ولی اجرای آن طرحها در مارپیچی از ساختارها، تحولات و واقعیتهای گوناگون، با چالشهای عمدهای روبهرو شده و معمولا محصول نهایی آن طرحها، در میانه و انتهای راه، متفاوت با آنچه که در ابتدا تصور میشده، از آب درمیآیند.
در میان انبوه پیچیدگیهایی که طرحهای خاورمیانهای رؤسای جمهور آمریکا را در مراحل اجرایی دچار مشکل میکند، گسترهای از عوامل سیاسی در داخل، این کشور را در بر میگیرد. این عوامل در رفت و آمد با واقعیتهای سیاسی و بینالمللی، سرنوشت نهایی سیاست خاورمیانهای آمریکا را دگرگون میکنند.
باتوجه به آنچه در ایام اخیر، در سیاست خاورمیانهای بوش مشاهده میشود، این پرسش به ذهن متبادر میشود که ریشههای داخلی سیاست خاورمیانهای دولت بوش کدامند؟ این نوشتار در تلاش برای پاسخدادن به این پرسش، 3 پدیده مرتبط با هم را در قالب «اهداف پایدار آمریکا و مهندسی منطقه خاورمیانه دوران بوش»، «نبرد بوروکراسی و ایدئولوژی در واشنگتن» و «میراث بوش» مورد بررسی قرار میدهد. بررسی پدیدههای فوق روشنگر واقعیتهای مربوط به تغییر و تحول سیاسی در مراکز تصمیمگیری آمریکا درخصوص خاورمیانه است.
الف – اهداف پایدار آمریکا و مهندسی منطقه خاورمیانه در دوران بوش از بعد از جنگ جهانی دوم که آمریکا بهعنوان قدرتی جهانی در عرصه خاورمیانه ظاهر شد تاکنون اهداف کم و بیش پایداری را در منطقه خاورمیانه دنبال کرده است که عبارتند از تامین امنیت خطوط انرژی و اطمینانیافتن از جریان عادی شریانهای نفتی، تامین امنیت اسرائیل، حفاظت رژیمهای دوست و وابسته و جلوگیری از قدرتگرفتن جریانهای رادیکال ضدآمریکایی.
اهداف پایدار مزبور، با غلظت و شدتهای مختلف، دگرگونیهای زیادی در پردازش جزئیتر و اجرا در متنهای مختلف تاریخی همراه بودهاند ولی در بطن و محور سیاست خاورمیانهای آمریکا، حضوری دائمی داشتهاند. بهعنوان مثال مبارزه با رادیکالیسم، در قالب مبارزه با کمونیسم، مبارزه با پانعربیسم و ناصریسم، مبارزه با بنیادگرایی اسلامی و مبارزه با تروریسم تغییر شکل داده ولی همگی از هدف پایدار آمریکا برای مبارزه، مخالفت و مهار هر جریان فکری – سیاسی که هژمونی آمریکا در خاورمیانه را به چالش بطلبد، خبر میدهد.
درخصوص حفاظت از رژیمهای دوست آمریکا هم باید گفت که در مورد چگونگی حفاظت و حمایت از آن رژیمها و اینکه کدامیک اولویتهای درجه یک هستند، همیشه در واشنگتن شاهد مباحثات و مجادلاتی (debates) بودهایم ولی در این تردید نبوده که تقویت دوستان و حامیان آمریکا، عنصری پایدار در سیاست خاورمیانهای آن کشور بوده است. حتی در مواردی که واشنگتن نسبت به برخی حاکمان خاورمیانهای که از دوستانش محسوب میشدهاند خرده گرفته یا انتقاد و عملی علیه آنها انجام داده، هدف نهایی، قدرتبخشیدن به جناحهایی بوده که فکر میکرده برای تامین منافع آمریکا بهتر هستند.
دولت بوش اما با ظاهری متفاوت درباره خاورمیانه وارد بازار مکاره سیاست در این منطقه شد. دولت بوش با مجموعهای از ایدههایی که در سالیان اولیه به قدرترسیدن عرضهکرد، نشان داد که درپی مهندسی اجتماعی گستردهای در خاورمیانه است. در این مهندسی اجتماعی همچنان اهداف اصلی سیاست دیرپای واشنگتن پایداری تاریخی خود را نشان دادند. البته درمورد حمایت از رژیمهای دوست، زمزمههایی جدید شنیده شد. برخی عناصر کلیدی دوره اول ریاستجمهوری بوش نظیر دیوید فرام (David Frum) و ریچارد پرل (Richard Pearl) آشکارا با اشاره به اینکه تلاش برای حفظ ثبات (Stability) باعث رشد رژیمهای فاسد شده، از لزوم ایجاد تغییر در خاورمیانه سخن گفتند.
ولی در ورای این زمزمهها، بازپایداری در اهداف سیاست خاورمیانهای آمریکا به چشم میخورد. درحقیقت، افراد جدید میگفتند از رژیمهای حامی واشنگتن باید حمایت کرد ولی حامیان واشنگتن، رژیمهایی هستند که بسیار مستقیمتر توسط آمریکا انتخاب میشوند.
تحولات یازدهم سپتامبر 2001 (شهریور 1380)، مهندسی جدید آمریکا برای خاورمیانه - درعین پایداری اهداف محورین و بنیادین – را روشنتر کرد؛ توسعه دموکراسی از طریق ایجاد تغییرات ساختاری در ماهیت رژیمها حتی از طریق بهکارگیری قدرت نظامی، تاکید بر مبارزه با تروریسم بهعنوان چهارچوب کلان شکلدهنده به حرکتهای هژمونیک منطقهای و جهانی آمریکا، لزوم تغییر در ارزشهای فرهنگی منطقه خاورمیانه حتی در حد تغییر در ستون دروس مدارس کشورهای خاورمیانه و سیاست اعمال قدرت حتی به قیمت بیاعتنایی به افکار عمومی جهانی از عناصر اصلی مهندسی اجتماعی آمریکا در خاورمیانه در دوران بوش بود.
نیروی محرکه این معماری گسترده در داخل آمریکا، گروه اندک ولی عمیقا سرسخت و مصمم نئومحافظهکار بودند که بیمحابا میخواستند از طریق دروازه اشغال نظامی عراق در آوریل 2003 (فروردین 1382)، خاورمیانه را دموکراتیک کنند، برتری اسرائیل در منطقه را جا بیندازند، به دردسرهای متصور از ناحیه جمهوری اسلامی ایران حتی با بهکارگیری قدرت نظامی خاتمه دهند و خاورمیانهای بنا کنند که آمریکای هژمون، نهفقط نظمدهنده به مناسبات استراتژیک، بلکه الگوی همهجانبه دولتها و ملتها در ابعاد گوناگون زندگی فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی شود؛ اما چنین نشد.
واقعیتهای منطقهای، تصوریبودن مهندسی اجتماعی خاورمیانهای بوش را ثابت کرد. اشغال عراق نه فقط دروازهای برای دموکراتیککردن خاورمیانه شد، بلکه مدخلی برای ورود آمریکا به عرصهای شد که لحظه به لحظه آن دردسر، چالش و دلمشغولی است. کار عراق بهجایی رسید که درحالحاضر -که به گفته آقای استافن دومیسترا (Staffen De Mistra)، فرستاده ویژه دبیرکل متحد در امور عراق، روزانه 90 حادثه امنیتی رخ میدهد - اوضاع بهبود یافته است چون تا 2ماه قبل روزانه 300 حادثه ثبت میشد.
هرچند عراق تنها معضل مهندسی اجتماعی گسترده آمریکا در خاورمیانه نبود و سایر ابعاد طراحی آمریکا در خاورمیانه نظیر قضیه لبنان، فلسطین، ایران و دموکراسیسازی در این منطقه نیز با چالشهای عمدهای روبهرو شد، این دروازه عراق بود که کاخ رویایی و ایدئولوژیک نئومحافظهکاران را در واشنگتن فرو ریخت و در نبرد بین ایدئولوژی و بوروکراسی، به مرور، کهنهکاران دستگاههای اجرایی، فرصت و فضای بیشتری در تعیین و تعدیل سیاست خاورمیانهای واشنگتن یافتند و این توجیهکننده دگرگونی در ریشههای داخلی سیاست خارجی آمریکا در این منطقه در ایام اخیر است.
ب – نبرد بوروکراسی و ایدئولوژی در واشنگتن در یک سال گذشته همچنان تداوم یافت و در پی انتخابات کنگره و باخت استراتژیک جمهوریخواهان و برکناری رامسفلد و افتضاحات اخلاقی ولفوویتز به اوج رسید.[شکست ولفوویتز، شکست دولت بوش است]
ولفوویتز که به امتیاز دهی به دوست دختر ترکتبارش متهم شده بود از پستش کنارهگیری کرد و به جمع تندروهایی پیوست که از دولت بوش جدا شدند.
بوروکراتهایی مانند رابرت گیتس وزیر دفاع کنونی و کاندولیزا رایس وزیر امور خارجه در اثر واقعیتهای عملی در خاورمیانه به تدریج مسیر اجرایی سیاست آمریکا در منطقه را از روشهای ایدئولوژیک به روشهای واقعگرایانه تغییر دادند و هنوز در میانه نبرد به کار خود ادامه میدهند.
این نبرد، نه نبردی ساده و نه نبردی بین فرشتگان و دیوان است. گیتس و رایس هردو از نزدیکان و افراد مورد اعتماد بوش هستند. آنها در برخی آرمانها، با نئومحافظهکاران هم، پیوندی داشته و قرابتهای سیاسی دارند اما آشکارا بین آنها و چنی (Chany) - معاون ریاستجمهور که هنوز سنگر اصلی نئومحافظهکاران در دولت بوش است - تفاوت در دیدگاه و روش وجود دارد. این تفاوت بیش از هر چیز در بحث قضیه حمله نظامی به ایران بهخاطر موضوع هستهای به چشم میخورد.
شایان ذکر است که پیش از انتشار گزارش اخیر برآورد اطلاعات ملی (NIE) نگرانی از احتمال حمله نظامی آمریکا به ایران، در تمام محافل سیاسی و استراتژیک دنیا بهخاطر پیامدهای نامشخص آن وجود داشت و یک دلمشغولی عمده بود. انتشار گزارش مذبور این احتمال را به خاطر آنکه اظهار میداشت که ایران از سال 2003 (1382) برنامههای اتمی نظامی خود را متوقف کرده، کم کرد. هرچند هیچگاه نمیتوان به شرایط لحظهای و کنونی سیاست آمریکا، اعتماد داشت ولی هرچه هست، به وضوح جناح چینی در مقابل جناح
گیتس–رایس تضعیف شد.
محور گیتس – رایس پدیدهای قابل مطالعه و دقت در مارپیچ سیاست داخلی آمریکاست. گیتس - کهنهکار دستگاه جاسوسی آمریکا (CIA) - با 6رئیسجمهور آمریکا کار کرده و از پایینترین درجه کارشناسی به ریاست رسید. وی قبل از وزارت دفاع برای مدتی طولانی در شورای امنیت ملی آمریکا کار میکرد و جالب آنکه در آن دوران رایس معاون او بود. بعد از برکناری رامسفلد، گیتس در رأس وزارت دفاع آمریکا، تقریبا شیوههای مدیریتی متفاوت با سلف خود را در پیش گرفت. یکی از این تفاوتها، اجازهدادن به فرماندهان نظامی برای اظهارنظر علنی درمورد سودمندنبودن راهحل نظامی در منازعه ایران و آمریکا در قضیه هستهای است.
طراحیهای گیتس برخلاف رامسفلد بر تقویت قدرت نرمافزاری آمریکا در منطقه تأکید دارد. حمایت وی از وزارت امورخارجه آمریکا در گرفتن بودجه بیشتر برای فعالیتهای نرمافزاری در تاریخ مناسبات درونحکومتی آمریکا – که در آن موارد نادری از حمایت یک وزارتخانه برای افزایش بودجه وزارتخانه دیگر به چشم میخورد – برگردان بخشی از نبرد بوروکراتها و ایدئولوگهاست؛ ناگفته نماند که رایس به بوش نزدیکتر است و الزاما همه دیدگاههای گیتس و رایس یکی نیست ولی هرچه هست ائتلافی بین آن دو – البته باتوجه به واقعیتهای جهانی و منطقهای – شکل گرفته است. باتوجه به این ائتلاف و واقعیتهاست که این جمله گیتس قابل درک میشود که «من چنی را زیر کنترل درآوردهام».
اهمیت محور رایس – گیتس زمانی بیشتر درک میشود که درنظر بگیریم زنجیرهای از اتفاقات در سیاست داخلی آمریکا، ایدئولوگها را تحتفشار قرارداده که الزاما همگی حلقههای آن ارتباطی به خاورمیانه ندارند ولی بدون پیوند با این منطقه نیز نیستند.
برکناری جان بولتون (John Bolton، سفیر و نماینده دائم آمریکا در سازمانملل متحد)، [سفیر آمریکا در سازمان ملل استعفا کرد] بازشدن پرونده جدیدی در افتضاحات مربوط به ازبینبردن سوابق بازجویی زندانیان گوانتاناما و دیگر مظنونان به فعالیتهای تروریستی توسط سیا و زیرسؤالرفتن بنگاهها و شرکتهای خصوصی امنیتی مانند بلک واتر Black Water، از زمره حلقههای زنجیره تحولات منفی علیه محافظهکاران جدید است.
در مورد آخر شایان ذکر است که بعد از بهقدرترسیدن دولت بوش، سیاست خصوصیسازی کمکهای خارجی آمریکا مطرح شد؛ بدین صورت که دولت بوش تصمیم گرفت بهجای دادن پول به دستگاههای دولتی آمریکا که مسئول امور کمکهای خارجی بودند نظیر آژانس آمریکایی برای توسعه (United States Agency for Development ) یا نهادهای عمده غیردولتی که در امر کمک به کشورهای خارجی فعالیت میکنند نظیر CARE یا World Vision، این کمکها را در اختیار کمپانیهای خصوصی قرار دهد و با آنها قرارداد ببندد با این فرض که کارآیی آنها بهخاطر خصوصیبودن بالاتر است و این برگرفته از ایدههای محافظهکارانه در اقتصاد بود.
حوزه فعالیت این شرکتهای خصوصی، علاوه بر امور آموزشی و بهداشتی و توسعهای، با اشغال عراق، به حوزههای امنیتی هم کشید ولی در عمل در همه حوزهها -هم در افغانستان و هم در عراق- این شرکتها تبدیل به دردسرهای بزرگی برای دولت آمریکا شدند. خلاصه آنکه فضای داخلی آمریکا نشان میدهد که ایدئولوگها، راحت نیستند و بوروکراتها احساس میکنند بهتر از گذشته میتوانند اهداف سیاست خارجی آمریکا را با توسل به واقعبینی و ملاحظات عملی در خاورمیانه به پیش ببرند.
درعینحال باید توجه داشت که سال آخر دولت بوش است و همه رؤسای جمهور آمریکا با پدیده میراث ریاست جمهوری روبهرو هستند؛ با این سؤال که چه چیزی از خود بهجای میگذارند؟
ج - «میراث بوش چیست؟» تبدیل به پرسشی اساسی در مجادلات درونی آمریکا شده و پاسخهای گوناگونی دارد. دوران ریاست جمهوری بوش با دو حادثه 11 سپتامبر 2001 و اشغال نظامی عراق پیوند خورده است. بهعلاوه این میراث، در چشماندازی تاریخی، با میراث سایر رؤسای جمهور آمریکا - مخصوصا در سالی که اختصاص به مبارازت انتخاباتی برای دستیابی به کاخ سفید دارد - مقایسه خواهد شد.
این مقایسه، هم ابعاد مشخصی برای بوش و هم ابعاد عمیق سیاسی برای کاندیداهای حزب جمهوریخواه دارد و بنابراین این پدیده خود تبدیل به یکی از متغیرهای اصلی در تعیین رفتار سیاست خارجی دولت بوش در خاورمیانه میشود. بوش برای میراث خود، لازم دارد که ثابت کند توانسته عراق جدیدی بسازد؛ تحولی بین فلسطینیها و اسرائیلیها بهوجود آورده و پروسه صلحی را راهاندازی کرده است؛ منازعه اتمی با ایران را با متوقفکردن برنامه اتمی نظامی این کشور از طریق دیپلماتیک و با توسل به مکانیسمهای چندجانبه به پیش برده و در مسیر دموکراسی در خاورمیانه حرکت کرده است.
منطق میراثگرایی مزبور توضیحدهنده فعالیت گسترده برای موفق نشاندادن کنفرانس آناپولیس است؛ بهعلاوه تمرکز بر آرامسازی عراق و آمادگی برای تقابل با ایران در قضیه عراق نیز در این راستاست. حتی میتوان انتشار گزارش برآورد اطلاعاتی آمریکا را نیز در همین چهارچوب بررسی کرد.
روح گزارش مزبور میگوید که ایران باتوجه به محاسبات عقلانی و در اثر فشارهای بینالمللی، برنامههای اتمی نظامی خود را متوقف کرده و تا آینده نزدیک قادر به دستیابی به سلاحهای هستهای نیست.
منطق میراث گرایی همچنین میتواند در تبیین موضع نسبتا تعدیل شده در مسائل مربوط به لبنان هم بهکار آید.
میراث بوش، موضوعی در عرصه سیاست داخلی آمریکا ولی با پیامدهای گسترده در عرصه مناسبات خارجی من جمله در خاورمیانه است؛ درعینحال باید درنظر داشت که شخصیت بوش، بسیار ویژه و کاملا متفاوت با سایر رؤسای جمهور آمریکاست.
الزاما مکانیسم حسابگری وی با محاسبات عادی قابل تخمین و گمانه نیست. وی ممکن است برای میراث خود اندیشههای دیگری هم در سر داشته باشد یا باتوجه به تحولاتی که میتواند در دولت او یا در عرصه خاورمیانه در یک سال آینده رخ دهد، تصمیماتی خاص بگیرد و میراثی متمایز بهجا گذارد.
سخن پایانی
در پاسخ به سؤالی که درمورد ریشههای داخلی تحول در سیاست خاورمیانهای دولت بوش در ایام اخیر مطرح شد، روشن است که پایههای اصلی و اهداف بنیادین سیاست خارجی آمریکا در منطقه خاورمیانه از پایداری نسبی در چند دهه گذشته برخوردار بوده ولی در تحقق آن اهداف، دولتهای مختلف آمریکا، روشهای گوناگونی در پیش گرفتهاند. دولت بوش، در اثر افکار محافظهکاران جدید، درپی یک مهندسی گسترده اجتماعی و استراتژیک برای ایجاد خاورمیانهای جدید و متفاوت بود؛ اشغال عراق راه ورود به این خاورمیانه تصوری بود اما واقعیتهای منطقهای و جهانی مخصوصا پیامدهای اشغال عراق، بر نحوه چیدمان و آرایش نیروهای سیاسی در داخل آمریکا تاثیر عمدهای گذاشت و در نبرد بین ایدئولوگها و بوروکراتها، دسته دوم که در محور رو به تقویت گیتس – رایس شکل گرفتهاند، به مرور برتری یافته و توام با بحث پیرامون میراث بوش و آنچه از وی به یادگار خواهد ماند.
مخصوصا با عنایت به پیامدهای سیاسی این میراث در سال پرماجرای انتخابات ریاست جمهوری آمریکا - به تعدیلهایی در سیاست خاورمیانهای آمریکا انجامید. اما در یک سالی که تا پایان دوره بوش در پیش است چه اتفاقاتی خواهد افتاد؟
جواب روشن نیست. آنچه روشن است اینکه هنوز نئومحافظهکاران از مدار قدرت سیاسی کاخ سفید حذف نشدهاند. همچنین روشن است که نمیتوان درمورد یک سال آینده در خاورمیانه دست به پیشبینی زد. در سایه روشن سیاست پرتنش داخلی آمریکا در این سال انتخاباتی میتوان سایه سنگین خاورمیانه را دید که چون گذشته، از بزرگترین معماهای سیاست خارجی آمریکاست.
*عضو هیات علمی دانشکده روابط بینالملل