شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۷:۰۳
۰ نفر

همشهری دو - فرزانه شهامت: گاهی زمانه با بعضی‌ها آنقدر تلخ تا می‌کند که سقف آرزوهای این آدم‌ها می‌شود به اندازه کف آرزوهای افراد عادی. «اکرم» نیز از این دست آدم‌هاست.

تپش‌های نامنظم زندگی

هفته پيش كه با او تماس گرفتيم صدايش از پشت تلفن عادي بود و توانست خلاصه‌اي از مشكلاتش را بگويد اما حالا خش صداي او به حدي است كه گويا با فرد جديدي مواجهيم. خودش هم خوب مي‌داند گرد ادويه براي حنجره‌اي كه با هزار نذر و نياز، دارو و شيمي‌درماني از دام سرطان گريخته تا چه اندازه مضر و تحريك‌كننده است. با وجود اين مي‌گويد:«ديشب تا 1:30بيدار بودم تا اين ادويه‌ها را بسته‌بندي كنم. اين كار را هم نكنم آن وقت خرج اين 3دختر و داروهاي خودم را چطور دربياورم؟»

گوشه حياط را مفروش و بساط فلفل و زردچوبه‌ها را روي آن پهن كرده است. تا هم در هواي آزاد، حنجره خسته‌اش كمتر آزار ببيند و هم از گرماي اتاق‌ها رها شده باشد. فعلا كه ظهر است و هيچ جاي حياط از تابش آفتاب در امان نيست. چاره‌اي نداريم جز اينكه به همان اتاق‌هاي گرم پناه ببريم. او و مادرش «بي بي‌فاطمه»، بابت كولري كه سوخته و هزينه تعميرش را ندارند عذرخواهي مي‌كنند. هرچه باشد هنوز بهار است و همچنان مي‌شود گرماي روزها را با خنكاي پنكه سپري كرد. با همان صداي گرفته صحبتش را از وصلت با خانواده‌اي معتاد آغاز مي‌كند: «وقتي ازدواج كردم آنقدر چشم و گوش بسته بودم كه اصلا نمي‌فهميدم منقلي كه شوهر و پدرشوهرم پاي آن مي‌نشستند يعني چه. وقتي ماجرا را با مرحوم پدرم در ميان گذاشتم انگار كه حرف بدي شنيده باشد انگشتش را روي دهانش گذاشت كه يعني به هيچ‌كس چيزي نگو. آن موقع تازه با كلمه اعتياد آشنا شدم و البته چند‌ماه طول كشيد تا معني واقعي‌اش را فهميدم».

  • 17سال صبوري

بي اعتنا به وضعيت حنجره‌اش، همچنان از آن كار مي‌كشد و كلمات را سريع و با هيجان ادا مي‌كند. خاطرات تاريك سال‌ها زندگي با فردي معتاد مثل يك زخم، سر باز كرده است و باعث شده اكرم حال جسمش را فراموش كند؛ «زندگي‌كردن با معتاد تعريف‌كردن ندارد، آن هم معتادي كه از سوي خانواده پدري‌اش حمايت مي‌شود. خيلي زود كاسه صبرم لبريز شد ولي نمي‌توانستم جدا شوم. در خانواده ما، ضرب‌المثل‌هاي جورواجوري وجود داشت كه معني همه‌شان يكي بود؛ اينكه طلاق گرفتن باعث ننگ و بي‌آبرويي‌ است. اينطور شد كه 17سال دوام آوردم. دلم براي خودم نمي‌سوخت. زندگي من تباه شده بود. غصه‌ام دخترهايم بودند كه داشتند در آتشي كه پدرمعتادشان به جان خودش و زندگي‌مان انداخته بود، مي‌سوختند. اگر مي‌خواستم خودم را به تنهايي رها كنم، كاري نداشت ولي گرفتن حضانت بچه‌ها به اين سادگي‌ها نبود. تصميم ساده‌اي نبود. نه درآمدي داشتم و نه كاري بلد بودم. پدرم يك مغازه سلماني داشت كه خرج خودش و مادرم را روزبه‌روز درمي‌آورد. 2 برادرم نيز يكي‌شان در روستا كارگر مزارع بود و ديگري نقاش ساختمان. دلم را به دريا زدم و به هر سختي‌اي بود دخترهايم را از دست پدرشان رها كردم. الان 3سال است كه آزاد شده‌ايم».

جمله آخر خود را با لبخند مي‌گويد. پيداست طعم اين آزادي برايش تكراري نشده است. با اين حال طلاق براي اكرم مساوي با آغاز يك زندگي سخت بود. روي واژه «سخت» مكث مي‌كند بلكه بتواند مزه تنهايي و نداري را كه چشيده، منتقل كند. از فوت پدر و اضافه شدن بي‌بي فاطمه به جمعشان مي‌گويد و ادامه مي‌دهد:«يك مغازه اجاره كرديم و آنجا شد محل كار و زندگي‌مان. زندگي كه چه عرض كنم؛ در همان چندمتر جا هم لباس مي‌فروختيم، هم ترشي درست مي‌كرديم و هم محل استراحت‌مان بود. براي مردم سبزي خرد مي‌كرديم يا هر كاري كه مي‌شد نان حلال از آن درآورد».

  • در چنگال سرطان

 وقتي سرطان بي‌هوا به سراغ اكرم آمد تيره‌روزي آنها به اوج رسيد. از روزهايي تعريف مي‌كند كه موهايش به‌خاطر شيمي‌درماني ريخته بود و اينكه چقدر اين موضوع روحيه او، دخترها و نيز مادر پيرش را خراب كرده بود؛ «يك روز وقتي برادرم داشت چند تار موي باقيمانده‌ام را كوتاه مي‌كرد يكي از همسايه‌ها به همراه يك خير به خانه، يعني همان مغازه‌مان آمد. بنده خدا وضعمان را كه ديد خيلي گريه كرد. رفت و چند روز بعد با كمك چند خير ديگر پول روي هم گذاشتند و پيش‌پرداخت يك واحد مسكن مهر را جور كردند؛ يعني همين خانه‌اي كه الان در آن هستيم. روزي كه به اينجا پا گذاشتم بهترين روز زندگي‌ام بود. دقيقا حال كسي را داشتم كه از جهنم درآمده و به بهشت وارد شده است. چند ماهي را در شادي واقعي گذرانديم. دخترهايم روحيه پيدا كرده بودند. سرطانم تقريبا مهار شده بود و مي‌توانستم دوباره به كارم، يعني تميز و خرد كردن سبزي‌ها براي در و همسايه برسم. بي‌بي فاطمه هم در خانه‌هاي مردم كار مي‌كرد و كمك خرج بود. تازه، ماهي 30هزار تومان هم مستمري مي‌گرفت كه بالاخره براي خودش خيلي است. ما هم شرايطش را داشتيم كه تحت پوشش كميته امداد باشيم ولي دخترهايم خجالت مي‌كشيدند، براي همين شرايط‌مان را براي كسي بازگو نمي‌كردم. با همين وضعيت 3-2 تا از قسط‌هاي خانه را نيز دادم تا اينكه نمي‌دانم چطور شد كه باز ورق اوضاع‌مان برگشت».

  • قلب‌هاي ناآرام

اكرم يك كيسه نايلوني پر از اسناد و مدارك بستري شدن در بيمارستان را روي موكت خالي مي‌كند. همگي مربوط به سوابق بيماري قلب او است؛ بيماري‌اي كه در اين خانواده موروثي است. چند سال پيش خواهر اكرم به‌خاطر نارسايي قلبي فوت كرد. حالا هر 3دختر اكرم نيز مثل مادرشان از اين مسئله رنج مي‌برند و تحت مراقبت هستند. هنوز سن آنها براي انجام جراحي روي دريچه قلب كم است. با وجود اين مدارك، اكرم كه انگار دلش آرام نگرفته است روسري مشكي‌اش را كنار مي‌زند و رد بخيه‌هايي كه چپ و راست تا نزديك گلويش كشيده شده را نشان مي‌دهد. 5بار عمل جراحي، گفتنش هم ساده نيست؛«باور كنيد پاتوقم بيمارستان بود. نمي‌توانستم كار كنم وگرنه نمي‌گذاشتم قسط‌هاي خانه اينقدر روي هم تلنبار شود. خدا به دكترم خير بدهد كه وقتي شرايطم را فهميد بابت عمل‌ها پولي نگرفت، وگرنه اگر بنا بود خودم هزينه‌ها را جور كنم مطمئن باشيد تا الان چندبار مرده بودم».

از وقتي بي‌بي فاطمه، مادر اكرم، به سرطان «صورتي» مبتلا شده و تحت جراحي و شيمي درماني قرار گرفته آنقدر ضعيف شده است كه ديگر نمي‌تواند در خانه‌هاي مردم كارگري كند و يكي ديگر از درآمدهاي اين خانواده عملا حذف شده است. از پيرزن جز مشتي استخوان باقي نمانده، گوشه راهرو چمباتمه زده است و تقلاي دختر بيمار خود در حرف زدن و بيان مشكلاتش را نظاره مي‌كند.

  • آرزوهاي نزديك

با وجود اين، اكرم خدا را از ته قلب شكر مي‌گويد. همين كه مادرش زنده مانده است براي او حكم معجزه را دارد. سقف آرزوهاي اكرم شده است خريدن يك دستگاه سبزي‌خردكن تا به كارش رونق دهد و آبرومندانه زندگي‌اش را بگذراند. آرزوي ديگرش نيز پرداخت قسط‌هاي معوق اين خانه است كه شب و روز به آن فكر مي‌كند. او به آينده و سروسامان دادن دخترهايش اميدواراست. يكي‌شان تومور مغزي داشته؛ هر چند جراحي موفقيت‌آميز بوده اما ضريب هوشي«مائده» وضعيت خوشايندي ندارد. 2دختر ديگر، «مبينا» و «مريم»، سال‌هاي هشتم و دوم دبيرستان را سپري مي‌كنند. «معدلشان بالاي 18است»؛ مادر اين را با غرور و افتخار مي‌گويد. مريم كه لوح تقديرهاي نصب شده بر در و ديوار خانه، مويد وضعيت تحصيلي‌اش است فعلا در خانه حضور ندارد. حسابداري مي‌خواند و با انجام دادن برخي كارهاي طراحي مدرسه، به‌قدر وسع خود به مادر كمك مي‌كند. مبينا دختر كوچك اكرم در خانه حضور دارد اما با وجود اصرارهاي مادر ابتدا حاضر به گفت‌وگو نمي‌شود. از دوربين روزنامه و اينكه مبادا عكس او در جايي چاپ شود مي‌ترسد و بناي بيرون آمدن از آشپزخانه را ندارد. اطمينان دادن به او و اينكه اسم و عكسش جايي درج نمي‌شود، چند دقيقه‌اي زمان مي‌برد.آرام كه مي‌گيرد مي‌گويد كه بيشتر از اينكه به‌خاطر حضور گاه به گاه غريبه‌هايي مثل ما، ناراحت باشد نگران اين است كه بچه‌هاي مدرسه از نداري‌شان با خبر شوند. وقتي اكرم براي لحظاتي ما را تنها مي‌گذارد، مبينا كه تا اين لحظه از شرم حضور مادر نتوانسته بود از اوضاع زندگي‌شان چيزي بگويد تمام حس خود را در يك جمله جا مي‌كند و آن را همراه با خنده‌اي پر معني تحويل‌مان مي‌دهد: «سخت مي‌گذرد...».

  • شما چه مي‌كنيد؟

مادر و 3 فرزندش به ناراحتي قلبي دچار هستند و هزينه‌هاي درمانشان سنگين است. شما براي كمك به آنها چه مي‌كنيد؟ ‌نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.

کد خبر 337396

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha