خسته به اطراف نگاه ميكنم. تا چشم كار ميكند، بيابان است و چند سياهچادر كه در كنار هم قد علم كردهاند. سمت چپ جاده، در كنار سياهچادرها، دختري با قد نسبتا بلند و لاغر اندام توجهم را جلب ميكند. دختر كه انتظارم را ميبيند به طرفم ميآيد. مثل تمام اهالي سيستان و بلوچستان صدايش گرم و صميمي است و طوري صحبت ميكند كه انگار سالهاست مرا ميشناسد؛ الحق كه راهورسم مهماننوازي را به خوبي از بر است. بدون آنكه از او سؤالي كنم، سر صحبت را باز ميكند: من گليام، 15سال دارم. به جز من و پسر عمويم كه الان به مدرسه رفته، كسي زبان فارسي بلد نيست.
- دختري تنها با دنيايي بيماري
گلي خيلي زود صميمي ميشود. لبخندي روي لب مينشاند و ميگويد: من هيچوقت پدرم را نديدم، ميگويند پدرم با زني ازدواج كرده و مادرم را با 2 فرزند و من كه هنوز به دنيا نيامده بودم تنها گذاشته است. پدرم هرگز پس از تولدم مرا نديد و حتي برايم شناسنامه نگرفت. مادرم از بيتكيهگاهي و فقر به خانه مادربزرگم پناه برد.
بعد دستش را به سمت پيرزني كه گوشهاي نشسته و مشغول كار است ميبرد و به او اشاره ميكند. ميگويد: مادربزرگم، آن موقع، با دختر بيوه و نوهها و پسرش كه عموي من باشد زندگي ميكرد. عمويم، همين مردي است كه در چادر افتاده و دست و پايش را ميبنديم. بيرون كه ميرود مردم اذيتش ميكنند. كودكان و جوانان به طرف او سنگ پرتاب كرده و مدام مسخرهاش ميكنند.
آهي ميكشد، خب، او هم به طرفشان حمله ميكند، براي همين به او ميگويند مرد ديوانه. ديوانه نيست ولي يك كم... .
اينبار با دقت نگاه ميكنم. پاهاي مرد كه جفتشده و با طنابي خاكي و كهنه بسته شده است از زير پاچه شلوار مندرس پيداست و دستهاي به هم بسته شدهاش را زير سرش گذاشته است. از ديدن مرد با آن صحنه دلم به درد ميآيد. يك انسان را بايد به بند كشيد بهخاطر اينكه ديگران اذيتش نكنند.
گلي، عرق روي پيشانياش را با آستين دستش پاك ميكند و ادامه ميدهد: عمويم 5 فرزند دارد؛ دختري كه در سن پايين ازدواج كرده و همسرش او را به پاكستان برده است. هيچ خبري از او نداريم. 2 دختر عموي ديگرم هم كه 24و 20سال دارند بهخاطر فقر، تركتحصيل كردهاند و خانهنشين شدهاند.
در كنار چادرها مرد ديگري نشسته است، پينههاي روي دستش از فاصله دور ديده ميشود. رنگپريدگي صورت مرد جوان را ميشود حتي از پوست آفتابسوختهاش كه به رنگ سياه روي آورده نيز ديد. ميگويد: پسرعمويم است، كر و لال است. هيچكسي او را تا به حال به دكتر نبرده، وگرنه شايد بتوان او را به حرف آورد. اينجا كسي نميداند دكتر چيست. كاش غم ما فقط بيماري عمويم و كر و لالي پسر عمويم بود.
گلي دوباره آهي ميكشد و اينبار ميگويد: سالها پيش، عمويم تنها نانآور اين سياهچادر بوده. او با كشاورزي و دامداري براي همسايهها و دهكدههاي دور و نزديك، هزينه زندگي والدينش، خانواده 7نفره خودش، خانواده 4نفره ما و 3 تا عمهام را ميداد اما كم كم حال او بد شد. نميدانم چه شد كه دچار بيخوابي شد. سردرگم بود، پرخاشگري ميكرد و دچار مشكلات اعصاب و روان شد. ما توانايي مالي نداشتيم و نتوانستيم عمويم را به دكتر ببريم تا او را معالجه كنند براي همين وضع روحي و جسمي او بدتر شد.
- ترك تحصيل بهخاطر نداشتن شناسنامه
حالا نوبت آن است كه گلي از خودش بگويد؛ از اينكه شناسنامه ندارد و بهخاطر نداشتن شناسنامه ترك تحصيل كرده است. گلي ميگويد: تا كلاس چهارم ابتدايي در يك مدرسه دولتي در همين حوالي درس خواندم اما بهخاطر اينكه شناسنامه ندارم از همه امكانات زندگي مانند يارانه و بيمه و يا سرپرستي سازمانهايي مانند كميته امداد بينصيب هستم. شناسنامه يك طرف و نداشتن پول براي خريد لباس و كتاب و دفتر و بقيه وسايل نيز يك طرف. غذاي درست و حسابي نداشتيم كه بخورم. در مدرسه ضعف ميكردم و نميتوانستم سر كلاس به حرفهاي معلم گوش بدهم.
شبها در خانه روشنايي درستي نبود. از طرفي تعداد ساكنين چادر هم زياد بود. براي همين هيچ وقت جاي خلوتي پيدا نميشد تا بتوانم درس بخوانم و تكاليفم را انجام دهم. فقر، مشكلات خانوادگي، نداشتن پدر و خيلي چيزهاي ديگر باعث شده بود كه هميشه در مدرسه احساس سرشكستگي و خجالت ميكردم، تا اينكه يكسال به مدرسه نرفتم. بعد از آن، من كه عاشق درس خواندن بودم و دوست داشتم مانند همكلاسيهايم درس بخوانم و شاد باشم، تصميم گرفتم در نزديكترين روستاي همجوار به يك مدرسه ديني بروم. الان به همان مدرسه ميروم.
- چوپاني براي همسايهها
گلي غير از درس خواندن، كار هم ميكند.دخترك 15ساله كمك خرج خانوادهاش است. او با پسر عمويش كه كر و لال است براي همسايهها چوپاني و از تعدادي گاو و گوسفند آنها نگهداري ميكند و به جاي دستمزد از شير و ماست و دوغ گوسفندان و گاوها استفاده ميكند.
وضعيت بهداشت چادرها تعريفي ندارد، خاك و فضولات حيواني در كنار سياه چادرها و نبود آب و وسايل بهداشتي، مزيد برعلت است. گلي ميگويد: مادربزرگم خيلي بيمار است، شبها تا صبح چندبار از نالههاي مادربزرگم كه دست و پاهايش درد ميكند، بيدار ميشوم.
گلي آهي ميكشد و بهت زده به دور دست نگاه ميكند: ايكاش پول داشتم، آن وقت پول اين گوسفندها و برهها را به آنها ميدادم و اين حيوانات براي خودمان ميماند. ميدانيد يكي از كابوسهاي زندگيام چيست؟ اگر روزي صاحب گله بخواهد آنها را به كشتارگاه بفروشد، ما چكار ميتوانيم بكنيم. آن وقت شبها ما چي بخوريم. دوري از اين حيوانات هم مرا مريض ميكند.گلي، ظرف شيري را جلويم ميگذارد؛ شيري كه تنها غذايي است كه در خانهشان يافت ميشود. گلي، شيرزن كوچكي است كه با دنيايي مشكلات دست و پنجه نرم ميكند.
- شما چه ميكنيد؟
گلي نيازمند كمك براي ادامه زندگي است چرا كه اگر دامهايي را كه چوپانشان است بفروشند بيكار ميشود؟ شما براي كمك به او چه ميكنيد. نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما