[این انتقادها ناظر به 2 غفلت است]، یکی غفلت از مسائل منطقی نظیر استقراء، ابطال و نسبیگرایی و دیگری غفلت از ذکر بدیلهای مختلف مطرح شده در مقابل الگوهای متعارف تبیین علمی که بیش از همه کارن همپل (کسی که خود صرفاً تبیین های احتمالی را جایز میدانست) بدان اهتمام داشته است.
پسا تجددگرایی نظریه پردازی صرف را کنار میزند و البته این کار را برمبنای بیمنطقترین مبانی انجام میدهد [و طرفه آنکه] بیمنطقترین آنها این است که «ما در دنیای پسامدرن زندگی میکنیم.»
در رویکردهای پسامدرن به دین هرگز با مباحث مربوط به شاخههای جامعهشناسی رادیکال معاصر علم مواجه نمیشویم. به عنوان مثال، «برنامه حداکثری» دیوید بلور (1991)، بری بارنس و استیون شاپن در ادینبورگ، مبنای جامعی برای فعالیتی شد که پسا تجددگراها را به هوس بافتارمند کردن نظریهها انداخت: . براساس این برنامه تمام باورها اعم از باورهای درست و عقلانی و باورهای نادرست و غیرعقلانی را باید به لحاظ جامعهشناختی و نه به لحاظ عقلانی تبیین کرد.
آنجا که مکاچن و دیگر مؤلفان مجموعه اصطلاحات انتقادی (تیلر، 1998) مسئله حقیقت را نادیده میگیرند و خود را به مسائل خاستگاه و کارکرد محدود میکنند یا مسائل را درهم میآمیزند، جامعهشناسان ادینبورگ مسائل را از یکدیگر متمایز میکنند، به حقیقت نیز به اندازه خاستگاه و کارکرد توجه دارند و آن را میپذیرند و چنین استدلال میکنند که تمام ارزیابیهای مربوط به نظریههای علمی را عوامل غیر فکری تعیین میکنند.
تبیینهای عقلانی آینده ظاهراً نیازها و ضرورتهای جامعهشناختی، از جمله نیازهای ایدئولوژیک را میپوشانند. معرفتشناسی، جامعهشناسی میشود. جسارت این رویکرد غیرپسامدرن برای نظریهپردازی در علم، رویکرد پسامدرن جهت نظریهپردازی در دین را تا اندازهای ناکارآمد میکند.