بعد از چند ساعت رانندگي، به آخرين روستاي منطقه «راز» ميرسيم؛ «آيرقايه» جايي است كه آقا معلم به آنجا «آخردنيا» ميگويد؛ چون در 2 كيلومتري مرز تركمنستان قرار دارد. معلم را در پايين دست روستا ميبينيم كه به همراه آقاي مدير با موتور از عرض رودخانه عبور ميكنند. چهره مهرداد باقرزاده آشناست؛ عكس او را در كنار بچههاي آيرقايه در اينستاگرام ديدهايم. او و مدير مدرسه «محمد حسينزاده» كه معلم هم هست، شنبه هر هفته ساعت 4 -3/5 صبح، يكي از شيروان و ديگري از بجنورد راه ميافتند تا قبل از ساعت 8به مدرسه برسند. مهرداد باقرزاده، 4 سال است كه در دبستان «معرفت» آيرقايه، آموزگاري ميكند. او دانشآموخته آموزگاري از تربيت معلم بجنورد و كارشناس ارشد مشاوره از دانشگاه آزاد قوچان است. امسال هم در آزمون دكتري مشاوره قبول شده و خودش را براي مرحله مصاحبه آماده ميكند.
- قبلا تجربه زندگي در روستا را داشتيد؟
داشتم ولي دفعه اول كه به اين روستا آمدم خيلي راه دور بود، هرچه ميرفتيم نميرسيديم. به پاسگاه حصارچه كه رسيدم فكر كردم كه پاسگاه مرزي است و با خودم گفتم پس كجاست اين روستا؟ هفتههاي اول خيلي برايم سخت بود ولي وقتي آمدم و ديدم كه بچههاي اينجا در عين محروميت، چقدر بااستعداد هستند، علاقهمند شدم كه بمانم. من از بچگي به معلمي علاقه داشتم ولي اينجا صفايش بيشتر است. شايد شما فكر كنيد كه شعار ميدهم اما حرف دلم را ميزنم. بچههاي اينجا را خيلي دوست دارم. شايد به بچههاي فاميل اينقدر محبت نشان ندهم كه به بچههاي اينجا. سال اول عادت كردم، سال دوم راحتتر شد و از سال سوم به بعد علاقهمند شدم.
- امكان داشت به روستاي نزديكتري هم منتقل شويد؟
بهخاطر كارهاي درس پژوهي و مدركم كه ارشد است، ميتوانستم روستاهاي نزديكتر بروم ولي خودم قبول نكردم.
- چرا، چون بچهها به شما وابسته شدهاند؟
من بيشتر به بچهها وابسته شدهام. بچههاي اينجا خيلي باهوش هستند و حسابي هوايم را دارند ولي توي مدرسه شهر، دانشآموزي براي معلمش دلنگران نميشود. اينجا وقتي از رودخانه رد ميشوم و شلوارم خيس ميشود، بچهها ميروند و برايم شلوار پدرشان را ميآورند كه شلوار خيس نپوشم يا اگر كمي خسته باشم و يا گاهي سردرد داشته باشم، برايشان دغدغه ميشود كه «ديشب خوب نخوابيديد؟ چرا چشمهايتان قرمز است؟»يا چند روز پيش يكي از بچهها ميگفت آقا معلم موهايتان سفيد شده، نميخواهيد زن بگيريد؟ (ميخندد و دستي روي موهاي كنار شقيقهاش كه تارهاي سفيدي لابه لاي دستههاي سياه جا خوش كرده، ميكشد). بچههاي شهر اينطور رابطه عاطفي با معلمشان پيدا نميكنند؛ چون معلمان روستا در كنار شاگردانشان زندگي ميكنند. من بچههاي برادرم را دوست دارم ولي نسبت به اين بچهها حس ديگري دارم.
- تابهحال به رفتن از اين مدرسه هم فكر كردهايد؟
بله، خب احتمالا تا آخر كه اينجا نميمانم. اگر به من انتقالي شيروان (شهر خودم) را بدهند ميروم ولي اگر سهميه منطقه «راز» باشم روستاي نزديكتري نميروم. گاهي به شوخي به اداره ميگويم «آيرقايه» را براي من نگهداريد. ميگويند چهكسي آنجا را انتخاب ميكند؟! براي خودت ميماند. گاهي هدايايي براي بچههاي مدرسه از طرف مردم ميرسد، همه را با شوق، كادوپيچ ميكنم و براي بچهها ميآورم. حسابي خوشحال ميشوند؛ مثلا يكي مثل نارگل وقتي كلاس اول بود به سختي فارسي صحبت ميكرد اما الان حسابي راه افتاده و شيرين زباني ميكند.
- ماجراي راهاندازي صفحه اينستاگرام «دبستان معرفت» چه بود؟
اول صفحه شخصي خودم بود. عكسهايم با بچههاي مدرسه را ميگذاشتم و ديدم كه بازديدكنندگانم بيشتر شدند. همين شد كه نام صفحه را به «دبستان معرفت» تغيير دادم. جالب اينكه در اكثر صفحات اينستاگرام حتي افراد مشهور، نظرات مخالف و بعضا توهين ميگذارند ولي اين صفحه اصلا چنين كامنتهايي نداشته است.
- چند نفر فالوئر داريد؟
حدود 7هزار تا و يكسال هم از عمر اين صفحه ميگذرد.
- اولين هداياي مردمي كه از طريق اينستاگرام به دستتان رسيد، چه بود؟
هدايا متفاوت است؛ از دفتر و كتاب گرفته تا وجه نقد. وقتي هدايايي ميرسد بچهها حسابي خوشحال ميشوند چون روستايي محروم و دور از امكانات است. براي گرفتن هداياي نقدي هم آدرس خانه خودمان را ميدهم. دستشويي مدرسه را با كمكهاي مردمي ساختيم چون براي تأمين پولش مانده بوديم. كل بودجه مدرسه براي يكسال، 100 هزار تومان است! با اين پول چكار ميشود كرد؟ گاهي برايمان كتاب زبان انگليسي هديه ميرسد و در ساعات فراغت، با بچهها كلمات انگليسي كار ميكنم. بچهها خيلي زود ياد ميگيرند و بااستعدادند.
- رايانه چطور به مدرسه رسيد؟
يك جراح مغز و اعصاب از شيراز بعد از ديدن صفحه اينستاگرام، تلفني با من صحبت كرد. بدون معرفي خودش، مبلغ 2ميليون تومان به حسابم واريز كرد تا براي بچهها رايانه و ديتا ويدئو پروژكتور بخرم. مبالغ ديگري هم واريز شده تا براي بچهها لوازمالتحرير و لباس و كفش تهيه شود.
- سفر بچهها به تهران و ديدن بازيگرها چطور هماهنگ شد؟
اين سفر را خانم مژده لواساني، مجري تلويزيون هماهنگ كرد تا بچههاي اينجا، بازيگراني را ببينند. 4تا از بچهها به نمايندگي ميروند و بسياري از بچهها هم نامه نوشتهاند؛ آسيه، نارگل، محمود و حكيم در اين سفر همراه ما هستند تا امين زندگاني و همسرش، بهنوش بختياري، مهراوه شريفينيا و وحيد طالبلو را ببينند. در اين سفر، مسئوليت سختي دارم چون اين بچهها تابهحال شهر را نديدهاند. البته هفته پيش يكي از بچهها را به بجنورد برديم، 2 تا از پسرهاي كلاس شيطنت كردند و دست يكيشان شكست. مجبور شديم ببريمش شهر چون امكانات خانه بهداشت حصارچه جوابگو نبود.
- آشنايي شما با خانم لواساني، مجري تلويزيون چطور اتفاق افتاد؟
زماني كه سريال «كيميا» پخش ميشد بچههاي اينجا توي كلاس خيلي از اين سريال تعريف ميكردند؛ چون آنتن شبكههاي ايران يك سال و نيم است كه اينجا راه افتاده و بچهها سريالهاي ايراني را ميبينند. پيش از آن شبكههاي تركمنستان را تماشا ميكردند. من عكسي از بچهها گرفتم كه روي تخته سياه اسم «كيميا» را نوشته بودند. اين عكس را در اينستاگرام براي خانم شريفينيا فرستادم ولي جوابي نداند. عكس را در اينستاگرام براي خانم لواساني فرستادم كه جواب خانم شريفي نيا به بچههاي روستا را برايمان فرستادند. بچهها اول فكر نميكردند كه «كيميا» جوابشان را داده باشد. گفتم ببينيد نوشته براي بچههاي آيرقايه. بچهها حسابي خوشحال شدند، ميگفتند ما معروف شديم. شب عيد هم در شبكهسه، اسم اين روستا را روي آنتن گفتند و اهالي اينجا حسابي خوشحال شدند.
- خاطره بهيادماندني آموزگاري شما در اين سالها چه بوده است؟
خاطره كه زياد دارم ولي يكي از آنها خيلي خندهدار است. گاهي كه بچهها تكاليفشان را انجام نميدهند و بهانه ميآورند كه ديشب مريض بودم يا نتوانستم، به شوخي بهشان ميگويم بچهها من خودم ختم روزگارم، اين حرفها را پيش من نزنيد. همين جمله به يادشان مانده بود. چند نفر از اداره منابع طبيعي به منطقه آمده بودند و از بچهها پرسيده بودند كه معلم شما كي هست؟ يكي از بچهها گفته بود آموزگار ما، ختم روزگار است. حسابي آبروي مرا برده بودند. (ميخندد) خيلي از خاطراتم را در اينستاگرام ميگذارم. خاطرات جذاب هم داشتم ولي خاطرم نمانده، البته 4سال زندگي در كنار اين بچهها ما را تبديل به يك خانواده بزرگ كرده است.
- تابهحال بچهها را تنبيه كردهايد؟
تنبيه نكردهام ولي گاهي اذيتم ميكنند، بهويژه اول هفته كه خسته از راه ميرسم و بچهها هم شيطنت ميكنند. بيشتر برايشان تشويق دارم؛ مثلا هر كسي درسش خوب باشد ميبرمش موتورسواري.
- با همين موتور از شيروان ميآييد؟
نه، مسير خيلي طولاني است. البته چندبار مجبور شدم تا شيروان با موتور بروم كه كار خطرناك و اشتباهي است. موتور را براي تردد در روستا استفاده ميكنم چون خانه معلم ما در روستاي بالاست. از شيروان با خودروي همكاران ميآيم.
- تصورتان در كودكي از شغل معلمي چه بود؟
من در خانوادهاي بزرگ شدهام كه مادرم معلم بود و 3 تا برادر بزرگترم هم معلم هستند. من فرزند آخر هستم و همين مسير را رفتم ولي علاقه به تدريس در وجودم بود. بعد از سوم راهنمايي براي خودم تعيين كردم كه معلم فيزيك شوم.
- چرا معلم فيزيك؟
چون آن سال در كلاس فوقالعاده، معلم فيزيكي داشتيم كه دوست داشتني، شيك و مهربان بود. رشته تحصيليام رياضي بودم و رتبه خوبي در كنكور داشتم. در انتخاب رشته ميتوانستم رشته مهندسي را بزنم ولي آموزگاري تربيت معلم را انتخاب كردم. ميدانستم كه بايد چند سالي را در روستا خدمت كنم. البته قبل از اينكه اينجا بيايم، چندبار با برادرانم به مدارس عشايري رفته بودم. مدارس عشايري شرايط بسيار سختتري دارد؛ آنجا برق ندارند و معلمها در كانكس يا چادر ميمانند. گاهي به همكاران باسابقه كه مدت طولاني به روستاها آمدهاند و خسته شدهاند، ميگويم من شب شنبه، لحظه شماري ميكنم كه زودتر صبح برسد و سركلاس بيايم. آخر هفتهها هم كه به شيروان ميروم، تدريس خصوصي رياضي دارم ولي اينجا را بيشتر دوست دارم.
- چقدر در درس دادن براي اين بچهها مايه ميگذاريد؟
از وقتي ديدم كه بچههاي اين روستاي دورافتاده چقدر باهوش هستند، خواستم همه تلاشم را براي ديده شدن آنها بكنم. محمود كه كلاس ششم است، گاهي سؤالاتي از مجلس و اقتصاد ميپرسد و ميفهمم كه اين بچهها نسبت به پيرامونشان چقدر حساسند. هر كسي از من بپرسد چطور به اين بچهها درس ميدهي؟ ميگويم طوريكه اگر بچهاي هم داشته باشم، دوست دارم معلمي مثل خودم به فرزندم درس بدهد. من همه تلاشم را براي اين بچهها ميكنم، بهويژه براي رياضي، آنهم در كلاسهاي چندپايه.
- چه آرزويي براي اين بچهها داريد؟
دوست دارم كه اين بچهها درس بخوانند و به روستاي خودشان خدمت كنند. اگر اينجا تحصيلكرده داشت نيازي نبود كه معلم از شيروان بيايد. معلم، پزشك و پرستار از خودشان داشتند. متأسفانه بيشتر نيروهاي اينجا غيربومي هستند ولي اگر روزي ببينم كه نيروهاي مؤثر در اين منطقه از بوميان خودشان هستند به هدفم و آرزويم براي اين بچهها رسيدهام.
- ماندگارترين معلم در زندگي شما چهكسي بود؟
معمولا معلمهاي كلاس اول، معلمهاي ماندگاري در ذهن هستند. معلم كلاس اول من هم آقاي باقري در دبستان شهيد كيوان بود. زمان رفتن به مدرسه با هم ميرفتيم و همينخاطره خوشي براي من بود.
- و تأثيرگذارترين معلم؟
دبير فيزيك دوره اول دبيرستان، آقاي رهنما كه بهخاطر او دوست داشتم معلم فيزيك شوم.
- روز معلم چه هديههايي گرفتيد؟
متفاوت بوده؛ جوراب، بيسكوئيت، شكلات، گل و حتي تخممرغ. زماني كه دانشآموز بودم معلمها ميگفتند درس خواندن شما بهترين هديه براي ماست، ميگفتيم يعني چه؟ حالا كه معلم شدهام ميبينم كه درست گفتهاند؛ بهترين هديه همين درسخواندن است. الان كه معلم شدهام اين حرف را درك ميكنم. وقتي ببينم كه بچهها درس را ياد گرفتهاند و لبخندي از سر رضايت ميزنند همين لبخند براي من بهترين هديه است. البته خاطرهاي جالب هم دارم. 4سال پيش در آيرقايه پايين، يكي از بچهها وقتي ديده بود كه بقيه هديه روز معلم آوردهاند، رفته بود سر زمينشان و برايم 2 كيلو پياز آورده بود.
- برخورد اهالي اين روستا با شما چطور است؟
اهالي اين روستا بسيار مهربان هستند و طبيعت بسيار بكري هم دارد، فقط دوري مسافت آن سخت است.
- جاي همان معلم روستايي
پيش از غروب از روستا زديم بيرون تا به تاريكي شب نخوريم. معلمان روستايي خوب ميدانند رانندگي در تاريكي، آنهم توي جادههاي خاكي و ناهموار روستايي چه حالي دارد، بهويژه اينكه اولماه قمري باشد و بدون روشنايي ماه، تاريكي بپاشد بر دامن كوه و دشت. براي رسيدن به جاده اصلي، يكي از معلمان مسير ميانبر را برايمان كروكي كشيد اما چون مسير طولاني و پيچ در پيچ بود تا دومين روستاي مسير را به ما آدرس داد و گفت بقيه را از محليها بپرسيد ولي توصيه ميكنم از مسيري كه آمديد برگرديد؛ شايد طولانيتر باشد ولي سرراست است. گفتيم راه ميانبر را ميرويم، خودمان را جاي بار اول شما ميگذاريم. از شيروان تا اينجا حدود 5ساعت توي راه بوديم، مسير ميانبر، يكي،دو ساعت ما را زودتر به جاده اصلي ميرساند. روستاي قره پالچق را رد كرديم، روستاي بعدي قازانقايه بود. جادههاي باريك بغل كوه را پشت سرگذاشتيم، به يك دوراهي رسيديم. زبانمان با تركمنها يكي نبود، دست و پاشكسته آدرس را از يكي از رانندههاي محلي پرسيديم. گفته بود جاده خاكي را برانيد ولي هر دو جاده خاكي بود! سمت چپ رفتيم، مسير پرپيچوخم كوهستاني را هرچه پيش ميرفتيم آبادي نميديديم. گلهاي وسط جاده قد كشيده بودند و اين نشان ميداد راه اصلي نيست. تمام مسير خاكي را برگشتيم. سمت راست را رانديم از هر محلياي كه آدرس ميپرسيديم ميگفت همين راه را مستقيم برو ولي راه در جايي دو شاخه ميشد بدون تابلويي. اول تاريكي بود كه به روستاي ديگري رسيديم كه قازانقايه نبود. در مسير برگشت، آدرس را از روستايي سوار بر موتور پرسيديم، گفت از كجا آمدهايد كه سر از اين روستاي لبمرز درآوردهايد؟ ماجرا را برايش تعريف كرديم. آدرس را داد ولي گفت بعيد است توي شب راه را پيدا كنيد، امشب را مهمان ما باشيد، روشناي صبح برويد. گفتيم خودمان را برسانيم جاده اصلي، حل است.
آدرسي را كه داده بود پيش رفتيم، قبل از رسيدن به يكي از دوراهيهاي بدون تابلو، چراغ چشمك زن يك موتور سوار از پشت سر توجهمان را جلب كرد. مرد تركمن آمده بود پي ما كه يك وقت در تاريكي، راه را گم نكنيم. جلوتر از ما حركت ميكرد؛ جادههاي باريك در تاريكي مطلق. خودمان را گذاشتيم جاي معلمي كه اگر براي برگشت به تاريكي شب ميخورد، حال ما را پيدا ميكرد. مرد تركمن، ما را به مسير مشخصي رساند و گفت همين مسير را مستقيم برويد دوتا روستا را كه رد كنيد به قازانقايه ميرسيد. مرد تركمن با گفتن «رفتيد زيارت، ما را فراموش نكنيد»، خداحافظي كرد. ما مانديم و جادهاي كه نميشناختيم، هرچه پيش ميرفتيم به چراغهاي روشن روستا نميرسيديم. با ديدن چراغهاي روستا، كورسوي اميدي در دلمان روشن شد. ساعت حوالي 10شب بود. تصميم گرفتيم تا روشن شدن هوا در تاريكي نرانيم. توي حياط مدرسه چادر زديم و شب را همانجا مانديم. روستا در تاريكي مطلق به خواب رفته بود؛ سكوتي وهم آور كه شايد براي مردمان شهر چندان آشنا نباشد. باران يكسره و صداي بيامان پارس سگها، خوابمان را چندبار پاره كرد. خودم را گذاشتم جاي معلمي روستايي كه ممكن بود در طول خدمتش با چنين شرايطي مواجه شده باشد، بهويژه در سالهاي اول خدمت كه با منطقه آشنا نيست و هر اتفاقي برايش محتمل است.
نظر شما