حدود ۱۰ سال قبل با مردی روبه‌رو شدیم که شخصیت متفاوتی داشت. «امید حاجت‌بیگی» با نوشته‌های مردان و زنان بزرگ روزگار می‌گذراند. کتابفروشی قدیمی‌اش سال‌های سال در میان ویترین‌های پر رنگ و لعاب اطرافش سوسو می‌زد و همه را محو آدم‌های دنیای کاغذی خود می‌کرد و این ماجرا همچنان ادامه دارد.  

کتابخانه امید

همشهری آنلاین - مریم قاسمی: سرتان را که بچرخانید، چشمتان از دیدن این همه کتاب در قفسه‌ها هاج و واج می‌ماند. اینجا دنیایی است به وسعت دریا، اما نه از جنس آب؛ دنیایی به تعداد آدم‌ها، اما نه از جنس خاک. لابه‌لای این همه کتاب، می‌توانید یک روز دختر کبریت‌فروش «اندرسن» شوید و روز دیگر مثل ملکیادس «مارکز» رؤیای‌ پرواز به سرتان بیفتد. عجب دنیای زیبایی است این دنیای کاغذی! لذتبخش است که عمری لابه‌لای این همه کتاب نفس بکشید و عشقتان این باشد که روی تک‌تک‌ آنها دست بکشید و غبارشان را پاک‌ کنید.

اینجا دنیای ۱۳ متری مردی بود که مهربانی‌اش از مهربانی مادرهای قصه‌ها کمتر نبود و رفتار و برخوردی داشت مانند بابالنگ‌دراز قصه‌ها، خیلی شکننده و محترم. آری بود؛ درست خوانده‌اید؛ چون «امیدحاجت‌بیگی» ۲۰ روز است که از این دنیا و گلستان کاغدی دست کشیده و حالا فرزندش آقا رضا چراغ این کتابفروشی را روشن نگه می‌دارد، به یاد پدرش که این اواخر خیلی نگران آخر و عاقبت کتاب‌هایش بود. پلاک شماره ۱۱۰ خیابان شهیدان خالقی‌پور نازی‌آباد فقط کتابفروشی نیست؛ گلستان امید است برای اهل محل.

خواندنی‌های بیشتر را اینجا دنبال کنید

به گلستان کاغذی خوش آمدید | «امید» با خرید روزنامه و کاغذ باطله کتابفروش شد

با کتاب‌هایش نفس می‌کشید

اگر از او می‌پرسیدید از صبح تا شب لابه‌لای این همه کتاب چه می‌کند، پاسخ می‌داد: «اگر در میان این کتاب‌ها نباشم، مریض می‌شوم. با کتاب نفس می‌کشم. حتی در خانه‌ام چندین کتاب گذاشته‌ام که وقتی شب‌ها خوابم نمی‌برد آنها را می‌خوانم.» پسر گرچه در غم فراغ پدر سوگوار است، اما از اینکه می‌تواند خواسته‌اش را اجابت کند در دل احساس خوبی دارد.

«کتاب‌ها تفکیک شد. قفسه‌ها رنگ شد. با هزاران دنگ‌وفنگ و حرص‌وجوش، تابلو «امید» بعد از سی سال بالای کتابفروشی ثبت شد.» «رضا حاجت‌یگی» با گفتن این عبارات ما را با عالم پدر آشنا می‌کند و می‌گوید: «آن روزها پدرم بی‌غصه از مستأجری و نداشتن ماشین بود، اما دلش می‌خواست من همه‌چیز داشته باشم، خب، پدر بود دیگر. اما ما هنوزم مستأجریم و من برای گل کردن این کتابفروشی و سبز کردن دل پدرم، مغازه را سبزتر کردم. کتاب‌ها را مرتب کردم تا مردم بیشتری بتوانند به کتاب‌ها دست بزنند. ورق بزنند و بخوانند و حالشان کمی بهتر شود.»

به او می‌گویم که قبلاً که اینجا آمدیم فضای داخل کتابفروشی طور دیگری بود و او می‌گوید: «دیگر خبری از کتاب‌های روی هم چیده شده نیست. هرچند بابا دلش نمی‌آمد کتاب‌های اضافه را به انبار ببرم، اما کتاب‌ها هنوز به سبکی نوستالژیک، مثل قدیم‌ها در قفسه‌ها آرام گرفته‌اند و حرفی برای گفتن دارند. نوارهای قدیمی هنوز شعر «سایه» را به زبان شجریان می‌خوانند.»

از کتابفروش جوان درباره احوال پدر در روزهای پایانی می‌پرسم و او جواب می‌دهد: «نگران بود که بعد از مرگ عاقبت کتاب‌ها چه می‌شود. اما جلو چشمان خودش کتاب ها را نوازش می‌کردم تا دلش گرم باشد که مراقبشان هستم. همیشه غروب‌ها به انتظار آمدنش می‌نشستم تا با ذوق و شوق فراوان کتاب‌های قدیمی و دست‌دومی را که خریده بودم نشانش دهم تا راجع به جلد قدیمی، نویسنده، محبوبیت کتاب‌ها با هم بحث کنیم و آخرش هم من بگویم اصلا فروشی نیستند! اینها برای خودم باشد؟ و او با لبخند خوشحال می‌شد که من قدر کتاب را می‌دانم، آن هم قدیمی‌اش را.»

  «روش ساندویچ‌فروش‌ها برای این کسب جواب نداد! ‌» آقا رضا عقیده دارد که کتابفروشی خیلی فرق دارد با خواربار و ساندویچ‌فروشی، چون خوراک و غذای ذهن آدم‌ها فرق می‌کند: «حالا به سراسر ایران کتاب می‌فرستم و حتی اینترنتی اسم «امید» را به گوش همه می‌رسانم و به ازای هر سفارش، کتاب هدیه می‌دهم آن هم با بسته‌بندی نوستالژیک، تا طعم اینجا را حس کنند. اسم بسته‌های سفارشی را گذاشتم «امیدها». به مخاطبان که زنگ می‌زنند می‌گویم «امیدها» ارسال شدند.»

از کتابفروش جوان می‌پرسیم که حالا مردم بیشتر چه کتاب‌هایی می‌خرند؟ می‌گوید: «با اینکه مردم کم کتاب می‌خرند، اما هنوز کتاب‌های خوب مشتری دارند. مردم نویسنده‌های مطرح را می‌شناسند. کتاب‌های رمان و مذهبی خیلی پرفروش‌اند. رمان‌های خارجی مانند «جنگ و صلح» تولستوی و کتاب «اصول کافی» کتاب‌هایی هستند که هیچ‌وقت از مد نمی‌افتند. با این حال همیشه به کسانی که مشتری دائم مغازه هستند سفارش می‌کنم که در کنار این کتاب‌ها، رمان تاریخی هم بخوانند تا از تاریخ مملکت‌شان خبر داشته باشند.»

او از تنوع کتاب‌ها در این کتابفروشی صحبت می‌کند و می‌گوید: «کتاب‌هایی داریم مربوط بهی ۸۰ سال پیش که چاپ سنگی شده‌اند و یا آنقدر قدیمی‌اند که جلدشان پاره شده. یک قرآن طلاکوب هم دارم که دقیقاً نمی‌دانم برای چه زمانی است. ما کتابفروشی‌های محلی هیچ راه تبلیغی نداریم برای همین ناشناخته‌ایم. با کتابفروشی نمی‌توان زندگی گذراند. مگر اینکه در کنارش نوشت‌افزار و یا وسایل کمک‌آموزشی بفروشیم. متولیان فرهنگی باید چاره‌ای برای ماندن کتابفروشی‌هایی مثل ما پیدا کنند.»

به گلستان کاغذی خوش آمدید | «امید» با خرید روزنامه و کاغذ باطله کتابفروش شد

از خرید کاغذ و روزنامه باطله تا کتابفروشی

حالا به سال‌های دور برمی‌گردیم و گذشته را مرور می‌کنیم:

دوران ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه‌ای در یکی از روستاهای گیلان گذراند. جزو نخستین کسانی بود که معلم برای روخوانی کتاب انتخابش می‌کرد چون هم صدای رسایی داشت و هم بدون غلط کلمات را می‌خواند. البته زیاد به درس علاقه‌ای نداشت و برای همین آن را دنبال نکرد، اما تا دلتان بخواهد عاشق فوتبال بود. یک نفر از اهالی روستا که هر از گاه  به شهر سری می‌زد، در ازای ۵ ریال، برایش مجله‌های ورزشی می‌خرید.

شاید بپرسید که زنده‌یاد «امید حاجت‌بیگی» چه شد که کتاب فروش شد؟ کاملاً اتفاقی. سال ۶۹ که آمد تهران، با پیشنهاد یکی از دوستانش شروع کرد به خرید کاغذهای باطله. البته تا قبل از آن برای مدت زمانی روی لوازم برقی کار می‌کرد. روزنامه می‌خرید و لابه‌لای ضایعات کاغذ، کتاب‌هایی هم پیدا می‌شد که برای خودشان طرفدارهایی داشت. تا به خودش آمد دوروبرش پر شد از انواع کتاب‌ها و رمان‌ها، تا جایی که الان به اندازه ۱۵ هزار جلد کتاب در این کتابفروشی وجود دارد.

بعد از مدتی خرید کاغذ باطله آنقدر رونق گرفت که خودش به زحمت داخل مغازه ۱۳ متری جا می‌شد برای همین یک‌ راه باریک برای خودش باز کرده بود که بتواند از آنجا ورود و خروج داشته باشد. بیشتر وقت‌ها دم در می‌ایستاد. اما بعد انباری اجاره کرد و بعضی از کتاب‌ها و روزنامه‌ها را در آنجا نگهداری می‌کرد. یک سال بعد که چند ردیف کتاب تا سقف چیده بود کاری کرد که در ویترین مغازه به سمت بیرون باز شود اما باز نقشه‌های دیگری در ذهن داشت.

 وقتی آن سال از پدر «رضا حاجت‌بیگی» پرسیدم که چه برنامه‌ای برای کتابفروشی دارد گفته بود: «با کمک تنها پسرم می‌خواهیم نرم‌افزاری برای اینجا تهیه کنیم و همه کتاب‌ها را از نظر موضوع و نویسنده دسته‌بندی کنیم. تنها در این صورت است که می‌توانیم یک کتاب را راحت‌تر پیدا کنیم. تازه با این شکل فروشمان هم بیشتر می‌شود.»

از بعضی رفتارها دلخور بود

تعارف که نداریم، حال مطالعه و کتابخوانی خوب نیست. شاید سرانه مطالعه در ایران به یک ربع هم نرسد. مرحوم کتابفروش محله از بعضی رفتارهای مردم خیلی دلخور بود؛ آنهایی که وقتی از خیابان رد می‌شدند جلو ویترین تک‌تک مغازه‌ها برای تماشا می‌ایستادند، اما تا به کتابفروشی که می‌رسیدند رویشان را برمی‌گردانند. بدتر از آن وقتی بود که به همراهشان که کمی سرعتش را کند کرده بود می‌گفتند: «بدو بیا، واسه‌چی وایسادی، به درد نمی‌خوره. ‌»

او عقیده داشت که هر کسی اجازه دارد قلم به دست بگیرد و کتاب بنویسد، اما نویسندگان مورد علاقه مردم نباید کنار گود بنشینند. باید به آنها کمک شود تا بتوانند از عهده هزینه چاپ کتاب‌شان برآیند. بعضی می‌گویند قیمت کتاب زیاد است اما اگر واقعاً اهل کتاب باشند حاضرند لااقل سالی ۵۰۰ هزار تومان برای خرید کتاب کنار بگذارند. شاید برایتان جالب باشد که مرحوم «امید حاجت‌بیگی» پاسخ آخرین سؤالی را که از او پرسیدیم چه داد. پرسیدیم آیا خوشحالید که کتابفروشید؟ گفته بود: «خوشحالم که کتابفروشم. با اینکه پولدار نشدم، مستأجرم و ماشین ندارم، اما چیزهایی دارم که خیلی‌ها به آن حسرت می‌خورند. بعضی از مشتری‌ها آرزو می‌کنند که جای من بنشینند. اما نگرانم! نگران چی؟ دیده‌ام که وقتی کتابفروش قدیمی می‌میرد، فرزندانش بدون اینکه بدانند این کتاب‌ها چه گنجینه‌هایی هستند آنها را دور می‌ریزند یا می‌فروشند؛ گل‌های از جنس کاغذ را پرپر می‌کنند. از مرگ گریزی نیست، ‌خواه ناگهانی باشد، ‌خواه از سر پیری. این کتاب‌ها سرمایه‌اند. این جور اشخاص، حداقل کتاب را به خیریه‌ها و مدارس ببخشند.»

به گلستان کاغذی خوش آمدید | «امید» با خرید روزنامه و کاغذ باطله کتابفروش شد

از گلستان من ببر ورقی

۱. کتابفروشی‌های قدیمی محله‌تان را بشناسید و هر از گاهی به آنها سر بزنید.

۲. اگر می‌خواهید هزینه کمتری برای کتاب بدهید، اول به کتابفروشی محله بروید و بعد سراغ مغازه‌های بزرگ میدان انقلاب.

۳. با کنار گذاشتن هفته‌ای هزار تومان می‌توانید برای کتابخانه اتاقتان، کتاب‌های خوبی بخرید.

۴. لازم نیست چند کتاب بخوانید. زمان بگذارید و یک کتاب را چند بار بخوانید.

۵. کتاب‌ها را در زمانی که حسابی سروصدا می‌کنند بخوانید تا برایتان ماندنی‌تر شود.

۶. دنبال نویسنده‌های جدید هم باشید. بعضی از نویسنده‌ها ایده‌های تازه‌ای در کتاب‌هایشان دارند که به دردتان می‌خورد.

۷. با کتابفروش محله‌تان دوست باشید. در این صورت لازم نیست که همیشه برای خرید کتاب پول بدهید؛ می‌توانید امانت بگیرید.

۸. وقتی به کتابفروشی می‌روید، نویسنده و یا موضوع کتاب مورد علاقه‌تان را به خاطر داشته باشید.

۹. برای یک کتابفروش هیچ‌چیز بدتر از این نیست که درباره کتابی از او سؤال کنند و بگوید ندارم. اما یک ساعت بعد آن را در قفسه‌های مغازه‌اش پیدا کند.

کد خبر 703088

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار زیر پوست شهر

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 16
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 1
  • عبادیان IR ۱۳:۲۱ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۲
    1 0
    گزارش بسیار جذاب و خواندنی بود
  • علیرضا IR ۱۳:۲۳ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۲
    1 0
    روحشون شاد و قرین رحمت الهی باشد
  • بهرامیان IR ۱۳:۲۶ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۲
    1 0
    من سال هاست که در محله نازی آباد زندگی می کنم و خدارحمت کند آقا امید را خیلی دوستداشتنی و مهربون و با صفا بودند. خدا آقازاده شون را نگه داره و خیر بده که چراغ این کتابفروشی را روشن نگه داشته
  • نوید زاده IR ۱۳:۳۶ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۲
    1 0
    چه قدر کار قشنگی انجام داده این مرحوم. روحشون شاد . آفرین به فرزندشون که راهشون و ادامه میدن
  • IR ۱۸:۰۳ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۲
    0 1
    دلم میخواد اینقدر کتاب بخونم که مغزم بترکه،🤣🤣
  • IR ۲۳:۱۱ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۲
    1 0
    چرا عکس کتاب ها را تار کردید؟!
  • صادق یاری IR ۰۰:۴۶ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۳
    2 0
    درود و عرض ارادت به آقا رضای گل 🌹 روح پدرتان شاد و قرین آرامش🙏🙏 واقعا بهت افتخار میکنم و خوشحالم که راه پدرتو سبز و روشن نگه داشتی💚🙏
  • میلا غفوری IR ۱۳:۵۹ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۳
    0 0
    چه خلاقیتی داشته این کتابفروش روحش شاد و یادش گرامی
  • معصومه IR ۱۴:۰۰ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۳
    0 0
    گزارشتون بسیار عالی بود
  • مسعود غیاثیان IR ۱۴:۰۰ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۳
    0 0
    اینها کتاب هایی هست که از بین روزنامه ها و کاغذ باطله جمع کرده ؟ چه قدر این پدر عزیز با فرهنگ بودن
  • Lionel messi IR ۱۴:۰۱ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۳
    0 0
    Thanks
  • محمدامین IR ۱۴:۰۱ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۳
    0 0
    خیلی خوبه ک ب کتاب و کتابخوانی اهمیت زیادی بدیم
  • رحیم مومنی IR ۱۴:۰۳ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۳
    0 0
    ایشون مطمئنا اهل مطالعه بودند که قدر کتاب ها را می دانستند و این راه و رسم را به خانواده شان آموخته اند. فرزند ایشان می توانست هر شغلی را انتخاب کند اما راه پدر را ادامه داد.
  • عادل فردوسی پور JP ۱۴:۴۲ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۳
    0 0
    چرا نشون میداد درصدو اقای فردوسی پورمیخند؟
  • زهرا حسن زاده IR ۲۱:۲۱ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۳
    0 0
    بسیار عالی
  • محمد علی قاسم زاده IR ۲۱:۲۲ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۳
    0 0
    چه حرکت زیبایی دست مریزاد