البته این امر میتواند تنها بخشی از این پروسه باشد و یقینا توجه به ویژگیهای «هویت بومی» وجه اصلی کار را سامان خواهد داد. تئودور آدورنو و ماکس هورکایمر، دو فیلسوف آلمانی و ضدفاشیست در «دیالکتیک روشنگری» به نقد ایدههای لیبرال و سرمایهداری جهانی پرداختهاند و ذیل مفهومی به نام «صنعت فرهنگسازی» مدعیات تئوریکی را سامان دادهاند که جالب توجه است.
در نظر آنان تکنولوژی صنعت فرهنگسازی تمایز میان متن اثر فرهنگی و نظام اجتماعی را از بین میبرد و نظم حاکم لیبرال، با دسیسهچینیهای اقتدارگرایانه و رهنمون کردن گرایش علنی جامعه به مقاصد ذهنی بورژوازی، سیاست تمامیتخواهانه خود را اعمال میکند. در همین راستا آنان وابستگی اقتصادی کالاهای فرهنگی را به بخشهای اقتصادی بورژوازی حاکم، در مسیر تطبیق محتوای کالاهای فرهنگی با امیال صاحبان قدرت لیبرال میدانند و آن را در سیاست تجلییافته به شمار میآورند؛ «سینما و رادیو دیگر نیازی ندارند تا به هنریبودن تظاهر کنند.
این حقیقت است که آنها فقط نوعی کسبوکارند که به ایدئولوژی رایج بدل میشود. این رسانهها خود را صنعت مینامند... حاصل کار همان حلقه مغزشویی و نیازهای جعلی منتسب به قبل است که در متن آن وحدت سیستم هر روز قویتر و مستحکمتر میشود.»
این سخنان نشان میدهد که سیاست فرهنگی و فرهنگ سیاست در غرب نیز منتقدانی سرسخت دارد. حال پرسش این است که اکتفا کردن به مواضع تئوریک، کافی است؟ واضح است که چنین نیست. نقد «فرهنگ سیاسی» غرب باید ابتنا بر مبادی و اصول لایتغیر فلسفی و دینی داشته باشد، که در نسبیتباوری و تحولات روزمره سرگردان نشود.
واضح است که در جهان امروز فرهنگ ابزار هژمونیکی برای اعمال قدرت سیاسی است. بنابراین نقد این ابزار هژمونیک باید چنان مستحکم و عاری از خلل باشد تا خود در این هژمونی گرفتار نشود. بگذارید مبانی بحث را منقحتر کنیم؛ هنگامی که ایالات متحده آمریکا میخواهد با یکی از کشورهای خاورمیانه دم از دیالوگ و گفتوگو بزند باید چگونه عمل کند؟ آیا ایالات متحده در این باب، همان رفتار دیپلماتیکی را پیش میگیرد که با روسیه یا کشورهای اروپایی انجام میدهد؟ این نکته مشخص است که روابط دیپلماتیک آمریکا با اروپا از یک «تناسب فرهنگی» برخوردار است؛ تناسبی که حاصل گسترش یک الگوی مشترک زیستی و سبک زندگی سرمایهداری است.
این الگو چنان در متن جوامع نهادی شده است که مستقیما الگوی رفتار سیاسی و دیپلماتیک را تعیین میکند و به آن، جهت و سمتوسو میدهد. یک الگوی سیاسی- اجتماعی لیبرال در جهان غرب وجود دارد که برمبنای آن سیر کلی جهتگیریها در وجهی امتداد مییابد که تباینهای معرفتی چندان به چشم نیاید. امروز در کنار مفهومی عام و فراگیر به نام «ژئوپلیتیک» گزارهای دیگر هم خودنمایی میکند؛ «ژئوکالچر».
اگر ژئوپلیتیک متضمن بررسی نقش قدرتهای بزرگ در سیاست خارجی یک کشور و واجد اصل نظام جهانی است، این «ژئوکالچر»است که زیربنای آن محسوب میشود. ایمانوئل والراشتاین که واضع نظریه «نظام جهانی»است، برعکس تحلیلگران پراگماتیست، چنان برای ژئوکالچر اهمیت قائل است که آن را بیانگر چارچوب فرهنگیای میداند که اساسا نظام جهانی در محدوده آن فعالیت میکند. یکی از عناصر تشکیلدهنده این ژئوکالچر که میتوان آن را مهمترین مولفه و عنصر آن خواند مفهوم «جهانیسازی» است.
در این باب «صنعت فرهنگسازی» و «جهانیسازی» در یک امتداد مشخص عمل کرده و ظهور مییابند. صنعت فرهنگسازی ایدههایی را برای فرهنگ زیستی ترویج میکند که «جهانیسازی» بر آن مبنا نضج میگیرد.