بابام توی بالکن، زیر آفتاب، دراز کشیده بود و یه مشت ارزن ریخته بود روی شیکمش و جوجه ناز بابام هم داشت تندوتند دونه میخورد. بابام داشت به ابرای سفید توی آسمون نیگا میکرد که هر کدومشون یه شکلی بودن؛ یکی شکل بز، یکی شکل غاز، دیگری شکل هویج و یکی مثه پیاز، که یه دفه بابام گفت:«نیگا کن، اون ابره مثه گربهست.»
جوجه کوچولوی بابام از ترسش فرار کرد و رفت تو آستین بابام. بابام دستشو تکون داد و گفت:«بچهننه، بیا بیرون، ابرا که جوجه نمیخورن.» که یهدفه پسر همسایه بغلی اومد تو بالکنو گفت:«ببین ببین، میدونی چی شده؟ این پسربزرگه پایینی میگه توی انباری پشتبوم یههیولا زندگی میکنه که شبا میآد گوش بچههارو گاز میگیره و اونارو اذیت میکنه، بیا بریم ببینیم.»
بابام که ترسیده بود، گفت: «دروغ نگو!»
پسر همسایه گفت:«بعد از شام بیا تو راهرو با هم بریم پشت بوم.» بعدشم رفت تو اتاقشون.
بابام که رنگش پریده بود، جوجهشو زد زیر بغلشو رفت تو اتاق. اونروز، تا شب بشه، دل تو دلِ بابام نبود. بالاخره شام خوردن و بابام یواشکی رفت تو راهرو. پسر همسایه اونجا منتظرش بود. دوتایی رفتن بالا. هوا تاریک بود. باد میاومد. اونا پاورچین پاورچین رفتن جلوی انباری. بابام در انباریرو فشار داد و در انباری با یهصدای وحشتناک باز شد. اونا رفتن تو. آقا، حالا کی جون داشت تکون بخوره! پسر همسایه همونطوری که دندوناش از ترس بههم میخورد، کلید لامپرو زد، اما لامپ روشن نشد و فقط یه کمی نور از در میاومد تو، که یه دفه باد زد و در انباری، درق، بسته شد.
بابام و پسر همسایه شروع به جیغ زدن کردن که دوتا موجود وحشتناک از بالای جعبهها پریدن و سروکلة اونارو حسابی زخمی کردن. بابام و پسر همسایه، با هزار بدبختی در انباریرو پیدا کردن و رفتن تو راهپله، اما از پلهها پرت شدن و هفهشتا پلهرو داراپ دروپ رفتن پایین و بعد درب و داغون رفتن تو خونه شون. بابام خودشو جمعوجور کردو رفت تو اتاق و گفت:«سلام آقاجون، ببخشین آقاجون، شما چه جوری با دشمنا میجنگین؟ من چی کار کنم که مثل شما از هیچی نترسم.»
بابای بابام گفت:«اولاً جنگیدن، لباس و اسلحه و تمرین میخواد؛ ثانیاً منم میترسم، فقط احمقها نمیترسن؛ حالاهم برو یه لیوان شیر بخور و بخواب.»
بابام گفت:«چشم.»
شیرشرو خورد و خوابید. نصفهشب، وقتی که بارون میاومد و یه رعدوبرق وحشتناک زد و تمام شیشههای ساختمونو لرزوند، بابای بیچارهام از خواب پرید که یه دفه چشمش افتاد به یهموجود گنده و وحشتناک که دستاشو هوا کرده بود و میخواست اونو بگیره. طفلکی بابام، یهجیغی کشید که صداش تا ده تا خونه اونورتر رفت و با همة زورش متکاشو کوبید به هیولا. هیولا هم رفت عقب و اومد جلو و افتاد کنار بابام. حیوونی بابام مثه جن که بسما... دیده باشه، در رفت، اما پاش لیز خورد و با کله رفت تو در اتاق. در بدبخت هم به اندازه کله بابام سوراخ شد و رفت تو. مامانِ بابام وحشتزده دوید تو اتاق و لامپرو روشن کرد و دید که بابام با دهن باز و چشمای بیرونزده، مثه یه تیکه چوب افتاده زمین و هی سکسکه میکنه. مامان بابام، بابامو بغل کرد و گفت:«بچه، زهره ترکم کردی، چرا جا لباسیرو انداختی، واسه چیدرو شکستی؟»
تصویرگری: لاله ضیایی
بابام وقتی دید هیولا همون جالباسی پایهداره، دستو پاش شل شد و زد زیر گریه و گفت:«ببخشین، ترسیدم، دیگه شیر نمیخورم.»
مامان بابام با تعجب گفت:«شیر چرا؟»
بابام گفت:«آخه شما میگین شیر بخور قوی میشی، خوب اگه من شیر نمیخوردم و قوی نمیشدم، الان بهجای در، سر من میشکست و شما هم دلتون برام میسوخت.»
بعدشم بابام زیر زیرکی یه نیگا به مامانش کرد و صدای گریهشو بلندترکرد. اونشب بابام راحت تا صبح پیش مامانش خوابید. فردا صبح بعد از صبحونه، بابام به جوجه کوچولوش گفت: «خودتو آماده کن که امروز باید لباس و وسایل برای حمله به هیولای تو انباری پیدا کنیم.» اما جوجه فسقلی بدوبدو رفت تو قفسشو پشتشو کرد به بابام و شروع کرد به دونه خوردن؛ یعنی که من نیستم. بابام یه پوفی کرد و گفت: «حیف اون همه دونی که دادم تو جوجه ماشینی زردمبو خوردی.» بعدشم راهشو کشید و رفت سراغ کمد لباسای ارتشی بابای بابام.
لباس بابای بابام یه عالمه درجه و مدال داشت. تازه یه کلاه سیاه یه وری داشت که روش علامت چتربازی بود و بابای بابام کلی بهش افتخار میکرد. اما آقا، وقتی بابام لباسرو پوشید، یه شونهش از یقه لباس افتاد بیرون؛ از اون بدتر این بود که وقتی کلاه باباشو گذاشت رو سرش، کلاه، مثه نون لواش آویزون شد و تا زیر دماغش اومد پایین. اما بابام بیدی نبود که از این بادا بلرزه؛ واسه همین هم لباسارو در آورد و مرتب گذاشت سر جاشو رفت سراغ مامانشو گفت: «سلام ببخشین، دارم میرم به جنگ هیولا اما لباس ندارم.»
مامان بابام خندید و گفت: «بله بله جناب آقای شکارچی هیولا، لباس جنگ شما حاضره، الان میآرم.»
بعدشم یه قابلمهرو برگردوند و گذاشت تو سر بابام و در قابلمه رو با یه کفگیر گنده بهجای سپرو شمشیر داد به بابام و گفت: «همة هیولاهارو یه دفه ریزریز نکنی ها،»
بابام هم با یه عالمه بادو بود، رفت سراغ پسر همسایه. خانم همسایه وقتی درو باز کرد سرشو تکون دادو گفت: «مثه اینهکه همه تو این ساختمون مرض هیولا گرفتن، نه پسر؟» که دوست بابام با لباس مخصوص جنگ پرید تو راهرو و یواشکی گفت: «بعد از شام حمله میکنیم.»
بابام هم سرشو تکون دادو برگشت توخونه و رفت جلوی آینه و شروع کرد به تمرین کردن که یه دفه کفگیرخورد تو کلاهشو، قابلمه هم یه وری خورد تو فک بابام و بابام پخش زمین شد.
هوا داشت یواش یواش تاریک میشد و دل بابام هی تالاپ وتلوپ میکرد. بعد از شام بابام لباسای جنگیشو پوشید و رفت تو راهرو. پسر همسایه با یهمداد سیاه گنده منتظرش بود. بابام گفت: «مداد رو واسه چی آوردی؟»
پسر همسایه گفت: «وقتی هیولای بدجنسو گرفتیم، لباساشو با این مداد خط خطی میکنیم تا مامانش حسابی دعواش کنه.»
بابام گفت: «خوبه، بیا بریم.» بعدشم رفتن رو پشت بوم. هوا ابری بود و ماه معلوم نبود. اونا در انباری رو یواش باز کردن و رفتن تو. انباری تاریک بودو چشم چشمو نمیدید. پسر همسایه یه چراغ قوه کوچولو از جیبش درآورد و روشن کرد، اما چراغ قوه فقط میتونست
یه وجب جلوتر از خودشو روشن کنه که یه دفه هیولاها با یه صدای وحشتناک به اونا حمله کردن و سرو کله پسر همسایه رو حسابی زخمی کردن. بابام جیغ کشید و با کفگیرش به اونا حمله کرد. پسر همسایه یهوری یهوری رفت و خورد به جعبه ها، بالای جعبهها چند تا قابلمه بزرگ بود که برای غذای نذری ازشون استفاده میشد، قابلمهها هم قل خوردن و یکی یکی افتادن پایین؛ یکیشون محکم خورد تو سر پسر همسایه و افتاد زمین. پسر همسایه هم از حال رفت و افتاد تو قابلمه. بعدشم اون یکی قابلمه افتاد روی یکی از هیولاها و اونم گیر کرد زیر قابلمه. هیولای زیر قابلمه هی بالا و پایین میپرید و قابلمه هم دالاق و دولوق میخورد زمین و جلو و عقب میرفت. بابام هم مثه یه بزغاله پریدو نشست رو قابلمه و با کفگیر میکوبید رو قابلمه تا هیولا ساکت بشه. اما آقا، چشمت روز بد نبینه، اون یکی هیولا بهطرف صورت بابام حمله کرد و رفت زیر کلاه جنگی بابام. کلاه از سر بابام افتاد، که یه دفه پسر همسایه که حالش بهتر شده بود، مثه یوزپلنگ پرید و کلاه جنگی رو که هیولای دوم هنوز توش بود، توی هوا گرفت و کوبید زمین؛ بعدشم با شیکم خوابید رو قابلمه که هیولا نتونه بیاد بیرون. توی این شلوغی همة مامان و باباها با چند تا چراغ قوه بزرگ اومدن تو انباری. مامان بابام گفت: «درد بگیری بچه، ساختمونو گذاشتی رو سرت.»
بابام که هنوز میترسید، با دست قابلمههارو نشون داد و گفت: «گرفتیم، ما هیولاهارو گرفتیم.»
یکی از آقاها که میخندید، گفت: «خب ، اجازه بدید ما هم هیولارو ببینیم.»
بابام و دوستش در رفتن و پشت ماماناشون قایم شدن. اون آقاهه هم قابلمههارو برگردوند که دوتا کلاغ سیاه بیچاره که پاهاشون با کاموا به هم بسته شده بود، پریدن و بالای جعبهها نشستن. اون آقاهه گفت: «خجالت داره، واسه چی این زبون بستههارو این جوری کردین؟» پسر همسایه و بابام زدن زیر گریه و اون پسر بدهرو نشون دادن و گفتن: «اون مارو گول زد.»
بابای اون پسر بده، اونو از گوشاش گرفت و بلند کرد و مثه یه تیکه پارچه تکون تکون داد و گفت: «تو باید تا یه ماه، تمام پلههای ساختمونو بشوری و کفشای این دوتا بچه رو هم واکس بزنی، بعدشم تا یک ماه از اسباب بازی خبری نیس.»
بابام و پسر همسایه ساکت شدن و داشتن به اونا نگاه میکردن که اون آقاهه گفت: «شنیدم توی زیر زمین یه دونه دیو زندگی میکنه؟ اگه شماها اونم شکار کنین یه جایزه پیش من دارین.» بابام و پسر همسایه جیغ زدن و گفتن: «نه» که همه اهالی ساختمون شروع کردن به خندیدن و بابام و پسر همسایه هم لپاشون از خجالت سرخ شد.