یک روز خدا فکر کرد باید تو را برای خودش خلق کند. یک روز که خیلی دور بود و سالهای سال تا آفرینشت فاصله داشت. او از ابتدای جهان فکر آفریدن تو را کرده بود و خيلي سال بعد، از روح خودش در تو دمید و تو را آفرید.
فکر کردن به داستان آفرینش جالب است. اینکه خدا یک جای مخصوص برای تو در آفرینشش در نظر گرفته بود. از همان ابتدایی که نمیدانیم چه زمانی است، خواستِ آفرینش تو در برنامهی دنیا قرار گرفته بود و این هیجانانگیز است که بدانی از سالهایی خیلی دورتر آفریده شدهای.
همزمان با تصمیم خلقت تو برنامههایت خلق شدهاند. اینکه تو امروز در جایی که هستی قرار بگیری و با تصمیمهاي مشخصي روبهرو باشی، اینکه این پاییز با خودت قرار بگذاری كه سری به طبیعت بزنی و به خودت قول دادهای زیر تمام بارانهای آبان بمانی و خیس شوی. تمام زندگیات همزمان با تو خلق شده است و این یکی از اتفاقات عجیب و باشکوه آفرینش است.
یک روز از همین روزهای نمناک آبان تصمیم میگیری سری به کوهستان، دشت یا جنگل بزنی. آنجا بنشینی و در سکوت به خودش فکر کنی. خودش میداند که چه اتفاقهایی بعد از این تصمیم میافتد. خودش میداند در قلبت چه تلاطمی به راه میافتد و تا چه حد به او نزدیکتر میشوی.
خدا از قبل برنامهی خلقت تو را برای جهان در نظر گرفته بود و ميدانست وقتی به این دنیا میآیی از چه راههایی میگذری، چه انتخابهایی میکنی و از چه پلههایی بالا میروی، هرچند كه تو محدود و بياختيار آفريده نشدهای.
اینکه ميدانست از کدام مسیر ميروی، به معناي ناگزير و مجبور بودن تو نيست. انتخاب با توست. او فقط از قبل آگاه بوده است کدام راه را انتخاب میکنی و با این آگاهی شگرف است که خبر از تمام زندگیات داشته و آن را با نظم مخصوص خودش آفریده است.
آنروز که تصمیم گرفتی راهی یک جای ساکت شوی و به او فکر کنی، نقطهی شروع هدایتی جدید بوده است. تو خواستی بیشتر از قبل با او باشی و او تو را به سمت خودش هدایت کرد1.
دست تو را گرفت و پلهپله بالا برد. شوق بودن با خودش را در دلت زیاد کرد و دست آخر مخلوقی شدی که همهي وجود و كارهايش، ويژگيهاي خالقاش را نشان میدهد.
تو قسمتی مهم از آفرینش والای او هستی. اگر تو نبودی گوشهای از جهان تغییر میکرد. تو باید باشی تا جهان صدای شعر خوانیات را بشنود، تا کسی باشد که به پرندهها فکر کند و لب پنجره برایشان نان بریزد.
تو باید باشی تا کتابهایی را که نوشته میشوند بخوانی و خودت را در داستانها جا بگذاری. تا یک روز پاییزی زیر باران بمانی و خیس شوی و به او فکر کنی. تا خدا شوق هدایت را در دلت زیاد کند و تو با انقلابهای درونیات روبهرو شوی.
حالا داری صدایش میکنی. تمام پنجرههای دنیا صدای تو را میشنوند. انعکاس صدایت در هوا میپیچد و موج به موج پیش میرود. شاید فردا صدای خودت را از زبان درختی کوچک در خیابان بشنوی. درختی که با لحن تو ميستاید و تو را به شیوهای سبز به هدایتت نزدیکتر میکند.
1. متقین میان دو هدایت قرار گرفتهاند. اولی را خودشان داشتهاند و دومی را خدا بهعنوان پاداش بر اولیشان اضافه کرده است. (سورهي بقره، ترجمهي تفسیر المیزان)
نظر شما