جز طراوت و شادابي، چيزي نخواهيد ديد. به قول خيلي از اهالي محل، آقاابراهيم به اين دنيا آمده تا ناجي درختاني باشد كه در بستر بيماري و مرگ به دستان معجزهگر او چشم دوختهاند.
- درخت بزرگم 18سال دارد
در حياط خانهاش 5درخت به چشم ميخورد؛ باغچه كوچكي كه خودش آن را درست كرده است. ميگويد براي هركدام از درختها چالهاي به عمق يكونيممتر كنده؛ «3، 2 تا از اين درختا به بار اومدن اما بقيه تا سال بعد بار ميدن». به درختانش مرتب سركشي ميكند و به آنها آب ميخوراند؛ «درخت بزرگم 18سال داره و اين يكي 7سالشه». دست ميكشد روي تنه درخت و نگاه عميقي به شاخ و برگ آن مياندازد؛ مثل پدري كه به زيبايي و قامت فرزندش خيره شده. البته اينها تنها درختاني نيستند كه به دستان آقا ابراهيم، جان گرفتهاند. او هر كجا كه ميرسد و چشمش به درخت فرسودهاي ميافتد دست بهكار ميشود يا گاهي همسايهها و دوستان از او خواهش ميكنند تا فضاي سبزي هم براي آنها ايجاد كند. با آقايقاسملو حركت ميكنيم به سمت كوچه اول فروردين واقع در شهركمشيريه. در ميانه راه ميگويد: «تو اين كوچه هم درخت انجير به ثمر رسوندم و هم ازاين درخت يه درخت ديگه تكثير كردم». راه و روش خاصي براي زنده كردن درختان دارد؛ تجربهاي كه از پدرش به ارث برده و ميگويد:« دوست دارم براي فضاي سبز تهران كاري كنم. دلم نميخواد اين تجربيات و تلاش رو بياستفاده به گور ببرم». به كوچه ميرسيم. خانههاي نوساز كنار خانههاي قديمي قد كشيدهاند اما چيزي كه به نماي كوچه جان بخشيده همان درختاني هستند كه قاسملو از خشك شدن آنها جلوگيري كرده است. همسايههايي كه گذرشان از اين كوچه افتاده با او احوالپرسي ميكنند. نزديك درختها ميشويم؛ «اين درخته انگوره، اين يكي هم توته». بعد درخت توت جوانتري را نشانمان ميدهد كه از درخت توت قديمي آن را به ثمر رسانده. در همين راسته چند درخت ديگر هم وجود دارد كه آقاابراهيم آنها را از باغ انگورشان آورده و در اين كوچه كاشته است.
- روزهايي كه دست به تبر ميشود
رشد و شادابي درختان كوچه اولفروردين كافي بود تا همسايهها به قدرت دستان ابراهيم قاسملو پي ببرند. كم كم آنها از مرد درختكار تقاضا كردند تا اگر راهحلي براي پرطراوت كردن درختان حياط خانهشان دارد با آنها در ميان بگذارد.
آقا ابراهيم هم مثل هر استاد ديگري فوت كوزهگري خود را دارد. او ميداند كه با چه روشي درختان پوسيده را مثل روزهاي اولش كند. ماجرا را بهتر است از زبان خود او بخوانيد و دنبال كنيد؛ « خيلي از درختايي كه پوسيده ميشن به اين خاطره كه يا تو مسير رشد ريشههاش زباله قرارگرفته مثل آجر، كلوخ، بتن و... يا ريشههاش از تو خاك زده بيرون». او يكي از درختان محل را نشانمان ميدهد. ريشهها از درون خاك تا حدودي بيرون زده. گره به ابروهايش ميافتد و ميگويد: «اين را ميبيني؟ چند وقت ديگر كه از كنار همين درخت رد بشي، ميبيني چقدر فرسوده و پوسيده شده».ابراهيم قاسملو تعريف ميكند كه در اين مواقع دست به تبر ميشود و به روش خاصي به جان ريشهها ميافتد. يكسري از ريشههايي كه بيرون از خاك زده را با تبر ميبرد و سپس خاك نرم روي ريشه درخت ميريزد، گاهي هم چالهاي كه ريشه درخت در آن قرار گرفته را آنقدر ميكند تا در عمق چاله به چيزي كه ريشهها را دچار مشكل كرده ميرسد؛ «يه بار پاي درخت پوسيدهاي رو آنقدر كندم تا ديدم وسط ريشه درخت يه آجر قرار گرفته. همين آجر باعث پوسيدگي شده بود». ريشههاي بيرون از خاك را كه ميبرد، چاله درختان را عميقتر كه ميكند، خاك نرم بيشتري توي باغچه كه ميريزد، مرتب شروع ميكند به آبياري. اما گاهي دست بهكار جالبتر ديگري ميزند؛ «بارها شده از شاخه همون درخت قديمي توي خاك ميگيرم و شاخه رو داخل خاك ميكنم. وقتي توي خاك ريشه داد و جون گرفت از بدنه درخت شاخه رو ميبرم. اينطوري درخت ديگهاي رو از كنار درخت قديمي تكثير ميكنم». او برايمان يكي از خاطرات قديمياش را تعريف ميكند. از تك درختي كه در نزديكي پمپ بنزين محل قرار دارد و پوسيده بود. در اين ميان مكانيكي كه در آن نزديكي كار ميكرد مانع از بريدن درخت شده و هر روز پاي آن آب ميريخت؛ «اما درخت پوسيده بود. ديدم اينطور نميشه و بايد دست بهكار بشم». باز دست به تبر شد. مردم و همسايهها ريختند تا با داد و هوار مانع از بريدن درخت توسط ابراهيم قاسملو بشوند؛ «به اهالي لبخند زدم و گفتم كه كمي صبر كنن. قصدم بريدن درخت نيست.
مات و مبهوت نگاهم ميكردن كه ريشه درخت را با تبر ميبرم. رنگ از رخ مكانيك پريده بود. فكر ميكرد حاصل زحمتش رو دارم از بين ميبرم اما درخت با همه آبياري روبه خشكيدن بود». پاي درخت را كند آنقدر كه به ريشه رسيد. حدسش درست بود؛ ريشههاي درخت ميان بتن گرفتار شده بودند؛ «زمان زيادي برد تا تونستم پاي ريشه درخت رو پاكسازي كنم». سالهاست به همين شكل در حق درختان خشكيده پدري ميكند. با وجود اينكه به قول خودش دست راستش پيچ و مهره است؛ «تو همين سر زدنا به باغ انگورمون تو روستاي عمان با يه ماشين شاخ به شاخ شدم». گريه ميكند. از ريخته شدن اشكهايش ابايي ندارد. با بغض ميگويد: «خانوم! همه دكترا جوابم كردن. دستم بايد قطع ميشد. يعني درست شدني نبود ديگه. اما ميدونستم خدا كمك ميكنه. رفتم زير تيغ جراحي اما خوب ميدونم كه بهخاطر همه اون درختايي كه كاشتم يا از پوسيدگي نجاتشون دادم شفا پيدا كردم». اهل خرافات نيست اما ميداند درختها قدر زحماتش را ميدانند. ميداند درختها او را ميفهمند و صدايش را ميشنوند. شايد به همينخاطر است كه وقتي از بار دادن درختها و بهثمرنشاندن آنها حرف ميزند بغض ميكند و اشك در چشمانش جمع ميشود.
- درختكاري تا اسلامشهر
آوازه درختكاري ابراهيم قاسملو به اسلامشهر هم رسيد. خانه پدرزنش در اين منطقه قرارداشت و از آنجا كه پدرزنش ميدانست او چقدر در زمينه درختكاري قابل است از او خواهش كرد تا درخت خانه آنها را هم سر و سامان بدهد؛ «با همون روش قبلي ريشههاي سطحي رو هرس كردم و كلي به درخت رسيدگي كردم و بعد از مدتي درخت جون گرفت». اما كار به همين جا ختم نشد. كم كم خبر به گوش همسايههاي پدرزن آقايقاسملو هم رسيد و حالا مرد درختكار سرش از هميشه شلوغتر بود. خانه به خانه سرك ميكشيد و درختها را سر و سامان ميداد. او فعاليتهايي اينچنين در منطقه 20تهران هم داشته و بارها در نواحي مختلف اين منطقه يا درخت توت و انگور كاشته و يا به همان درختان قديمي پوسيده سر و سامان داده است. حتي شهرداري منطقه 15و 20تهران هم به خوبي ابراهيم قاسملو را ميشناسند؛ «شهردار منطقهمون يه روز به من پيشنهاد داد كه زميني رو در اختيارم ميذاره تا من داخل اون درخت بكارم. اما قبول نكردم چون 55سال دارم و سني ازم گذشته. ديگه اون نيروي جووني در من نيست. اما به شهردار گفتم كه طرحها و ايدههاي زيادي دارم براي اينكه از بحران كمآبي نجات پيدا كنيم يا با شيوههاي مختلف از فرسودگي درختا جلوگيري كنيم». حتي يكبار كه او مسيرش به بيمارستان امامخميني رسيده بود حسابي متاثر شد، از دهها درختي كه در بيمارستان كاشته شده بود اما خيليهايشان پوسيده بودند؛ «رفتم پيش مسئولان بيمارستان. گفتم من ميدونم اين درختارو چطور ميشه درست كرد اما اونها اهميتي ندادن. راستش بيمارا و خانوادههاي اونها وقتي چشمشون به اين درختاي پرطراوت بخوره حس زندگي تو دل و ذهنشون جون ميگيره اما يه بيمارستان با درختاي فرسوده چه حسي ميتونه به مردم انتقال بده». قاسملو رسيدگي به درختان را رسالت خود ميداند. او به هر دري ميزند تا بتواند تجربياتش را به ديگران انتقال بدهد و پاي درختان خرجشان بكند؛ «يك درختي در شهرك مشيريه بود كه خانوادهاي رو حسابي كلافه كرده بود، برگاش ميريخت. وقتي اين درخت رو بررسي كردم ديدم بايد هر چه زودتر از پوسيدگي نجاتش بدم. تو اين خونه پيرمرد و پيرزني زندگي ميكنند كه مرد خانواده نابيناست.
وقتي وضعيت درخت رو سر و سامون دادم بعد از ماهها بار درخت به ثمر نشست و توت داد. شايد باورتون نشه اما پيرمرد نابينايي كه تو اين خونه زندگي ميكرد هر روز به تنه درخت دست ميكشيد، لمسش ميكرد و چون حافظ قرآن بود كنار درخت دعا ميخوند. پيش خودم گفتم اين پيرمرد با چشم نابينا هم ميدونه اين درخت چقدر ارزش داره و داره با دعاهاش اون رو از پوسيدگي مصون نگه ميداره.»
- انگور هديه ميكنم
ابراهيم قاسملو در خيلي از مناطق تهران و شهرستانها درختكاري كرده. بيشتر هم درخت انگور ميكارد. ميگويد:« كاش به باغبونها اهميت بيشتري داده ميشد؛ افرادي كه بهنظر من ناجيان زمين هستن. اصلا كاش بهشون دكتري باغداري ميدادن و مثل دكتر، مهندسها لباس شيك ميپوشيدن، سركار ميرفتن، بعد دوش ميگرفتن و مثل مهندسها با لباسي شيك به خونهشون برميگشتن. اون وقت باغبونها حتي بيشتر از الان با جان و دل كار و به توسعه فضاي سبز كمك ميكردن. كاش براي اين مشاغل هم دكتري و مهندسي وجود داشت كه حاصل تجربه باغبونها بود». با اين حال قاسملو خودش را در زمينه درختكاري آن هم از نوع انگور و توت، دكتر ميداند. او تجربيات بسياري در اين زمينه دارد و هرازگاهي كه كارش در تهران تمام ميشود شال و كلاه ميكند و عازم روستاي عمان در همدان ميشود؛ محل تولدش؛ جايي كه كودكياش زير سايه درختهاي مو و انگور گذشته است؛ «من بار درختا رو ميچينم و بخشي از اون رو هديه ميكنم به مردم. گاهي هم سر راه به افسران پليس راه كه در سرما و گرما وقتشون رو تو جادهها ميگذرونن، سبدي از انگور هديه ميكنم.» البته همسايهها، اقوام و دوستان آقاي قاسملو هم از اين هديه بيبهره نيستند و بار انگور او به خانههاي آنها هم ميرسد؛ مردي كه دستهايش عصاي معجزهگري است براي جان دادن به درختان بيجان.
نظر شما