با این پیش فرض در آغاز میتوان برای نمایش کوکوی کبوتران حرم به نویسندگی و کارگردانی علیرضا نادری سه جزئی را در نظر گرفت: نام نمایش، متن نمایش و شیوه اجرایی. نام نمایش اشاره مستقیمی دارد به کبوتران حرم امام رضا(ع) که همیشه گرد ضریح این امام میگردند و کوکوی آنها در تمام روزهای سال به گوش زائران میرسد.
با نگاهی به متن نمایش میتوان این عنوان را استعارهای دانست از زنان که زائران همیشگی این حرم مطهرند و البته نجواهای آنها و آنچه در دل پنهان کردهاند نزد این امام میبرند و همین جاست که شیوه اجرای نمایش، این نام را کامل میکند. در نمایش نادری مای مخاطب، شنونده نجواهای 12 زن زائریم و آنچه عمری در دل پنهان کردهاند و دردهایی که برای گفتنش رو به این مکان مقدس آوردهاند. نادری تاکید خود را بر این نجواها با حصار قرار دادن شیشههای قطور حد فاصل صحنه نمایش _که محل اسکان تعدادی زائر است- و تماشاگر نشان میدهد؛ شیشههایی که به سختی صدا را منتقل میکنند و مانعی برای شنیدن هر صدایی است چه برسد به نجوا.
و این جاست که ابتکار خود را کامل میکند و به هر تماشاگر یک هدفون میدهد تا به راحتی و با هر میزان بلندی که میخواهند صدای داخل خانه و اهالی را بسیار واضحتر از حتی وقتی که شیشهها را بر داری بشنوند. حتی صدای زمزمههایی که زیر لب میگویند و به گوش همبازیهایشان نمیرسد. اگر این دو را کنار بگذاریم اما در نهایت این متن نمایش و همه اجزایش است که باید به کمک درک اثر بیاید تا در نهایت مخاطب و خالق اثر را همسو کند.
در نگاه بیواسطه از هر تحلیلی، کوکوی کبوتران حرم اثری قامض نیست. نگاه و پرداخت اثر بسیار سعی دارد رئالیستی (واقعگرایانه) باشد. کنش و واکنشهای نمایش فاقد تعلیقی عمیقاند و احساس مخاطب بهطور جدی درگیر همبستگی میان آنچه در لحظه روی صحنه اتفاق میافتد و آنچه میپندارد ممکن است لحظاتی دیگر روی بدهد نیست. این نمایش از آن دسته نمایشهایی نیست که در موقعیتی برای ما عنصر جدیدی رو کند که در موقعیت پا گرفته و توانایی دگرگون کردن موقعیت را دارد.
جز چند تعلیق بیپاسخ مثل رازی که در رفتار دو خواهر نمایش است و به رفتن آنها از پیش زائران منتهی میشود و البته بازنگشتنشان یا تعلیقی که در شباهت مدیر و مسئول کاروان با مدیر مدرسه قدیمی یکی از دختران زائر وجود دارد و ترسی که این دختر از این زن در دل پنهان دارد و حتی برملا شدن اعتیاد یکی از زنان... چیزی نیست. این زنان با سروصدای بسیار به صحنه که محل اسکانشان در مشهد و روبهروی حرم است وارد میشوند و بیسرو صدا میروند. در حالیکه در طول نمایش صرفا حس کنجکاوی ما را برای شنیدن راز سر به مهرشان برانگیختهاند؛ رازهایی که بهشدت شخصی و غیرقابل تاثیر در سرنوشت دیگری است. اما هیچ کدام از اینها تعلیقی اساسی و کنش و واکنشبرانگیز نیست و نویسنده از چنین موقعیتی به وضوح اجتناب میکند.
در کنار این راهی که نگرش نقادانه جامعه شناختی، روانشناختی و حتی مذهبی، نمایش در پس بیان ذهنمشغولیهای سالیان این زنان را مطرح میکند نیز تا حدودی شعارزدگی به سراسر متن راه یافته. هرچند نویسنده باز هم از پرداخت هر کدام از این نگرشها و تسری آن به کل متن اجتناب میکند تا ما نه در نقد نگاه غلط برخی از خانوادهها نسبت به زن بمانیم و نه در نقد تربیتهای مذهبی در برخی مدارس و نه در نقد نگاه مردسالارانه جامعه و تسری آن به ذهن و روح زنان جامعه و نه... . هرچند زن در تمام این نگاهها به واسطه حضور تماما زنانه شخصیتها، محور است اما این نگاههای انتقادی ما را با اثری که نگاه نقادانه آن تا مغز استخوانمان رسوخ کند و در پی این نجواها ما را به تفکری عمیق نسبت به پیرامونمان هدایت کند و خود تحلیلی از این شرایط به دستمان دهد، نمیبرد.
پس در یک نگاه کلان میتوان این نمایش را فاقد پیچیدگی شمرد و از کنار آن گذشت. اما باید گفت که اجتناب از پیچیدگی و حتی ارائه تحلیل و ایجاد موقعیتهای پر تعلیق خود در این نمایش جزو اجزائی است که ما را در درک بهتر اثر راهنمایی میکند. همان طور که یافتن این پاسخ که در نمایش مورد بحث از میان 12 شخصیت روی صحنه کدام مهمترند و یا محوری ترند، میتواند ما را به لایههای عمیقتر اثر ببرد.
ساختمان نمایش یعنی راهی که موقعیتها را یکی پس از دیگری به هم ربط میدهد تا در نهایت ما را به یک وحدت برساند؛ وحدتی که بر یک سؤال اساسی استوار است: ما در نهایت مشتاقیم که سرنوشت کدام یکی را پی بگیریم؟ در این نمایش ما عملا 12شخصیت داریم که سعی شده سهم یکسانی به آنها و داستانهایشان داده شود. آیا این یک انتخاب اشتباه است؟ آیا لزومی دارد که برخی از شخصیتها که برای ما از اهمیت کمتری برخوردارند لزوما به کمک این بیایند که ذهن ما را معطوف به چند شخصیت کنند یا آنها میتوانند هر کدام به دنیا و موقعیت خودشان تعلق داشته باشند؟ بدون شک تجربه بزرگترین نمایشنامه نویسان نشان داده که میتواند چنین باشد، مانند چخوف. در چنین نمایشهایی ذهن ما به جای چه کسی، باید معطوف چه چیزی شود.
این نمایش بر چه چیزی استوار است. برای پاسخ به این سؤال است که باید بهدنبال یافتن کلیدش در همین اجزائی که تا به حال چیدهایم و ربط آنها به هم بگردیم؛ در همین نام نمایش و ساختار آن و موقعیتهای فاقد پیچیدگی و شخصیتهای هم ردیف هم و بیسرانجامی هر کدام از داستانها و عدمتمرکز بر هر کدام از نگاههای انتقادی و... . این نمایش بر پایه شخصیتهایی استوار است که سرنوشتی ندارند. یا بهتر است بگوییم دگرگونی در موقعیت، انتظارشان را نمیکشد؛ شخصیتهایی که گرچه داستان هر یک بر دیگری اثر نمیگذارد اما در یک نگاه کلان همه آنها عضوی از یک سرنوشتند. درست در همین نقطه است که میتوان ایستاد و این نگاه نویسنده را به چالش کشید، با آن مخالفت کرد یا بر آن چیزی افزود مهمتر از همه اینکه به سادگی از کنار آن نگذشت. حتی اگر در سلیقه ما نباشد و ما تحلیل دیگری نزد خود داشته باشیم و داستانهای دیگر.
معمولا از چنین آثاری است که سطوح مختلف و پر دامنه تری میتوانند سود ببرند. هرچند اینگونه آثار مانند راه رفتن روی همان لبه تیغ هستند و ظرافت و توانایی نمایشنامه نویس را میطلبد که البته علیرضا نادری بسیار از آن بهرهمند است. او در این کار در کارگردانی نیز بسیاری مواقع موفق ظاهر میشود. انتخاب هوشمندانه او از موقعیتی اجرایی که در راستای درک اثر باشد( شنیدن با هدفون) و همین طور بازی گرفتن از بازیگران (که البته هر کدام بر تواناییهای خود نیز استوارند) از آن جمله هستند. در نهایت اما آنچه بیش از اینها احترامبرانگیز است توجه و تلاش یک درام نویس مرد به دنیای زنان جامعهاش است. حال آنکه تا چه میزان این شناخت و نگاه توانسته عمیق شود جای بحث دارد اما این تلاش را نمیتوان نادیده گرفت.