وقتی به گذشتهام فکر میکنم، خندهام میگیرد؛ صادق کوچولوی هفت ساله را به یاد میآورم که خطکش چوبیاش را به جای شمشیر به کمر میبست و به جنگ دشمنان فرضیاش میشتافت و میخواست بزرگترین فرماندهی نظامی دنیا شود.
چهار پنج سال بعد، صادق کوچولو دیگر چندان هم کوچک نبود. حالا بیشتر کتاب میخواند و کمتر دنبال شمشیربازی میرفت. ذهنش درگیر سؤالات فلسفی شده بود و در هر کوه و دشتی خدا را جستوجو میکرد. هیاهوی کودکی جای خود را به چالشهای جدید دوران راهنمایی داده بود. حالا دوست داشت نیمهشب در نور چراغقوه کتاب ترسناک بخواند یا با دوستانش به خانهی متروکه در محلهای که میگفتند جن زده است برود.
حالا، صادق به موجود غریبی تبدیل شده؛ دو متر قد دارد و نیم متر پهنا و مجبور است در اتوبوس، برای اینکه خود را جا کند، سرش را پایین نگه دارد. در زندگیاش همهچیز رنگ تغییر به خودش گرفته. حالا، برخلاف گذشته که نوجوانی برایش مهمان ناخواندهای بود که معذبش میکرد، آنقدر به بودنش عادت کرده که رفتنش یکی از تراژدیهای بزرگ زندگی است.
مطمئنم چند سال دیگر، دلش برای بوی تند عرق پس از فوتبال تنگ میشود. برای جمعهای دوستانه و رجزخوانی فوتبالی، برای بستن چشمها و از ته دل فریاد کشیدن و خندیدن... اطمینان دارد دلش برای نوجوانی تنگ میشود. دلش میخواهد همیشه نوجوان بماند تا با سادگی حس و حال این دوران، آنقدر خدا را در قلبش احساس کند که در آینده، هیچ هیاهویی از این جهان پر جنجال، نتواند گیج و سردرگمش کند. دلش میخواهد در اوج پیری هم نوجوان بماند.
سیدمحمدصادق کاشفی مفرد از کرج
نظر شما