به ویژه آن هنگام که سخن از توسعه میرود و مسلمانان انبان خود را از میراث گذشته پرمیبینند اما بین آن میراث و مقدمات و لوازم توسعه و توسعهیافتگی شکافی ژرف مینگرند. این بود که نزدیک به چندین دهه بحثهایی پیرامون امکان
توسعه یافتگی در تمدن اسلامی مطرح شده است. با این حال، میراث فرهنگی تمدن اسلامی از کلیت و وحدت تامی برخوردار بود. در این وضعیت فلسفه مادر علوم اسلامی به شمار میرفت. به بیان بهتر، علوم اسلامی مقدمات خود را از فلسفه میگرفتند اما در تمدن مدرن علوم از فلسفه جدا شدهاند و سیری دیگر پیمودهاند.
وجود همین تفاوت، موجد پیامدهای معرفتشناختی و هستیشناختی عدیدهای است. به همین خاطر بود که سهشنبه گذشته 3نفر از استادان فلسفه گرد هم آمدند و از نسبت فلسفه اسلامی با علوم اسلامی سخن راندند و در پایان بر لزوم توجه به این میراث انگشت نهادند. این نشست که در دانشکده الهیات و معارف دانشگاه تهران برگزار شده بود و پذیرای جمع زیادی از دانشجویان بود، به نوعی یک نشست دانشجویی بهشمار میرفت. با این حال، نیمی از نشست به طرح پرسشهای نه چندان مرتبط با بحث گذشت.
گرچه دکتر دینانی، دکتر اعوانی و دکتر محقق داماد در پاسخهای خود میکوشیدند تا به موضوع اصلی نشست بپردازند ولی عملا بهتر بود تا به هر یک از سخنرانان اجازه داده شود مستقلا در باب موضوع نشست سخنان خود را بگویند تا روند بحث از انسجام بیشتری برخوردار شود. مطلب حاضر گزارشی است از پرسش و پاسخهای مطرح در این نشست که از پی میخوانید.
نشست «فلسفه و علوم اسلامی» با این پرسش از دکتر دینانی آغاز شد که فلسفه چیست و هنگامی که از فلسفهورزی سخن میرود چه مرادی در پس آن نهفته است؟ دکتر دینانی در پاسخ گفت:«پرسش بنیادینی مطرح شده است. البته باید بگویم که فلسفهورزی همان فلسفه است. تعریفهای زیادی از فلسفه شده است. به عدد نحلههای فلسفی گوناگون تعریف فلسفه متفاوت است اما تعریفی که جامع باشد و بتوان تمام فیلسوفان و نحلههای فلسفی را در آن همداستان یافت، این است: فلسفه، پژوهش و بررسی مسائل هستی یا همان هستیشناسی است.
فلسفه با شناخت موجود یا هستندهکاری ندارد، کار آن شناخت وجود است. اما وجود چیست؟ آیا وجود چونان موجودات قابل دیدن است؟ این پرسش را به بهترین نحو لایب نیتس فرموله کرده است:«چرا موجودات به جای اینکه نباشند، هستند؟» هر فیلسوفی هرچه فلسفه را تعریف کند، نمیتواند از این پرسش بیاعتنا بگذرد.»
معروف است که ارسطو در جایی گفته: فلسفه غرضی ندارد گرچه از این بیان تفسیرهای متعددی در طول تاریخ فلسفه شده است. با این حال دکتر اعوانی در برابر این پرسش قرار گرفت که آیا فلسفه دارای غرض و هدفی است؟ اگر هست، آیا (آن غرض) در درون آن است یا بیرون آن؟ رئیس انجمن پژوهشی حکمت و فلسفه ایران با بیان اینکه در واقع پاسخ من، پاسخ به ارسطوست، گفت:«ارسطو گفتار معروفی دارد که انسان فقط همان است که میداند و دیگر هیچ. اینکه به انسان حیوان ناطق هم گفته، به دلیل همان دانایی اوست. از اینرو عشق به دانش مطلوب است. کسی که نمیداند، از کمال انسانی هم برخوردار نیست. اصلا فلسفه همان دانایی مطلق است. این معنا در واژه فلسفه یعنی دوستداری دانش نهفته است. علم به حقایق اشیاء هدف فلسفه است.
علم بین انسان و خداوند مشترک معنوی است؛ اما علم خداوند نامتناهی است و علم ما به قدر طاقت بشری است. بنابراین، ما با حق تعالی در صفت علم اشتراک داریم. علم و وجود درهم تنیده شدهاند؛ به این معنا که تمام هستی با علم خداوند ایجاد شده و ما هم به آن آگاهی مییابیم. این بزرگترین کمالی است که بشر به آن دست مییابد. بنابراین اگر غرضی برای فلسفه متصور باشد خارج از آن نیست. سخن ارسطو هم به این معناست که فلسفه بیرون از خودش هدف و غرضی ندارد. از اینرو، غرض ذاتی فلسفه، رسیدن به شناخت مطلق است.»
اکنون که هدف از فلسفه روشن شد، این پرسش خودنمایی میکند که اگر غرض فلسفه در ذاتش نهفته است. پس چرا در گذشته فلسفه را مادر علوم میگفتند؟ به بیان بهتر، باید بین هدف و منفعت فلسفه تمایز قائل شد. از این بابت چندان نمیتوان به عبارت «فلسفه برای فلسفه» دلخوش داشت. بر این پایه بود که پرسش بعدی از دکتر محقق داماد پرسیده شد که فلسفه چه منفعتی به علوم دیگر میرساند و اصلا چرا مبادی علوم دیگردر فلسفه به اثبات میرسد؟ عضو پیوسته فرهنگستان علوم در پاسخ گفت: فلسفه علم اعلی است؛ یعنی مبادی سایر علوم در فلسفه مورد بررسی قرار میگیرد. بنابراین اگر در علم طب بدن آدمی از حیث بیماری و تندرستی به بررسی و کاوش گذاشته میشود اما اثبات وجود موضوع که بدن انسان باشد در علم طب بحث نمیشود، در جای دیگری باید به بحث در آنباره پرداخت که همان فلسفه است.
از اینرو، موضوعات همه علوم در فلسفه به بحث گذاشته میشود. به بیان بهتر مبادی تصوریه علوم کار فلسفه است. نکته دیگر آنکه فلسفه به معنای وسیع کلمه، درخدمت همه علوم است. مثلا تمامی علوم اسلامی که در طول تاریخ اسلام تاکنون محقق شدهاند، از نعمت فلسفه متنعم هستند. مثلا علم اصول فقه، فلسفه را به خدمت خود درآورده است؛ این به آن معناست که گزارههای علوم اسلامی پیشتر در فلسفه (اسلامی) به اثبات رسیدهاند و آنگاه به عنوان اصل موضوعی در علوم (اسلامی) کاربرد پیدا کردهاند.
علوم در گستره تمدن اسلامی
سخنان دکتر محقق روزنه تازهای را به بحث گشوده و از این پس بود که نشست بیشتر روی موضوع اصلی خود که نسبت فلسفه با علوم به ویژه علوم اسلامی باشد،متمرکز شد. بر این اساس بود که بحث فلسفه یا فلسفههای مضاف که امروزه از ضرورت وجود آن سخن میرود، انگیزهای برای طرح پرسشی در این باره از دکتر دینانی فراهم آورد. دکتر دینانی در پاسخ این پرسش که فلسفه مضاف چیست و آیا در جهان اسلام و در قلمرو فلسفه اسلامی چنین مفهومی سابقه داشته است گفت:«تردیدی نیست که در جهان امروز فلسفههای مضاف کاربرد زیادی یافتهاند؛ فلسفه اخلاق، فلسفه علم، فلسفه طب و... البته بحث فلسفه مضاف، حرف تازهای نیست، حکمای ما هم قبلا آن را مطرح کردهاند.
همین که گفته شده همه علوم در اثبات موضوع خود نیازمند و یا مدیون فلسفهاند، خواهناخواه پای فلسفههای مضاف به میان کشیده میشود. هر علمی موضوعی دارد، علم از مسائل و حالات خودش سخن میگوید نه از مبادیاش. میپرسیم؛ علم چیست؟ گفته میشود:تجربه است. باز میپرسیم: اعتبار تجربه چیست و اصلا چرا تجربه معتبر است؟ مسلم است که فیزیک و شیمی به این پرسشها نمیتوانند پاسخ دهند. اینجاست که سر و کله فلسفه مضاف پیدا میشود و ما میتوانیم از فلسفه فیزیک یا فلسفه شیمی صحبت کنیم.»
اینگونه که مشخص شد، فلسفه با روشن کردن بنیانهای وجودی علوم،حیطه موضوعات آنها را گسترش میدهد. بر این پایه میتوان پرسید که آیا دانشمندان علوم مختلف باید از مبادی آن (علم) آگاهی پیدا کنند؟ به عبارت بهتر آیا یک دانشمند باید به فلسفه مضاف علم مورد نظرش شناخت داشته باشد؟ دکتر اعوانی در جواب این سؤال چنین اظهار داشت:«پیش از پاسخ به این پرسش این نکته باید روشن شود که آیا فلسفههای مضاف در گذشته با امروز یکی هستند؟ در توضیح این نکته باید گفت که در غرب تا قرن 18 ، تمام علوم همان فلسفه بودند. اصلا بنا به تعریف ارسطو علم، فلسفه بوده است.
اما یک فرق مهم همواره میان فلسفه و علوم بوده است. فلسفه بدون پیشفرض است ولی علوم مفروض هستند. فیلسوف، تنها میپرسد: چرا ریاضی هست؟ حیثیت وجودی علم ریاضی چیست؟ فیلسوف آنقدر میپرسد تا به جایی برسد که سؤالی باقی نماند. در اینجا تمثیل نردبان افلاطون به کار میآید. نردبان را به دیوار تکیه میدهیم تا به بالای پشتبام برویم. کسی هم که در میانه نردبان هست، یا باید به پشتبام برود و یا از آن پایین بیاید. آنکه از آن پایین میآید، علم است؛ اما فلسفه در هیچ پلهای از آن (نردبان) نمیماند، به جایی میرود که پلهای نباشد. با این حال، این تصویر از نسبت علم و فلسفه در دوران مدرن اصلا وجود ندارد. فلسفههای مضافی که امروزه در حوزه فلسفه علم پدید آمدهاند، در نهایت آن به کانت میرسند. کانت علم نظری را ممکن نمیداند.
او علم به حقایق اشیا را – آنگونه که حکمای پیشین در نظر داشتند- رد میکند او میگوید: فلسفه یک وظیفه دارد و آن هم این است که با نفی متافیزیک به ساحت وجود بپردازد. از این دیدگاه است که این نظریه در فلسفه تحلیلی پا گرفته که فلسفه باید به مبادی و مفاهیم علوم بپردازد. به عبارت دیگر؛ وظیفه فلسفه منحصر به این است که به مبادی علوم به عنوان گزارههای درجه 2 بپردازد، بدون آنکه قصد فراروی از آن را داشته باشد.» وی در ادامه افزود:«فلسفههای مضاف امروزین جزیی از فلسفه علم هستند که بیتوجه به گزارههای متافیزیکیاند.
از طرفی، در حکمت قدیم ما علم همیشه طولی بوده و مراتب طولی دارد. با این دیدگاه وحدت علوم در حکمت اسلامی بیشتر تضمین میشود. حال آنکه در غرب مدرن – چنانکه دیدیم- این وحدت به چشم نمیخورد. بنابراین، به نظرم باید از متافیزیک و حکمت در دنیای امروز اعاده حیثیت کرد تا بتوان دوباره وحدت میان علوم و فلسفه را برقرار کرد.»
دکتر مصطفی محقق داماد هم بر این نظر بود که بحث فلسفههای مضاف، خاص امروز نیست و در جهان اسلام میتوان آنها را سراغ گرفت. او در این باره میگفت: «در ادبیات اسلامی آمیختگی عمیقی میان علم(علم نه در معنای Science) و فلسفه بوده است. این آمیختگی سبب شده که به یک معنا علوم اسلامی، فلسفه علوم یا فلسفه مضاف بوده باشند. امروزه دانشگاههای ما زباندان عربی پرورش میدهد اما فیلسوف زبان و ادبیات عرب تحویل نمیدهد. آیا استادان عربی ما مغنی را درک میکنند؟ مغنی فلسفه ادبیات عرب است. مرحوم آیتالله دکتر مهدی حائری یزدی همواره به این نکته اشاره میکرد».
دکتر محقق داماد در ادامه با اشاره به سامانه آموزشی در حوزهها و سامانه آموزشی گذشته در مدارس افزود: «در سامانه قدیم آموزشی ما، نحوه ورود به مطالب علمی به نحوی متافیزیکی آموزش داده میشد. در گذشته تمدن اسلامی، علمی در دامان فرهنگ اسلامی رویید و بالید که آن را با نام علم اصول میشناسیم. علم اصول، در واقع فلسفه فقه است. در علم اصول، مباحثی وجود دارد که در فقه کاربردی ندارد؛ مثلا «معنی حرفی» که همان «علم الفاظ» است یا جمع بین «حکم ظاهری» و «حکم واقعی» و یا مبحث «حسن و قبح» چنان دقیقاند که از یک منظر میتوان اصول فقه را فلسفه حقوق دانست؛ منتها این مباحث را باید با بیان امروزین نگاشت و در چارچوب مسائل و مباحث روز تقویت کرد.
هماکنون مجامع علمی و دانشگاهی ما آنچنان به این علم (اصول فقه) بیاعتنا هستند که تاسفآور است چرا مثلا کتاب «الموافقات» شاطبی اندلسی که از علمای اهل تسنن است در دانشگاههای ما تدریس نمیشود. درست است که شاطبی، اروپایی است اما این کتاب او فلسفه فقه یا فلسفه حقوق است؛ یا رساله شیخ محمد اصفهانی معروف به کمپانی که درباره اصول فقه است و بهزعم من- دوسوم مباحث کلیدی فلسفه حقوق امروز را باز میگشاید. با این حال، به نظرم، علوم اسلامی باید با تحولات روز همگام شوند.»
بازگشت به وحدت فلسفه و علوم
نویسنده کتاب «خواجه نصیرالدین طوسی؛ فیلسوف گفتوگو» هم نظر خود را در اینباره که آیا دانشمندان علوم مختلف باید از فلسفه علوم آگاه باشند، چنین بیان داشت: «سهراب سپهری در یکی از اشعار خود عبارت زیبایی دارد: «سقف بیکفتر صدها اتوبوس». در واقع دنیای امروز اینگونه است که سقف دارد اما کبوتر در آن لانه نمیسازد. اتوبوس مظهر دوری از طبیعت و تکنیکزده است. البته من فردی ضدمدرن نیستم؛ فقط میخواهم بگویم که جهان امروز - خوب یا بد- دنیای دیگری است. دکتر محقق درباره اهمیت «مغنی» در زبان و ادبیات عرب سخن گفت. من از این نکته استفاده میکنم و میگویم که اگر ابنسینا نبود و ردپای او در صرف، نحو و یا حتی فقه نبود، نمیدانم که چه باقی میماند. حتی در صرف و نحو هم از فلسفه بهره میبریم. اینکه میگوییم دو عامل بر یک محمول واحد عمل نمیکنند، یک حرف فلسفی است.
فیلسوف هم بر این نظر است که ورود دو عامل یا دو علت بر یک چیز محال است. تمام علوم اسلامی مملو از رگههای فلسفه است. در بخشی از کتاب «وجود رابط و مستقل» به نسبت بین «موضوع» و «محمول» و اینکه «قضیه» قائم به نسبت است پرداختم. این پرسش را در آنجا مطرح کردم که «آیا نسبت در خارج موجود است یا در داخل؟». بعدها که حاشیه مطول تفتازانی را میخواندم به نکته اعجابانگیزی در این رابطه که حتی به ذهن ارسطو هم نرسیده، برخوردم و آن اینکه: جهان خارج ظرف وجود نسبت نیست، ظرف خود نسبت است. بنابراین، علوم اسلامی ما همان فلسفه است.»
دکتر دینانی در ادامه با طرح این پرسش که آیا امروزه این وضعیت (وحدت علوم اسلامی و فلسفه) با توجه به جهان تکنیکی کنونی، راهگشاست یا نه؟ گفت: «غربیها ممکن است به ما بگویند که این وضعیت، زیانبار و موجب عقبماندگی تکنیک است. این حرف تا حدی درست است اما این را هم باید در نظر داشت که گرچه دنیای کنونی از نظر تکنیک خیلی پیشرفت کرده، اما به قول ناصرخسرو نردبانی را میماند که بخواهیم در بیابان از آن استفاده کنیم. دنیای تکنیکزده امروز پایش در معارف- که اتفاقا ما خیلی در آن قوی هستیم- میلنگد.
ما میراث درخشانی داشتهایم. آقای دکتر محقق از شاطبی سخن گفت اما من میخواهم بگویم که شاطبی تحت تاثیر غرب است و غرب هم به نوبه خود تحت تاثیر ابنرشد. ابنرشد نقش زیادی در پیدایی تمدن مدرن داشته است؛ با این حال - با قاطعیت میگویم- یک فیلسوف ما ابن رشد را نخوانده است. ملاصدرا که این همه به او میبالیم، یکبار از او اسم نبرده است. خود من، اول خواستم با ابنرشد بجنگم که چرا با ابنسینا مخالفت کرده؛ دیدم با عجب غولی درآویختهام؛ این بود که در نهایت از در دوستی با او درآمدم. چرا پژوهشگران ما کتاب «بدایه المجتهد و نهایه المقتصد» ابنرشد را نمیخوانند؟ این کتاب درباره فلسفه فقه است. نتیجه اینکه ما چیزهایی داشتهایم که از دست دادهایم ولی در مقابل چیز دندانگیری به دست نیاوردهایم. ما، مابین سنت و مدرنیته ایستادهایم.»
پایانبخش این نشست و در واقع جمعکننده بحث، دکتر محقق داماد بود که با اشاره به این نکته که ما باید درباره نسبت فلسفه با علوم اسلامی بیندیشیم گفت: «باید تجربه نیم قرن اخیرمان را که منجر به جدایی منقول از معقول شده به تحلیل و بررسی بگذاریم و ببینیم که آیا از این امر (جدایی) برد کردهایم یا باخت. بیتردید در حوزههای سنتی، معقول و منقول هنوز به موازات هم قرار گرفتهاند. هرچه به جلو آمدهایم، این جدایی شدیدتر شده است. امروزه چه تعداد حقوقدانانی را میشناسیم که اصطلاحات فلسفی و منطقی رشته خود را نمیدانند! ندانستن این مسائل، زیانبار است.
زیانش آنجاست که مثلا وقتی به مبحث «ایجاب و قبول» میرسیم، فهم این توضیح که ایجاب انشاء است و معلق، دشوار میشود. یا برعکس آن، چه بسیار فلسفهدانها و فیلسوفانی که چون نمیتوانستهاند مبانی حقوق را فیالمثل در نوشتن قراردادی برای فروش خانهشان، درست به کار گیرند، ضرر کردهاند! بنابراین باید بررسی کنیم که این تفرقه در مجموع به سود ما بوده یا به زیان ما. تاریخ تمدن اسلامی، گواه جمع میان این دو بوده است. علامه حلی و ابنرشد نمونه برجسته این جامعیت هستند. ابنرشد در عین فیلسوفی، 30سال قاضی دادگاه بوده است. ما باید ببینیم که این بزرگان در روش چه تاثیری بر اجتهاد گذاشتهاند؛ تفکر فقهی آنها بر فلسفهشان یا برعکس چه تاثیری گذاشته است. یقینا فردی مثل علامه حلی، با طرح فقه تطبیقی اجتهادی تحولی در فقه ایجاد کرده است.
اصول عقلانی فقه را هیچکس مثل او بیان نکرده است. یا زمانی که فقه دچار اخباریگری شده بود، این شیخ انصاری بود که با تقویت عقلانیت در فقه بساط اخباریگری را برچید. یا آیتالله بروجردی؛ درست است که وی درس ملاصدرای علامه طباطبایی را تعطیل کرد، اما همو شرح «وسایل» را با روشی عقلانی پی گرفت. بنابراین سؤال اساسی این است که آیا ما باید دوباره به همان آمیختگی فلسفه و علوم بیندیشیم و به سمت آن حرکت کنیم، یا همین راه (جدایی علم و فلسفه) را ادامه دهیم؛ کدام به نفع ماست؟ آیا باید به جمع ما بین آنها برسیم؟ به نظرم اگر این جدایی ادامه یابد، نتیجهای که از آن حاصل میشود- به بیان نظامی- چیزی نیست جز تبدیل شدن به طبیب آدمیکش و فقیه جاهلیتساز. از اینرو، شایسته است که به جمع بین این دو بیندیشیم».