یکی از عواملی که این جایگزینی را توجیه میکرد ترس از شوروی بود. آمریکا و شوروی از سال 1945 تا 1949 کار تقسیم اروپا را به انجام رسانده و از طریق معاهدات و پیمانهایی که دو ابرقدرت با شرکا یا اقمار اروپایی خود منعقد میکردند سلطه خود را نهادینه ساخته و در قالب طرحهایی مانند طرح مارشال و پیمانهایی مانند ناتو و کمکون و بعدها ورشو، نظارت خود را بر 2 بخش اروپا به اکمال رساندند.
تقسیم اروپا به معنای تقسیم کل جهان بود زیرا تنها کشورهایی که از اقبال استقلال برخوردار بودند همین کشورهای اروپایی بودند وگرنه در سایر نقاط جهان اساسا قدرتی وجود نداشت که بتواند کوچکترین مزاحمتی برای دو ابرقدرت بهوجود آورد. مشخص بود که پس از اروپا، نوبت به سایر مناطق جهان میرسد.
جنگ کره که از سال 1950 تا 1953 به درازا کشید، شروع مرحله دوم تقسیم جهان بود. اما در میان مناطق جهان، خاورمیانه از اهمیت و حساسیت خاصی برخوردار بود و بیشبهه سلطه بر این منطقه از جهان به دلیل وجود منابع عظیم نفت و موقعیت سوقالجیشی بینظیر آن، میتوانست موازنه قوا را بهکلی به هم بزند.
اما هنوز سایه بیاسم و رسم پارهای از قدرتهای ورشکسته اروپا بر سر بعضی از کشورهای خاورمیانه برقرار بود و آمریکا و شوروی میبایست اندکی در انتظار میماندند تا در پایان دهه 1950 و آغاز دهه 1960 موج استقلالخواهی این کشورها فرابرسد.
دو کشور سوریه و لبنان با مکر انگلستان که همکاری حکومت ویشی فرانسه با آلمان نازی را در بحبوحه جنگ جهانی دوم بهانه قرار داد و آنها را زیر سلطه خود گرفت، قبل از آنکه دوگل قدم به عرصه بگذارد، استقلال خود را اعلام کردند.
اما بقیه مستعمرات خاورمیانه تا سال 1962 به استقلال رسیدند. حتی پیش از آن نیز چنان مینمود که توافقی بین دو ابرقدرت وجود دارد تا جز خود آنها، از مداخله اروپاییها در امور خاورمیانه جلوگیری شود. دلیل این امر در موضعی که دو ابرقدرت بر سر مسئله کانال سوئز در سال 1956 اتخاذ کردند نهفته است.
در آن سال ناصر، کانال را ملی اعلام کرد و 3 کشور انگلستان و فرانسه و اسرائیل متفقا به مصر حملهور شدند که با واکنش تند شوروی و آمریکا روبهرو شدند. واکنش شوروی قابل پیشبینی بود اما مخالفت آمریکا قدری عجیب مینمود.
ملیشدن کانال سوئز، خود متأثر از جنبش ملیشدن صنعت نفت در ایران بود که فرصتی برای آمریکا بهوجود آورد تا دستکم به میزان 50 درصد از امتیازات انگلستان را بهخود اختصاص دهد. ملی شدن کانال سوئز نوعی خلع ید از اروپا بود و نهتنها لطمهای به منافع آمریکا نمیزد بلکه راه را برای سلطه بعدی این کشور هم باز میکرد.
اما نبرد نمادین در خاورمیانه در جای دیگری در جریان بود و آن مسئله اعراب و اسرائیل بود. کشورهای عربی نظیر سوریه و عراق و مصر ناصر که بهتدریج در سیطره رژیمهای چپگرای بعثی یا ناصری قرار گرفتند جای پایی برای شوروی فراهم میکردند اما سلطه استراتژیک با آمریکا بود که هم نفت خاورمیانه را در دست میگرفت و هم کلید منازعات اعراب و اسرائیل را. وضعیت چنان بود که میتوان گفت تا سال 1970 اروپائیان بهتدریج تمام نقاط اتکای خود را از دست دادند و بهکلی به حاشیه رانده شدند.
تنها نشانی که میشد از اروپا در خاورمیانه پیدا کرد سیاست عربی دوگل بود که آن هم همراه با افول بخت سیاسی او از بین رفت.
اروپا در دهه 1970 به درجهای از وحدت و همگرایی رسیده بود که به فکر طراحی یک سیاست خارجی جمعی برای خود افتاد و اولین جایی که این سیاست را به آزمون گذاشت خاورمیانه بود. به ابتکار فرانسه و همراهی کشورهای ایتالیا و اسپانیا از سوی اروپا و کشورهای مراکش، الجزایر و تونس از سوی کشورهای غرب خاورمیانه مذاکراتی زیر عنوان «دیالوگ اروعرب» پیریزی شد و از سوی دیگر گروه کشورهای حوزه مدیترانه شکل گرفت که اوج تلاشهای اروپا را برای بازگشت مفتخرانه به خاورمیانه به نمایش میگذاشت.
اما هیچیک از این طرحها و تلاشها به نتیجه نرسید و به قول فرانسویها کوه موش زایید و در سال 1981 سازمان آزادیبخش فلسطین از سوی اروپا به رسمیت شناخته شد. یکی از مشکلات سیاست اروپا این بود که به هیچ روی نمیخواستند و شاید هم نمیتوانستند حرکتی انجام دهند که موجب ناخرسندی اسرائیل شود.
همه اینها نشان میداد که حضور اروپا در خاورمیان، جز با اجازه آمریکا امکانپذیر نیست و سهمی که آمریکا برای اروپا در نظر گرفت به بخشی از بازار اسلحه خاورمیانه و به طور خاص بازار حوزه خلیجفارس محدود میشد. چنین بود که در سال 1981 قراردادهای متعددی بین کشورهای اروپایی – آنهم به طور منفرد و نه به صورت جمعی - با کشورهایی نظیر قطر، عربستان سعودی، امارات متحده عربی، کویت و عراق منعقد شد و سود خوبی نصیب فروشندگان کرد.
این هدیه آمریکا هم علت خاصی داشت که مربوط میشد به ضدیت با جمهوری اسلامی ایران. کشورهای اروپا که از همهجا رانده و مانده شدند به فکر روابط دو جانبه با پارهای از کشورهای خاورمیانه افتادند. فرانسه در این زمینه از تجربه بیشتری برخوردار بود و از سال 1974 که ژاک شیراک - نخستوزیر وقت آن کشور - با صدام حسین ملاقات کرده و توافقنامههایی به امضا رسانده بود درصدد بود از نقطهضعفهای صدام و عجب و خودپسندی او استفاده کرده و با حفظ چپگراییهای او که مانعی بر سر راه نزدیک شدن عراق به آمریکا بهوجود میآورد جای پای خود را محکم سازد؛ به همین دلیل نیز در طول جنگ 8ساله ایران و عراق در کنار عراق قرار گرفت و موشکهای اگزوست فرانسوی از عراق به ایران شلیک شد.
به غیر از این هرگاه اروپا در مسائل مهم خاورمیانه موضعی میگرفت یا ابتکار عملی بهخرج میداد با دست رد آمریکا روبهرو و دچار خفت میشد. جنگ قوای ائتلاف علیه عراق در سال 1991 آخرین سنگر فرانسه را نیز از او گرفت. در طول دهه 1990 اروپا و به طور خاص فرانسه مذاکراتی را با ایران شروع کرد که به گفتوگوهای انتقادی مشهور و در دوره ریاست جمهوری آقای خاتمی به گفتوگوهای سازنده تبدیل شد.
فرانسه حتی از این درایت هم برخوردار نبود که ایران را نمیتوان در قالب سیاستهای غربی – خاورمیانهای فرانسه جای داد. ایران به دلیل موقعیت استراتژیک خود، علاقه شدید به استقلال و نوعی ناسیونالیسم ایرانی - که در پارهای از مواقع ممکن است با ناسیونالیسم عرب در تقابل قرار گیرد- و بالاخره با مذهب تشیع و زبان فارسی، تافته جدابافتهای بود که برقراری رابطه با آن مستلزم محاسبات و دقتهای خاص خود بود.
اروپاییها [آشنایی با اتحادیه اروپا] مایل بودند ایران در درجهای از خصومت با آمریکا قرار گیرد که دست آمریکا را از سر خود قطع کند اما هرگز به رویارویی با آمریکا نیندیشد. چنین وضعیتی برای اروپا کمال مطلوب بود و اجازه میداد روابط ویژهای با ایران برقرار کند. اما پایداری و مقاومت ایران بر این رؤیا خط پایان نهاد و در نهایت اروپاییها در کنار آمریکا قرار گرفتند.
نامرادی اروپا خشم فروخفته آن را در جریان حمله آمریکا به عراق در سال 2003 به نمایش گذاشت اما نتیجه آن چیزی جز پشیمانی و خفت نبود. ژاک شیراک به نحوی از موضعگیری فرانسه در ضدیت با حمله آمریکا به عراق عذرخواهی کرد و شرودر تن به انتخابات زودرس داد تا هر چه زودتر جای خود را به مرکل دهد و در نهایت آنها هم به همان راهی قدم بگذارند که انگلستان گذاشته بود. آمریکا هم پاسخ آنها را در همان حد داد؛ از فرانسه خواسته شد تا در قضایای لبنان دخالت کند و به آلمان اجازه داده شد در مذاکرات مربوط به مسئله هستهای ایران مشارکت کند.
با به قدرت رسیدن سارکوزی در فرانسه آخرین جلوههای غرور و استقلالخواهی فرانسه، آهسته و آرام در صندوقچه بایگانی جای گرفت و برخلاف دوگل و میراث او فرانسه هم آقایی و سروری آمریکا را در حد انگستان پذیرفت. سارکوزی در اولین روزهای ریاست جمهوری خود به آمریکا رفت و در حضور بوش ابراز تعجب کرد که چرا پیش از این فرانسویها کمر به خدمت آمریکا نبسته بودند یا چرا از تونی بلر انتقاد شده بود. پس از آن - همانند مرکل - سفری هم به کابل کرد تا دوستی و همراهی کامل خود را با آمریکا نشان دهد.
حال باید در انتظار روزهایی بود که فرانسه و انگلستان و اسپانیا در پیروی از آمریکا مسابقه گذاشته و بخواهند گوی سبقت را از انگلستان بربایند. این قضیه در تاریخ اروپا هم سابقه دارد؛ باید به سال 1924 برگشت و دید که چگونه پس از آنکه ایتالیای فاشیست، شوروی را به رسمیت شناخت، مسابقهای در شناسایی شوروی درگرفت و در عرض 6 ماه همه کشورهای اروپای غربی که میخواستند کمربند نفوذناپذیری گرد شوروی بکشند، آنرا به رسمیت شناختند. یا وقتی در سال 1992 زمزمه خروج از ناتو به گوش رسید، همه کشورهای اروپایی ناتو با یک تهدید آمریکا برای همیشه از خیر خروج از ناتو گذشتند و ضعف خود را در فروپاشی یوگسلاوی و قضیه کوزوو به نمایش گذاشتند. اینها نقاط ضعفی است که میتوان بهخوبی از آن بهره گرفت.
*استاد علومسیاسی دانشگاه تهران