همشهری آنلاین-روناک حسینی: هانس، پسر یک پزشک یهودی در شهر اشتوتگارت است و در مدرسهای درس میخواند که تاریخ بنیانگزاری آن به سده شانزدهم میلادی میرسد. نوجوانی خیالپرداز است که سودای شاعری در سر دارد و هنوز نتوانسته دوستی مناسب در دبیرستان برای خود دست و پا کند؛ دوستی که با معیارهای والا و ارزشهای او بخواند و بتواند «جانش را برای او فدا کند.»
پسری تازهوارد، از خانوادهای اشرافی توجه او را جلب میکند. کنراد که لقب خانوادگی کنت به او و هویتش ضمیمه است، شبیه چیزی است که هانس از دوست خود توقع دارد. هانس، سالها بعد، روز و ساعتی را به یاد میآورد که برای نخستین بار، کنراد، مایه بزرگترین شادمانی و البته بزرگترین سرگشتگیش را ملاقات کرد. او به خاطر میآورد که سراسر تحسین و حیرت، همکلاسی تازه خود را میپاییده که چگونه کیف واکسزدهاش را باز میکرد، چگونه دستهای سفید و بسیار پاکیزهاش را به سوی کیف میبرد و قلم خودنویس و مدادهای به خوبی تراشیده شدهاش را بیرون میکشید... هانس توصیف میکند که او را طوری تماشا میکرده که هیچ یک از شیفتگان هلن تروا هرگز آنطور نگاهش نکردهاند و با خود میاندیشیده که به چه جرئتی سر حرف را با او باز کند.
هانس سعی میکند توجه کنراد را جلب کند و دست آخر موفق میشود رفاقتی عمیق با او به هم بزند. میان او و دوست تازهاش اما فاصله بزرگی به اندازه عقبه خانوادگی معمولی او و تاریخ شکوهمند خانوادگی کنراد فاصله است. چیزی نمیگذرد که یهودستیزی در آلمان، قدرت میگیرد و فاصله عمیق و عمیقتر میشود. فضای دبیرستان برای هانس عذابآور میشود و پدرش او را به نیویورک، نزد قوم و خویشهایش میفرستد. کنراد برای او مینویسد که با هیتلر ملاقات کرده و تحت تاثیر شخصیت او قرار گرفته و معتقد است این مرد میتواند عظمت اخلاقی از دست رفته آلمان را بازگرداند. فاصله کنراد و هانس، به اندازه یک اقیانوس، به اندازه فاصله میان نازیها و یهودیها و باقی مردم خشمگین از جنایات هیتلر و متحدانش، وسعت میگیرد.
هانس در امریکا درس حقوق میخواند و زندگی مرفهی برای خود دست و پا میکند. او سعی میکند از هر آنچه او را به یاد میهنش میاندازد فاصله بگیرد. در ملاقات با آلمانیها سعی میکند اول از گذشته آنها مطمئن شود: «از کجا معلوم که مخاطب شما دستش به خون دوستان یا خویشاوندانتان آلوده نباشد؟» از گذشته دوری میکند و از به کار بردن زبان مادریش متنفر است، زیرا هر یاد و نشانی از آلمان، نمک بر زخمی است که پس از گذشت سی سال، همچنان تازه است.
یک روز، او ناگهان نامهای دریافت میکند که حاوی اسامی ۴۰۰ نفر از دانشآموزان دبیرستان او است که در جنگ جهانی دوم کشته شدهاند. با میلی نامها را از نظر میگذراند و چند اسم آشنا میبیند. برخی همکلاسهایش در ارتش آلمان جنگیده و کشته شدهاند. او تعمدا از جستجوی نام رفیق قدیمیش خودداری میکند، اما دست آخر تسلیم میشود. آنچه میبیند، او را به یاد ایده نوجوانیش میاندازد؛ آیا همانطور که برای وطن، برای دوست هم میتوان جان داد؟
آرتور کوستلر، نویسنده و روزنامهنگار، نویسنده رمان «ظلمت در نیمروز» داستان بلند دوست بازیافته را شاهکاری کوچک میداند چرا که حجم اندکی دارد و با وجود موضوعش که یکی از دردناکترین فجایع تاریخ بشری است، با لحنی آرام، سرشار از دلتنگی به زبانی آهنگین نوشته شده است. قهرمان داستان، با اینکه از سرزمین مادریش رانده شده، اما توصیف گذشته و یادآوری خاطراتش، گویی با تمنای دیدار دوباره زادگاهش آمیخته است.
دوست بازیافته، اثر فرد اولمن را مهدی سحابی ترجمه و نشر ماهی منتشر کرده و تاکنون ۲۲ چاپ از آن روانه بازار نشر شده است.
نظر شما