در واقع جز فیلم سرراست و روان «داستان سرراست»، لینچ هر چه در این سالها ساخته، یکی از یکی پیچیدهتر بوده است.
وقتی «بزرگراه گمشده» به نمایش عمومی در آمد، منتقدی با ذکر پیچیدگیها و بداعتهای فرمی فیلم، «مخمل آبی» را در مقایسه با «بزرگراه ...» فیلمی ساده نامید.
جالب این که از «مخمل آبی» تا سالها به عنوان یکی از چند لایهترین و غریبترین تجربههای تاریخ سینما، یاد میشد.
حالا با آمدن «اینلند امپایر» صحبت از این است که لینچ در «بزرگراه گمشده» و «جاده مالهلند»، معماهای سادهتری را طرح کرده بود. بهخصوص این که بدانیم لینچاین بار، فیلمش را بدون در اختیار داشتن فیلمنامه ساخته است.
او که زمانی سورئالیست شهودی سینما، خوانده شده بود، فیلم تازهاش را کلاً با بداههپردازی و کشف و شهود ساخته است.
اگر در فیلمهای قبلی، لینچ ماجرایی را آغاز و کمی بعد از پیش رفتن داستان و شناساندن یکی ،2 شخصیت، تماشاگر را غافلگیر میکرد، این بار فیلم از همان نمای اول با شگفتی آغاز میشود.
تعبیر درست از فیلم را منتقدی انجام داده که «اینلند امپایر» را به پازلی با تکههای نامربوط تعبیر کرده که تماشاگر پس از تماشای آن مدتها در تلاش است تا تکههای آن را به هم بچسباند.و این پازل تازه لینچ، واقعاً پیچیده و در جاهایی گیجکننده است. چه در شیوه روایت داستان و چه در ساختار تکنیکی، لینچ نوعی بیقاعدگی را به کار گرفته که در آثارش تازگی دارد.
لورا درن در سومین همکاریاش با لینچ، نقش بازیگری را ایفا میکند که زندگی شخصیاش با ماجراهای فیلمی که در آن بازی میکند، چنان در هم آمیخته میشود، که در اغلب اوقات، اینها غیرقابل تفکیک از یکدیگر به نظر میرسند.
آن قدر غیرقابل تفکیک که در جاهایی به نظر میرسد که اینها (زندگی واقعی و زندگی فیلمیک) دارند بر یکدیگر تأثیر میگذارند.
لینچ بار دیگر کابوسهایش را برایمان به تصویر کشیده است و دوربین دیجیتال این امکان را به او داده که با خیال راحت و فراغ بال هر چه میخواهد انجام دهد. معماهایی را طرح کند و بدون این که پاسخ آنها را بدهد، با پرسشهای تازهتری، ذهن بیننده را به تشویش بکشد.
از این منظر مخاطب فیلم، موقعیتی مانند کاراکترها دارد که در میان کابوسهای لینچ دست و پا میزنند.
اینلند امپایر» سرزمینی است که در آن هرز میان واقعیت و تخیل، رویا و کابوس و ذهنیت، عینیت کاملاً مخدوش شده است.
فیلم به شدت به بازی لورا درن متکی است و در واقع آنچه این پازل پیچیده را مفهوم و معنا میبخشد حضور بازیگری است که با اجرای درجه یکش مرز میان زندگی و سینما را بارها میشکند و مخاطب را شگفت زده می کند.
تماشاگر این شانس را دارد که بارها به تماشای کابوس تازه دیوید لینچ بنشیند و با کنار هم گذاشتن قطعات به ظاهر بیربط، تشویشهای ذهنی کارگردان را تا اندازهای نظم ببخشد.
لینچ بار دیگر تعریف تازهای از روایت داستان در سینما ارائه میکند و از تماشاگر میخواهد که به آنچه که در برابر چشمانش میگذرند، اعتماد نکند.
همانطور که لورا درن نیک، نمیتواند ماجراهای پیچیدهای که از سر میگذراند، باور کند.