صبح ساعت9:20 دقیقه تلفن زنگ زد. پشت خط آقای مانی رضوانیزاده بود. بعد از سلام و احوالپرسی اطلاع داد که قرار شده شنبه اعضای انجمن باور را برای تماشای فیلم ببرند. در ضمن ناگفته نماند که حامل پیغام و شکایتی هم از طرف مدیر گروه اینترنتی باور بود که چرا من کم پیدا شده ام و جدیداً زیاد بیرون نمیروم؟
افکار درونم: کاش میتوانستم بگویم که به خدا خیلی دلم میخواهد با بچهها بیرون بیایم اما... کاش میتوانستم. جمعه پیش هم دلم میخواست برای برنامه نقد فیلم بروم، اما متاسفانه جمعهها بهزیست کار تعطیل است.
افکار درونم: پس یعنی من مجبورم جمعهها تعطیل باشم؟
افکار درونم: وای خدای من! طبق معمول بازم باید پشت خط بمانم.
به هر حال بعد از تشکر و صحبت، خداحافظی کردیم و بلافاصله پس از قطع تماس شروع کردم به گرفتن شمارههای بهزیست کار برای رزرو سرویس برای روز شنبه و رفتن به سینما با بچههای باور.
بعد از کلی پشت خط ماندن و تلاش بالاخره خط آزاد شد. بعد از عرض سلام و خسته نباشید باز هم جمله همیشگی را شنیدم: «چند لحظه گوشی خدمتتون!»
و مدتی توأم با شنیدن موزیک تلفن، پشت خط ماندم تا بالاخره نوبت به من رسید و گفتم: «برای شنبه سرویس میخواهم البته ماشین قدیمی (فولکس آبی مناسبسازی شده) چون با ماشین سفیدها (ون جدید) نمیتوانم، اگر لطف کنید برای ساعت 3 بعدازظهر ماشین میخواهم.»
بهزیست کار: «والا ! همه ماشین قدیمیها پر شده، چون برنامهها روتین است و اصلا جای خالی نداریم. اگه ماشین سفید میخواهید، میتونم براتون رزرو کنم؟»
افکار درونم: اگر میتوانستم ماشین صندلیدار سوار شوم خب میتوانستم بدون دردسر آژانس بگیرم و روی صندلی آژانس بنشینم و به مقصد برسم. آخر من هر دفعه که زنگ میزنم به این نکته تاکید میکنم که نمیتوانم روی صندلی بنشینم و برای همین ماشین مناسبسازی میگیرم که با ویلچر داخل ماشین میشوم و مشکلی برایم پیش نمیآید.
از بهزیست کار پرسیدم: «آخه با گروه باور، برنامه داریم. یعنی از ماشینهای قدیمی، اصلا جای خالی ندارین؟»
بهزیست کار: «نه، متأسفم!»
افکار درونم: من هم متأسفم که نمیتوانم روی صندلی ماشین بنشینم، من هم متأسفم که شرایط جسمیام مانع آسایش خیال شما و همکارانتان میشود، من هم متأسفم که اصلا دوست ندارم با اهانت و صدای بلند با مسئولان مرتبط با امور صحبت کنم، من هم متأسفم که همیشه ترجیح میدهم با احترام از خواستههای خودم بگذرم اما خواهش و تمنا نمیکنم.
من هم متأسفم که اصلا دلم نمیخواهد برای گرفتن سرویس یا هر مسئله دیگری التماس کنم یا منت بکشم، من هم متأسفم که مشکلات و معضلات ایاب و ذهاب باعث میشود از صبح تا شب کنج چهاردیواری اتاقم بنشینم و در خانه ماندن را به بیرون رفتن ترجیح بدهم.
بله! من هم متاسفم که گاهی اوقات دیگر قلم یاری نمیکند از امیدواری بگویم، از زیبایی زندگی و لحظهها بگویم، از عشق و بالاخره از انگیزهها و خلاقیتهای درونیم بگویم.
من نمیگویم از شرایط نفرت دارم یا از زندگی و وضعیتم خسته شده ام. نه، هرگز! با وجود تمامی شرایط و مشکلات باز هم عاشق زندگی هستم و با تمام وجود برای رسیدن به اهدافم تلاش میکنم.
اما وقتی از کوچکترین و عادیترین نیاز و خواسته روحیام (به عنوان مثال همین که بتوانم چند ساعتی با دوستانم باشم و انگیزههای جدیدی در روحم هویدا بشه) معذورم و به خاطر مشکلات و معضلات ایاب و ذهاب نمی توانم به خیلی از کارها و برنامههای زندگیم رسیدگی کنم، دیگر چه توقعی میتوانم از روح و ذهن و قلمم داشته باشم؟
شاید خیلی از بچههای گروه یا به طور کل کسانی که به نوعی مشکل جسمی و حرکتی دارند با ماشینهای معمولی هم بتوانند عبور و مرور داشته باشند اما کسانی هم هستند که براشون امکانپذیر نیست و حتما باید از سرویسهای مخصوص معلولین استفاده کنند.
آیا این دلیل محکمی است که به خاطر کمبود تعداد ماشینهای مخصوص و مشکل در سرویسدهی مناسب، از خودمان سلب مسئولیت کنیم و با گفتن جمله «متأسفم، نداریم!» به جای حل مسئله به طور کل صورت مسئله را خط بزنیم؟همه انسانها آرزوهایی دارند، آرزوهای بزرگ و کوچک که انگیزهای است برای ادامه حیات و زندگی.
من، تو، همه ما آرزوها و اهداف زیبا و قشنگی داریم که برای رسیدن به آنها تلاش میکنیم.
اما دلم میخواد یک جمله دوستانه به همه جوانها بگم: شاید مشکلات رسیدن به آرزوهای بزرگ و سنگینی که در ذهنتان دارید گاهی اوقات شما را خسته و طاقتفرسا کرده که به خاطر همین مسئله ساده، گردش یک روزه برای خیلی ا ز بچهها تبدیل شده به یک آرزوی بزرگ که دیگر مجال فکر کردن به آرزوهای دیگر کمرنگ شده است. ای کاش قدر لحظهها را بدانیم و به جای حل مسئله، صورت مسئله را خط نزنیم!