ليلا ظفري از مادراني است كه در سختترين لحظه زندگياش تصميم مهمي گرفت؛ تصميمي كه به قيمت زندگي بخشيدن به چند بيمار نيازمند تمام شد و او با سربلندي، امروز براي همه آنها مادري ميكند. او از شيرينترين و سختترين لحظات زندگياش و تصميم مهمي كه گرفت ميگويد.
در روستاي فيازمان به دنيا آمدم و سن زيادي نداشتم كه ازدواج كردم. همسرم كشاورز بود و خدا به ما 4دختر و يك پسر هديه داد. زندگي خوبي داشتيم و از اينكه خدا 4دختر به من داده بود خيلي خوشحال بوديم و ميدانستيم كه روزگار پيري تنها نخواهيم ماند. گيتي فرزند سوم من بود و از همان كودكي محبت و علاقه خاصي به من و پدرش داشت. وقتي به سن تكليف رسيد همه واجبات را انجام ميداد. هميشه در كارهاي خانه كمك ميكرد و بسيار محجوب و متين بود. به من و پدرش تأكيد ميكرد كه هر حرفي را هرجايي نزنيم و مراقب باشيم كه صحبتهاي ما به غيبت آلوده نشود. وقتي به 17سالگي رسيد يكي از همسايهها براي پسرش به خواستگاري او آمد و با توجه به اينكه هردو خانواده از يك روستا بوديم و نسبت به هم شناخت داشتيم و از طرفي نظر گيتي هم مثبت بود به خواستگاري آنها جواب مثبت داديم. بعد از مراسم نامزدي، آنها عقد كردند و قرار بود بعد از 2سال و بعد ازماه مبارك رمضان مراسم عروسي آنها را برگزار كنيم.
در اين مدت نيز من و همسرم مقداري از جهيزيه او را تهيه كرده بوديم و با نزديك شدن به ماه رمضان تلاش داشتيم تا بقيه جهيزيه او را نيز تهيه كنيم. روز حادثه دخترم به من گفت ميخواهد با همسرش براي تفريح به پارك برود. من هم اجازه دادم و چند دقيقه بعد سوار بر موتورسيكلت همسرش از خانه بيرون رفتند. غروب روز پنجشنبه بود و با تاريكشدن هوا كمي نگران شده بودم. معمولا او قبل از تاريكي به خانه بازميگشت. ساعت 11شب تلفن خانه به صدا درآمد و به ما گفتند گيتي با خوردن غذاي رستوران مسموم شده و به بيمارستان نهاوند منتقل شده است. سراسيمه با همسرم به بيمارستان رفتيم. دخترم وقتي صداي مرا شنيد چشمانش را بازكرد و در همان وضعيت سعي داشت به من آرامش بدهد. وقتي دستم را زير سر او قرار دادم متوجه خونهاي پشت سر او شدم اما نميدانستم اين خونها براي چيست.
چند دقيقه بعد با تصويربردارياي كه از سر او انجام گرفت پزشكان به ما گفتند او را هرچه سريعتر به بيمارستان امامحسين(ع) ملاير منتقل كنيم. چند ساعت بعد وقتي او را به بيمارستان منتقل كريم به كما رفت و ساعت 6 صبح او را به اتاق عمل بردند. بيتاب شده بودم و نميدانستم چه اتفاقي براي دخترم افتاده است. دامادم بالاخره واقعيت را گفت؛ آنها سوار بر موتور وقتي از روستا خارج ميشوند، ناگهان با گيركردن لباس دخترم ميان پرههاي موتور او با سر زمين ميخورد. شدت ضربه به حدي بود كه همان لحظه دخترم بيهوش ميشود. 3 روز تلخ را پشتسر گذاشتيم و من هنوز در شوك بودم. باور نميكردم كه چنين بلايي سر ما آمده باشد. پزشكان هر يك ساعت از سر او اسكن ميگرفتند تا وضعيت او را بررسي كنند. يكي از پزشكان به برادرم گفته بود كه گيتي ضربه مغزي شده و هيچ كاري نميتوانند براي نجات او انجام بدهند. تا به آن روز درباره ضربه مغزي و مرگ مغزي چيزهايي شنيده بودم اما نميتوانستم باور كنم كه دخترم چشمانش را هرگز بازنخواهد كرد. برادرم بهدليل شرايط بد روحي من سعي ميكرد تا چيزي از وضعيت گيتي به من نگويد.
پزشكان به برادرم پيشنهاد داده بودند تا مرا راضي كند و اعضاي بدن دخترم را اهدا كنيم. برادرم حرفي نميزد و اين سردرگمي مرا بيشتر نگران ميكرد تا اينكه سراغ پزشك دخترم رفتم و از او خواهش كردم تا واقعيت را به من بگويد. پزشك با تشريح وضعيت مرگ مغزي او گفت كه از نظر علم پزشكي دختر شما مرده است و تنها 24ساعت ديگر با كمك دستگاه ميتواند نفس بكشد. با شنيدن اين جملات دنيا دور سرم چرخيد اما سعي كردم خودم را كنترل كنم. از خدا خواستم به من صبر بدهد تا تصميم درستي بگيرم. به پزشك دخترم گفتم ميتوانيد قلب او را اهدا كنيد؟ دكتر درحاليكه تعجب كرده بود گفت چند روز است كه ميخواهيم اين پيشنهاد را به شما بدهيم اما نگران وضعيت شما بوديم و شما ميتوانيد با اهداي اعضاي بدن دخترتان زندگي را به چند بيمار نيازمند هديه كنيد. در آن لحظات ياد يكي از اهالي روستا افتادم كه چندي قبل پسرش در مسير همدان به نهاوند در سانحه تصادف، مرگ مغزي شده بود. مادر اين پسر اجازه نداد اعضاي بدن او را به بيماران نيازمند اهدا كنند و با وجود اينكه 4روز همه اهالي روستا به خانه آنها رفتند و با خواهش از اين مادر خواستند تا به اين كار رضايت بدهد اما او راضي به اين كار نشد و سرانجام نيز اين پسر از دنيا رفت و همه اعضاي بدن او كه ميتوانست زندگي به بيماران نيازمند ببخشد همراه او به زير خاك رفت.
لحظهاي كه دكتر دخترم وضعيت مرگ مغزي او را براي من تشريح ميكرد همه تصاوير روزهايي كه سعي ميكرديم اين مادر را براي اهداي اعضاي بدن پسرش راضي ميكنيم مقابل چشمانم قرار گرفت. بايد تا دير نشده تصميم ميگرفتم. بعد از صحبت با دكتر سراغ همسرم رفتم و موضوع را به او گفتم. همسرم ابتدا ناراحت شد اما سرانجام راضي شد. قبل از اعزام دخترم به بيمارستان سينا تهران جهت برداشتن اعضاي حياتي او، از دكتر دخترم خواستم اجازه بدهد براساس رسمي كه در روستا داريم و بايد بهدست و پاهاي نوعروس قبل از رفتن به خانه بخت حنا ببنديم اين كار را انجام بدهم. سختترين لحظه زندگيام بود.
براي پيدا كردن حنا از يكي از پيكهاي موتوري كه مقابل بيمارستان بود كمك گرفتم و به او گفتم ميخواهم بهدست و پاهاي نو عروس 19سالهام كه در اتاق عمل است حنا ببندم. او رفت و چند دقيقه بعد درحاليكه مقداري حنا همراه داشت بازگشت و گفت اين حنا را مادرم بهدست و پاي برادرم كه در جنگ شهيد شده بود بست و وقتي متوجه شدم شما هم ميخواهيد ايثار كنيد تصميم گرفتم همين حنا را بهدست و پاي دخترتان بزنيد.
با اجازه پزشك همراه خواهرم به اتاق عمل رفتم و پس از خداحافظي با دخترم به پاهاي او حنا زدم. همه پرستاران و پزشكان اشك ميريختند و وقتي خواهرم از شدت ناراحتي بيهوش شد همه ميگفتند مادر گيتي غش كرد اما وقتي متوجه شدند كه من مادر گيتي هستم از آرامش من تعجب كرده بودند. در آن لحظات از حضرت زينب(س) كمك خواستم و خدا صبري به من داد كه توانستم از اين آزمون سخت و دشوار سربلند بيرون بيايم.
ساعتي بعد او را به بيمارستان سيناي تهران منتقل كردند و بعد از برداشت قلب و كبد و كليهها پيكر او را در روستاي خودمان به خاك سپرديم. روز تشييع پيكر خودم جنازه او را غسل دادم و در ميان حزن و اندوه همه درحاليكه سربلند بودم او را به خاك سپرديم.
- جشني براي نفس دوباره
از فرداي روز خاكسپاري بيتابيهايش آغاز شد؛ بيتابي براي شنيدن صداي قلب دخترش؛ بيتابي براي درآغوش كشيدن كسي كه بخشي از وجود دخترش در كالبد او بود؛ بيتابي براي شنيدن خبري از سلامتي كساني كه با گرفتن عضوي از گيتي از برزخ مرگ نجات پيدا كرده بودند.
ليلا ظفري كه تلخترين روزهاي زندگياش را روايت كرد اين بار از شيرينيهاي آن گفت؛ روزي كه با گيرندگان اعضاي بدن دخترش ملاقات كرد و ساعتها صداي قلب مهربان او را شنيد. او ميگويد: بعد از خاكسپاري گيتي هميشه آرزو داشتم كه يك روز بتوانم كساني كه با گرفتن عضو حياتي از دخترم به زندگي لبخند زدهاند را از نزديك ببينم. شنيدن و ديدن وضعيت جسمي خوب آنها تنها چيزي بود كه ميتوانست حال مرا خوب كند. از خدا خواسته بودم كساني كه اعضاي بدن دخترم را ميگيرند انسانهاي باتقوايي باشند و يكي از آنها نيز حتما دختر باشد تا بتوانم به جاي گيتي ساعتها او را در آغوش بگيرم. سرانجام انتظار به پايان رسيد و قبل از برگزاري مراسم جشن نفس كه سال گذشته برگزار شد انجمن اهداي عضو ايرانيان از من دعوت كردند تا براي حضور در اين مراسم و ملاقات با گيرندگان اعضاي بدن دخترم به برج ميلاد بروم. از شب قبل خواب به چشمانم نميرفت و دوست داشتم هرچه زودتر صبح شود. استرس زيادي داشتم و ميخواستم زودتر صداي قلب دخترم را بشنوم.
سرانجام وقتي روي سن رفتم با مرد جواني كه قلب دخترم در سينه او ميتپيد روبهرو شدم. اين مرد 2 پسر داشت و به پهناي صورت اشك ميريخت. خدا را شكر كردم كه سرپرست يك خانواده كه بهدليل بيماري قلبي با مرگ دست و پنجه نرم ميكرد با قلب دخترم دوباره سايهاش بر سر همسر و فرزندانش برقرار شد. ساره همان دختري بود كه آرزويش را داشتم. او گيرنده كبد دخترم بود و درآغوش هم ساعتها اشك ريختيم. او ساكن دليجان بود و مادر و خواهر نداشت و از من خواست تا به جاي گيتي براي او مادري كنم. از آن روز به بعد ساره مرا مادر خطاب ميكند و با هم رفتوآمد داريم. 2 مرد جوان نيز گيرندههاي كليه گيتي بودند و خوشبختانه با گرفتن كليه از سالها درد و رنج دياليز نجات پيدا كرده بودند. آن روز بهترين روز زندگيام بود و احساس كردم دخترم هنوز زنده است و وجود او را ميتوانم در كالبد چند زن و مرد جوان كه به زندگي لبخند دوبارهاي زدهاند ببينم.
- هديه اي باارزش
اسماعيل حبيبزاده 39بهار را پشت سرگذاشته است و ميگويد زندگياش را مديون گذشت و فداكاري دختري ميداند كه قلبش را هديه داده. او از روزهايي ميگويد كه با مرگ دست و پنجه نرم ميكرد و خانواده ظفري با فداكاري، زندگي دوبارهاي به او بخشيدند. او امروز در كنار 2 پسر 13و 6 سالهاش به آيندهاي فكر ميكند كه تا چندي قبل از آن نااميد بود.
«هيچ سابقه بيماري قلبياي نداشتم و لب به دخانيات هم نزده بودم. اهل ورزش بودم و كوهنوردي ميكردم. آخرينبار نيز همراه خانواده به قلعهرودخان رفته بوديم و آنجا كوهنوردي كردم. همهچيز با يك سرماخوردگي ساده شروع شد. به سختي نفس ميكشيدم. نزد پزشك رفتم و آنها با احتمال اينكه ريههايم آسيب ديدهاند از من خواستند تا به بيمارستان مسيح دانشوري بروم. 2روز در بخش ريه بستري بودم تا اينكه آزمايشها واقعيت تلخي را نشان داد. ماهيچههاي قلب من ضعيف شده بودند و پزشك ميگفت درصد كمي از قلب من كار ميكند. شايد باور نكنيد اما با شنيدن اين خبر خندهام گرفت. پزشكان ميگفتند با اين وضعيت بايد پيوند قلب انجام بدهم و تا آن روز باور نميكردم كه من در شرايطي قرار بگيرم كه براي ادامه زندگي نياز به قلب پيوندي پيدا كنم. مهرماه سال 92پزشكان دوباره تأييد كردند كه بايد در فهرست پيوند قرار بگيرم و با توجه به اينكه شرايط روحي خوبي داشتم مرا در ليست درجه 2 قرار دادند. اما بعد از 2سال وضعيت من وخيمتر شد. خانهنشين شده بودم و نميتوانستم كار كنم. به سختي نفس ميكشيدم و 2سال نتوانستم دراز بكشم و بخوابم.
شب تا صبح نشسته چرت ميزدم و سختيهاي زيادي را، هم من و هم خانوادهام تحمل كردند. بعد از 2سال وقتي نزد دكترم رفتم دستور داد همان ساعت در بيمارستان بستري شوم. شبي كه در بخش مراقبتهاي ويژه بستري بودم 3بيمار فوت كردند و روحيهام به هم ريخت. صبح با خواهش و التماس از پزشك معالجم خواستم تا مرا مرخص كند تا به خانه بروم. گفتم اگر قرار است بميرم ميخواهم كنار خانوادهام بميرم. به خانه بازگشتم و 2 روز بعد در تماس با من گفتند سريعتر به بيمارستان بروم تا قلب اهدايي را به من پيوند بزنند. لحظهاي كه به اتاق عمل ميرفتم به تنها چيزي كه فكر نميكردم مرگ بود. 24ساعت بعد وقتي بههوش آمدم به من گفتند كه قلب دختر جواني كه در نهاوند مرگ مغزي شده بود به من پيوند زده شده است. دوست داشتم بدانم اين قلب متعلق به كيست و چهكسي زندگي دوباره به من داده است اما پزشكان معتقد بودند اگر ندانم بهتر است. من هم پيگيري نكردم اما هميشه اين علامت سؤال در زندگيام وجود داشت كه اين قلب كه در سينه من ميتپد براي كدام انسان فداكار است.
حبيبزاده ادامه ميدهد: براي ادامه درمان بايد هر روز داروهاي زيادي مصرف ميكردم و امروز هم همچنان نزديك به 40عدد دارو مصرف ميكنم اما با وجود اين دوباره به زندگي بازگشتهام و كارم را از سرگرفتهام. بعد از چندماه از انجمن اهداي عضو ايرانيان تماس گرفتند و گفتند در جشن نفس ميتوانم با خانواده دختري كه قلب به من هديه كرده ديدار داشته باشم. لحظه بسيار سختي بود. ضربان قلبم بالا رفته بود و هيجان زيادي داشتم. احساس ميكردم بيتابي اين قلب براي ديدن مادرش از من بيشتر است. مادر اين دختر آرام و قرار نداشت و پدر گيتي با آغوش كشيدن من اجازه خواست تا دوباره صداي قلب دخترش را بشنود. آنها از من خواستند تا از يادگار دخترشان به خوبي مراقبت كنم. من و خانوادهام با پركردن فرم اهداي عضو در سايت ehda.Center داوطلب اهداي عضو شدهايم و اميدوارم من هم بتوانم مانند گيتي ظفري جان چند انسان ديگر را نجات بدهم. بعد از اينكه با قلب پيوندي زندگي دوبارهاي بهدست آوردم سعي كردم بهعنوان يكي از سفيران اهداي عضو فعاليت كنم. مدتي قبل فرزند يكي از بستگان در سانحه تصادف مرگ مغزي شده بود و مادر او به اهداي اعضاي بدن پسرش رضايت نميداد. با او صحبت كردم و گفتم روزي كه براي ادامه زندگي نياز به قلب داشتم همه شما دعا ميكرديد كه قلب يك بيمار مرگ مغزي شرايط پيوند به من را داشته باشد و امروز كه چنين فرصتي در اختيار شما قرار گرفته است تا جان انسان ديگري مانند من را نجات بدهيد مخالفت ميكنيد. اين حرفها اثربخش بود و آنها با اعلام رضايت، اعضاي بدن پسرشان را به بيماران نيازمند اهدا كردند.
- م مثل مادر
هنوز هم يادآوري روزهايي كه با درد و رنج زندگي ميكرد سخت و دشوار است. سالهاي زيادي از عمرش در بيمارستان و همراه با درد و رنج گذشت و هر روز بيشتر احساس ناتواني ميكرد. ساره عبدالمحمدي دختر 33سالهاي كه با پيوند كبد، اين روزها زندگي واقعي را تجربه ميكند. وجود اين كبد را پيوندي بين او و مادري ميداند كه سالها حسرت درآغوش كشيدن او را داشت. او امروز مادري دارد كه با فداكاري و ايثار، زندگي دوبارهاي به او بخشيد.
او ميگويد: فرزند آخر خانواده هستم و 3برادر بزرگتر از خودم دارم. از دستدادن مادر ضربه سختي بود كه به من وارد شد. سال 83 بود كه متوجه بيماري كبديام شدم. بهخاطر بيماري لوپوس كه از سال 77به آن مبتلا شدم كبد من نيز درگير شد و پزشك معالجم تشخيص داد كه بيماري لوپوس باعث آسيب رسيدن به كبدم شده است. شروع به درمان كردم اما هر روز كم كاري كبد بيشتر ميشد تا اينكه مبتلا به سيروز كبد شدم. مايع زيادي در شكم من جمع ميشد و من مجبور بودم با بستري شدن در بيمارستان مايع را خارج كنم. بيماريام پيشرفت ميكرد و ميزان جمعشدن مايع در شكمام بيشتر ميشد. سال 91بيماريام شديدتر شد و با تشخيص پزشك بايد پيوند كبد ميشدم. سال 92وضعيت من به قدري وخيم بود كه هر 4ماه يكبار بايد مايع جمع شده در شكم را تخليه ميكردم و اين وضعيت ادامه داشت تا جايي كه به ماهي يكبار نيز رسيد. دائما در بيمارستان بودم و آنجا خانه دوم من شده بود. حالت عادي نداشتم و نميتوانستم هر مواد غذايياي را استفاده كنم. همه زندگيام وابسته به دارو بود و همه اندام درون بدنم درگير اين بيماري شده بود. بارها از اين وضعيت خسته شدم و در خلوت اشك ميريختم. از آنجا كه تأمين هزينههاي دارو سخت بود، در كنار درمان كار ميكردم تا بتوانم هزينههاي دارو و درمان را تأمين كنم. اواخر سل 93، هفتهاي يكبار بايد مايع جمع شده در شكم را خارج ميكردم.
روزهايي بود كه مرگ را جلوي چشمام ميديدم و احساس ميكردم نفسهاي آخري است كه ميكشم. سال 94بود كه در بيمارستان شيراز در فهرست اورژانسي پيوند كبد قرار گرفتم. 6 بار براي پيوند كبد به بيمارستان احضار شدم اما كبدهاي اهدايي با بدن من همخواني نداشتند تا اينكه بار هفتم كبد گيتي ظفري كه در نهاوند مرگ مغزي شده بود به من پيوند زده شد. بعد از پيوند يكماه در بيمارستان بستري بودم و بارها از مسئولان بخش پيوند خواستم تا خانواده كسي كه به من كبد اهدا كرده بودند را ملاقات كنم اما آنها بهدليل مقرراتي كه در اين زمينه وجود دارد اجازه ندادند. هميشه دوست داشتم بدانم چهكسي عمر دوبارهاي به من داده است و مادر او را به جاي مادر از دست رفته خودم در آغوش بگيرم. سرانجام به آرزويم رسيدم و در جشن نفس، مادر فداكاري را در آغوش گرفتم كه بوي مادر خودم را ميداد. آن لحظه قابل توصيف نيست و عاشقانه او را درآغوش گرفته بودم. بعد از مراسم نيز ارتباط ما بيشتر شد و من او را مادر صدا ميزنم و سعي كردهام جاي خالي دخترشان را پر كنم. از اينكه اين كبد باعث شده تا جاي خالي مادرم را پر كنم خوشحالم. خوشبختانه امروز شرايط خوبي دارم و علاوه بر كار، ورزش هم ميكنم. من هم به جمع كساني كه داوطلب اهداي عضو شدهاند پيوستهام و اميدوارم روزي را شاهد باشيم كه همه بيماران نيازمند با گرفتن عضو، دوباره به زندگي لبخند بزنند.
نظر شما