انگار توی یه روز کامل، دقیقهای بیست تا عطسه بکنی و سی تا جعبه دستمال کاغذی رو حروم بکنی و هفتصد تا «عافیت باشه!» بشنوی و آخرشب با یه دماغ سرخ تپل مپل سرت رو روی بالش بذاری و از دهنت نفس بکشی و دست آخر بیخواب هم بشی!
لابد همه ذهنتون رو درگیر این مسئله کردین که من به چی اینقدر حساسیت دارم! یعنی هنوز نفهمیدین؟ بابا از روز اول مدرسه دیگه! اِه! شما هم؟ یعنی این یه بیماری همه گیره؟ چی؟ همه اینجوری نیستین؟ چی؟ عاشق روز اول مدرسه هستین؟ شوخی میکنین!
روز دوم مهر
منم با شما موافقم! مدرسه خیلی حال میده! امروز که از خونه اومدم بیرون، شهر یه شکل دیگه بود. همه صبح زود از خونه اومده بودن بیرون. ماهها بود این همه نوجوون قد و نیمقد این ساعت تو خیابون نبودن. همهشون این ساعت خوابِ خواب بودن! اما الان همه هستن. اسی، کامبیز، ایلیا، نقی و تقی و قلی، سامی و کامی و رامی! حتی شیرزاد! همه تو خیابون بودن. جاتون خیلی خالیه. خیلی داره خوش میگذره...
شالاپ!
نهخیرم! اصلاً خوش نمیگذره! همین الان که داشتم این موضوع رو براتون مینوشتم، اسی عزیز یه کیسه پر از آب رو کوبید روی سرم! همه یادداشتهام خیس شد.
-«این چه کاری بود کردی؟!»
-«یادت نیست؟»
-«چی رو؟»
-«همین روز آخر سال تحصیلی قبل؛ که یه بادکنک پراز آب از طبقه چهارم مدرسه روی سرم ول دادی! بهت گفتم یه روزی تلافی میکنم که انتظارش رو نداری! حالا حال کردی؟»
آره راست میگه. چه عالمی داره این همکلاسی بودن. فقط خدا کنه یادداشتهام همین جوری خیس خیس چاپ نشه!
بیخود نیست که از قدیم و ندیم میگن:
«باز آمد بوی ماه مدرسه
بوی شوخیهای راه مدرسه!»