شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۷ - ۰۰:۰۹
۰ نفر

سیدسروش طباطبایی‌پور: ‌هنوز ماجرای کتک‌کاری دوره‌ی دبستان را به‌خاطر دارم. دبستان شهید رجایی و قرار دعوای من با سهیل!

دوراهي زتدگي

‌بچههای مدرسه مرا دانشآموزی صلحطلب و آرام تصور میکردند و شاید بههمین دلیل، تعداد زیادی از بچهها، در کوچهی پشت مدرسه جمع شده بودند تا کتککاری آرامترین پسر مدرسه را با خشنترین دانشآموز ببینند؛ البته شاید هم تماشای کتکخوردن من، کلی برایشان لذتبخش بود.

حسابی ترسیده بودم و همین اضطراب، تعداد دم و بازدمهایم را چند برابر حالت معمول کرده بود. انگار هنوز نفسم را به داخل ریههایم فرو نداده، آن را بیرون میفرستادم و همین باعث شده بود رنگ و رویم حسابی برافروخته شود. زنگ مدرسه که خورد، سرم عین کوه آتشفشان داغ شده بود و همین حرارت، اجازهی فکرکردن به من نمیداد. احساس میکردم بقیهی بچهها صدای نفسهایم را هم میشنوند. سهیل، ته کوچه، مثل همیشه، دست به کمر ایستاده بود و گاهی هم مشتهایش را ماساژ میداد.

سعید، از دوستان نزدیکم، پابهپایم پیش میرفت. او جودوکار بود، اما معمولاً از زدوخورد پرهیز میکرد و من هم روی کمک او هیچحسابی نمیکردم. یکهو به خودم آمدم و دیدم وسط کوچه جلوی سهیل ایستادهام. صدای نفسهایم بلندتر شده بود. دیگر هیچکس را نمیدیدم، حتی سهیل را. فقط گاهی صدای خندههایش را میشنیدم. سعید متوجه حال و روزم شده بود. به بهانهای مرا کنار سکوی کوچه برد و تا کمی بنشینم. گفت: «پسر! نترس، نهایتش یه کتک مَشتی میخوری، اما قبل از اون یه راه بهت میگم تا از این مهلکه نجات پیدا کنی.» باورم نمیشد که اینقدر روحیهی خودم را باختهام. بودن سعید، در آن لحظه، کلی قوت قلب به من داد.

- یه دستت رو بذار روی قفسهی سینهت، یه دستت رو هم بذار روی شکمت.

دستی که روی قفسهی سینهام بود، حسابی بالا و پایین میرفت؛ اما دست روی شکمم خیلی آهسته تکان میخورد. سعید ادامه داد: «تا وقتی اینجوری نفس میکشی، نه میتونی درست و حسابی فکر کنی، نه دعوا! باید جوری نفس بکشی که فقط دستی که روی شکمت هست بالا و پایین بره و دست روی قفسهی سینهت تکون نخوره. این روش رو استادم توی تمرینهای جودو یادم داده.»

درست نمیفهمیدم منظور سهیل چیست، فقط مثل کودکی که از همهجا قطعامید کرده، واو به واو حرفهایش را اجرا میکردم. گفت: «فکر کن توی شکمت، یه بادکنک هست... حالا وقتی نفست را به داخل شکمت فرو میدی، سعی کن با همان هوا بادکنک داخل شکمت را باد کنی.»

حدود یک دقیقه، و شاید هم کمی بیشتر، به روشی که سعید گفته بود، نفس کشیدم. باورکردنی نبود، انگار گردش خونم بهحالت معمول بازگشته بود و دیگر سرم درد نمیکرد. بچهها اطراف کوچه، تشویقهایشان، سهیل... دیگر همهچیز واضح شده بود. روش سعید حسابی جواب داده بود و همان آرامش، به من فرصت داد که برای چند لحظه درست فکر کنم. از سعید جدا شدم و به سمت سهیل، که حالا وسط کوچه ایستاده بود، رفتم. گارد گرفتم. همهچیز برای اجرای تصمیم نهایی آماده بود. حالا سهیل هم آمادهی کتککاری شده بود. بار دیگر به شیوهی سعید نفس عمیقی کشیدم و... الفرار!

***

آن روز، هنگام فرار، حتی برای یک لحظه هم برنگشتم تا عقبم را نگاه کنم. فقط گاهی احساس میکردم صدای سهیل به من نزدیکتر و گاهی دورتر میشود. اما یکهو صدای آخ بلندی شنیدم و احساس کردم صدای نالهای آرامارام از من دور و دورتر میشود.

 فردای آن روز بچهها با انگشت، فقط پای گچگرفتهی سهیل را به هم نشان میدادند و گاهی هم زیرزیرکی میخندیدند.

از خاطرهی آن روز، هم رفیق ورزشکارم و هم سهیل قلدر را گمکردام؛ اما فرمول نفسکشیدن سعید هنوز هم در لحظههای سخت و اضطرابآور زندگی، به دادم میرسد و باعث میشود خودم را پیدا کنم.

کد خبر 432053

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha