همشهری آنلاین - مریم قاسمی: دانشآموز دبیرستانی بود که به عضویت جهاد سازندگی پایگاه بسیج محله خزانه بخارایی درآمد، چون از همان ابتدا روحیه جهادی و انقلابی داشت. او در کنار درس و مدرسه، در فعالیتهای جهادی و خودجوش مردمی با شوق فراوان شرکت میکرد و در همین راه و مسیر مقدس به شهادت رسید.
خواندنیهای بیشتر را اینجا دنبال کنید
فاطمه تندگویان، معلم دوره دبیرستان شهیده «حاجیه ساعد»، یکی از افراد تأثیرگذار و مؤثر در زندگی او بود. او در بیشتر مأموریتهای جهادی حاجیه را با خود همراه میکرد. این بانوی مجاهد در اواخر سال ۱۳۵۹ در یکی از همین مأموریتهای جهادی که به شهر نقده رفته بود، توسط اعضای کومله به فیض شهادت نائل آمد. با «مرضیه میار دارلو»، مادر شهیده، در محله خزانه بخارایی همصحبت شدیم؛ مادری که هنوز فرزندش را در کنار خود احساس و با او زندگی میکند.
او در حالی که قاب عکس فرزندش را نشانمان میدهد، با آرامش برایمان حرف میزند: «از شهادت فرزندم ذرهای پشیمان نیستم. خدا این فرزند را به امانت داد و خودش هم به این شکل پس گرفت. همین که نام شهیده برای «حاجیه» باقی مانده و همین که مردم به من میگویند که شیرزن بزرگ کردهام، برایم بس است.»
او برای اینکه حال و هوای مصاحبه را کمی عوض کند، ما را به دوران قبل از انقلاب و زندگی در جنوب شهر تهران میبرد: «در سالهای اول زندگی، حوالی میدان اعدام (شوش) زندگی میکردیم و بعد از آن به محله تختی و خزانه آمدیم. وقتی اینجا آمدیم، انقلاب تازه پیروز شده بود و در محلهمان برای امنیت ساکنان پاسگاهی وجود نداشت. برای همین مردم خودشان پای کار بودند و تلاش میکردند تا امنیت محله را تأمین کنند. دختر من هم از همین در دسته بود. خودش این راه را انتخاب کرده بود و ما هم هیچوقت مانع او نبودیم. وقتی که حضرت امام خمینی (ره) فرمان جهاد و مبارزه دادند، «حاجیه» جزو نخستین داوطلبانی بود که در گروه جهادی محلهمان ثبتنام کرد و برای خدمت به خانوادههای محروم و بیبضاعت عازم مناطق دورافتاده کشور شد.»
اجازه ندادم خیابانی به نام فرزندم کنند
«مرضیه میار دارلو»، مادر شهیده «حاجیه ساعد»، به روحیه و ویژگیهای فرزندش اشاره میکند: «با اینکه بیش از ۴۰ سال از شهادت حاجیه میگذرد، اما هیچوقت احساس نکردم که او در کنارمان نیست. دخترم با اینکه دانشآموز دبیرستانی بود، اعتمادبهنفس بالایی داشت. مثلاً بارها پیش آمده بود که در حیاط مدرسه میکروفن به دست بگیرد و برای بچهها سخنرانی کند. یادم هست که زمان امتحانات، بچههای مدرسه خانهمان میآمدند تا حاجیه اشکالات درسیشان را برطرف کند. او خیلی برای همکلاسیهایش وقت میگذاشت تا نمره قبولی بگیرند. زمانی هم که با گروه جهادی عازم شهرستان نقده شد، چهارشنبهسوری بود و از مدیر مدرسه و معلمش برای این کار اجازه گرفته بود.»
او ادامه میدهد: «رفتنش به این مأموریت مدت کوتاهی طول کشید. تقرییبا روز دوم فروردین و عید نوروز بود که حاجیه شهید شد و جنازهاش را چند روز بعد برای من آوردند. دخترم در زمان شهادت فقط ۱۷ سال داشت. دوستانش تعریف میکردند که حاجیه در جنگ و درگیری با کوملههای خدانشناس، مثل یک مرد به شهادت رسیده است.»
مادر بانوی شهیده محله خزانه بخارایی میگوید: «زمانی که اهل محل فهمیدند دخترم شهید شده، غوغایی به راه انداختند که نگو و نپرس. وقتی جنازه دخترم را آوردند، ما در کوچه دهم محله تختی ساکن بودیم. نمیدانم آن لحظه چگونه گذشت. اما هرچه بود، به خواست خدا چنان قدرت و توانی پیدا کرده بودم که بتوانم شهادت دختر بزرگم را تحمل کنم. راستش اگر حالا هم به گذشته برگردم باز هم به دخترم اجازه میدهم تا در این راه مقدس قدم بردارد و شهید شود.»
او اضافه میکند: «اوایل شهادت «حاجیه ساعد»، مسئولان وقت شهرداری میخواستند کوچه و یا خیابانی به نام شهیده «حاجیه ساعد» نامگذاری کنند، اما من خودم چنین اجازهای به آنها ندادم. عقیده دارم که شهید و شهادت بالاتر از این حرفهاست که به خاطرش اسم کوچه و خیابانی به نام فرزندم باشد. آن موقع که حضرت امام خمینی(ره) فرمودند کسانی که به سن تکلیف رسیدهاند، موظفند جهاد کنند؛ خیلی از نوجوانان و جوانان وارد میدان شدند. این کار دلی بود و اصلاً اجباری نداشت.»
دانشآموز محجبه پای حرفش ایستاد
مادر شهیده ساعد خاطرهای از دوران نوجوانی فرزندش تعریف میکند: «چند سال به پیروزی انقلاب مانده بود که ما در محله مولوی یک خانه مستأجری داشتیم. حاجیه کلاس پنجم بود که اتفاق عجیبی افتاد. یک روز حوالی ظهر که وضو گرفته بودم تا به مسجد محلهمان بروم و نماز جماعت بخوانم، یک نفر زنگ خانه را زد. دیدم یکی از خدمتگزاران مدرسه است و با حالت بد از من خواست تا فوری بروم پیش مدیر مدرسه فرزندم. داخل مدرسه، کنار دفتر مدیر، حاجیه را دیدم که با بغض و خیلی ناراحت ایستاده. بچهام آنقدر گریه کرده بود که چشمانش باز نمیشد. گفتم حاجیه جان، چی شده؟ گفت مامان بیا برویم دفتر. وارد اتاق که شدم دیدم معلمها و مدیر مدرسه دور هم نشستهاند. مدیر مدرسه رو به من کرد و گفت خانم، این چه بچهای است که تربیت کردی؟ به من میگوید که به خاطر چیزی که از من خواستی بد میبینی، شما را میاندازم توی زندان! از دخترم پرسیدم که چرا این حرف را زدی؟ حاجیه جوابی داد که پیشانیام خیس عرق شد. مدیر مدرسه به او گفته بود که زنگ ورزش شلوار کوتاه بپوشد و با لباس کوتاه ورزش کند! و حاجیه هم که مقید به داشتن حجاب حتی در مدرسه دخترانه بود، میگفت اگر بمیرم، با این پوشش نامناسب ورزش نمیکنم. میگفت من مسلمانم و نماز میخوانم. چرا باید حرف مدیر طاغوتی را گوش کنم. وقتی این حرفها را از زبان دخترم میشنیدم، احساس خیلی خوبی داشتم، هرچند مدیر مدرسه او را به همین دلیل اخراج کرد، اما اصلاً ناراحت نشدیم و من مدرسه دخترم را به جای دیگری انتقال دادم تا با خیال راحت درس بخواند.»
نظر شما