حضور
یادش بهخیر! انگار... همین دیروز بود که با هم روی جدول کنار خیابان بندبازی میکردیم و مادر دعوایمان میکرد. من زود ناراحت میشدم و میآمدم پایین، اما تو بازیگوش بودی و با شیطنت دستم را میگرفتی و دوباره روی جدول خیابان لیلیکنان حرکت میکردیم. چه روزهای قشنگی بود! باران که میبارید، با هم به کوچه میرفتیم، قهقهه میزدیم و میخواندیم: «باز باران با ترانه...» تا همین یکی دو سال پیش هم تو گاهی پیشم میآمدی و وقتی باران میبارید، به یاد روزهای گذشته با هم میخواندیم: «چترها را باید بست، زیر باران باید رفت .»
بعد هر سال تمام زمستان را دستمال کاغذی به دست و سرماخورده بودیم. تو همه جا با من بودی. سهراب و شعرهایش را با هم شناختیم و تک تک کتابها را با هم میخواندیم و لذت میبردیم... با هم به مدرسه هم رفتیم. گاهی ساکت کنارم مینشستی و درس را گوش میدادی و گاهی... چه کارها که سر کلاس نکردیم! اما این اواخر دیگر با من به مدرسه نمیآمدی. اگر هم میآمدی، گوشه میز کز میکردی و هیچ حرفی نمیزدی و مثل گذشته حرکتهای تکتک معلمها را تقلید نمیکردی. هرچه تو کمتر پیشم آمدی، او به من نزدیکتر شد.
او که درست مثل تو بود؛ اما با تو خیلی فرق میکرد. یادت میآید با یک شکلات و پفک نمکی یا عروسک جدید چهقدر شاد میشدی و میخندیدی؟ من هم با تو همراه میشدم. این دیگری مثل تو نیست. نقنقهایش هم با تو فرق میکند. تو نهایت آرزویت داشتن عروسک خواننده پشت ویترین بود؛ ولی او... مثل تو زود خوشحال نمیشود؛ اما زود ناراحت می شود! تو هم زود ناراحت می شدی؛ ولی با یک لبخند همهچیز را فراموش میکردی... دلم گرفته و نمیدانم باید چه کنم. دلم برایت تنگ شده؛ خیلی تنگ. دوباره بیا، دوست ندارم لابهلای عکسهای دوران کودکی و برق شیطنتبار چشمهایم برای همیشه خاطره شوی. میخواهم همیشه با من باشی؛ باهمان معصومیت زیبای نگاهت و دندان شیری افتاده که با خندههای از ته دلت جای خالیاش را به رخ میکشیدی.
ببین، دارد باران میبارد. پفکم را بر میدارم و به حیاط میآورم. چرا گوشه حیاط نشستهای؟ باز هم که دستمال کاغذی دستت است. دماغت هم از سرما قرمز شده. با من قهری؟ دستت را میگیرم و بسته پفک را به طرفت دراز میکنم. مشتت را پر میکنی، میخندی و یکی از دندانهایت را که لق شده نشانم میدهی. با هم زیر باران میآییم و میخوانیم: «چترها را باید بست، زیر باران باید رفت، فکر را ،خاطره را، زیر باران باید برد .» مادر از پشت پنجره صدایم میکند. میخواهم بروم، اما تو دستم را محکم میگیری و با دهان پر از پفک
قهقهه میزنی ...
مرجان مرندی، خبرنگار افتخاری از تهران
تصویرگری: امیر معینی،خبرنگار افتخاری، تهران
کودک درون
این داستان با جملهای شروع میشود که افسوس برای گذشته است و بعد به گذشتهای اشاره میکند که انگار همین دیروز بوده. راوی همزمان با این جمله به گذشته سفر میکند و به روزهایی میرود که روی لبه جدول کنار خیابان همراه با کس دیگری بندبازی میکرد. همینجا به کسی اشاره میکند که همراهش است، کسی که با خودش متفاوت است. او برخلاف راوی، ترسو و محتاط، بازیگوش و شیطان است. راوی تا جاهایی صحبت از حضور مداوم فرد دیگری همراه خودش میکند؛ اما در بخشهایی از داستان که اشاره به گذشته است، حضور این فرد شیطان و بازیگوش کمرنگ میشود و نفر سومی حضور پیدا میکند. برای خواننده زیرک کار چندان سختی نیست که بفهمد این شیطان بازیگوش که از کودکی همراه راوی بوده کیست. او بخش دیگر وجود راوی است و خواننده میتواند حدس بزند نفر سومی که با کمرنگ شدن نفر اول حضورش پررنگ میشود، بخش دیگری از وجود راوی است. اتفاقاً زیبایی داستان به همین است که خواننده متوجه این دو نفر بشود تا بتواند بفهمد که راوی با دریغ از کودک درونش ،که از دستش داده، میگوید. داستان، داستان بلوغ و بزرگ شدن است و افسوس برای رفتن کودکی. با آمدن باران، بار دیگر خاطره کودکی بازمیگردد و راوی با احضار کودک درونش که کمرنگ شده، او را
بر میگرداند، چند لحظهای در کنارش همهچیز را فراموش میکند و بدون توجه به هشدار مادر، بدون چتر زیر باران میرود.
چه لحظههایی!
مثل همیشه خسته و بیحوصله برگشتم خانه و روی مبل دراز کشیدم. از این بعدازظهرهای کسلکننده کشدار و آدمهای تکراری که هر روز به اجبار آنها را میدیدم خسته بودم. از این که هر روز و هرروز ناظم مدرسه ،که دست به سینه جلوی در میایستد و راننده سرویس بداخلاق و فراش عصبانی را میدیدم، خسته بودم. آنقدر برایم این آدمها و این لحظهها تکراری بودند که دیگر گذران وقت برایم سخت شده بود.
همینطور که روی مبل دراز کشیده بودم و به قفسه کتابها نگاه میکردم، چشمم به آلبوم بزرگ گوشه کتابخانه افتاد. با اینکه بارها این آلبوم را ورق زده بودم، باز هم دلم خواست با دیدن عکسهایش یک جوری وقتم را پر کنم. آلبوم را باز کردم و شروع به ورق زدن کردم. صفحه اول چشمم به عکس قشنگی افتاد. من کنار خانم حمیدنژاد ایستاده بودم و او با مهربانی دستش را روی شانههایم گذاشته بود. خانم حمیدنژاد معلم کلاس اول دبستان من بود. با دیدن این عکس حس قشنگی پیدا کردم و در دل با آرامی گفتم: «چه معلم عزیزی بود!» صفحه دوم عکس خندهداری دیدم. پدربزرگم با دستان چروکیدهاش مرا بغل کرده بود. من که سه چهار سال بیشتر نداشتم، با دیدن دوربین بهطرز خندهداری گریه میکردم. وای چه بچه بودم! در میان عکس ها چشمم به عکسهای جشن تولد سال پیشم افتاد.عکسی که کنار مادربزرگم، درحالیکه هدیه را از دستان مهربانش میگرفتم، انداخته شده بود. با دیدن عکس، اشک در چشمانم جمع شد و به سرعت روی گونههایم جاری شد. چه تولد خوبی بود! دیگر مادربزرگم نیست که از دستان پرمحبتش هدیه بگیرم. آلبوم را بستم و کمی با خودم فکر کردم. تازه فهمیدم که من چه لحظهها و چه آدمهایی را فراموش کردهام.
پارمیس رحمانی از تهران
تصویرگری: مارال طاهری
گذشته، چراغ راه آینده است
داستان «چه لحظههایی!» ساده است، بدون پیچیدگی خاصی. راوی تجربهای را در زمانی کوتاه میگذراند؛ تجربهای که نگرش او را به زندگی دگرگون میکند. او خسته است.
کسالت تمام زندگیاش را پر کرده. اما یک اتفاق کوچک، زندگیاش ر ا، لااقل در این لحظه سخت، دگرگون میکند. این اتفاق از نگاهی تازه به زندگی نشأت میگیرد. نگاه او آلبومی را مییابد که در خودش لحظههای گذشته را در قالب چند عکس ثبت کرده. بهنظر میرسد داستان از آغاز تا پایان چیز خاصی ندارد؛ اما نگاهی دقیقتر، خواننده را متوجه نکته خاصی میکند، نکتهای که زیاد مشهود نیست؛ اما سبب میشود چیزی شکل بگیرد که بهطور ناخودآگاه خواننده را با خودش همراه کند.
آن نکته مهم بودن آلبوم کنار قفسه کتاب است. همین کنار هم بودن آلبوم و کتاب به آن کارکرد دیگری میدهد و سبب میشود ما متوجه شویم آلبوم نقشی فراتر از نگه داری عکس در خود دارد. آلبوم در اینجا کتاب زندگی است، کتابی که باید بارها آن را خواند و با به یاد آوردن لحظههای گذشته از آن درس گرفت. باید هر بار به سراغش برویم، بخوانیم و بهیاد بیاوریم آنچه از آن بهعنوان لحظههای کسلکننده یاد میکنیم، میتواند روزی دیگر شیرین و خاطرهانگیز باشد. از این طریق میتوان گذشته را چراغ راه آینده ساخت و با گامهای مطمئن، به سوی روزهای بهتر حرکت کرد.