ستارههای آپارتمانی
از وقتی آپارتماننشین شدیم، دلم برای ستارههای آسمان تنگ شده. آن زمانها تابستانها توی ایوان میخوابیدم و با تماشا کردن و شمردن ستارهها خوابم میبرد. اما حالا چی؟ کجا بخوابم که آسمان پیدا باشد و ستارهها به من چشمک بزنند؟ توی یکی از همین شبهای بیآسمانی، هر کار کردم خوابم نبرد. از اتاقم آمدم بیرون و گوشه هال دراز کشیدم که رادیو گوش کنم. همینجور که دراز کشیده بودم، چشمم افتاد به چراغ کوچک روی یخچال، کمی که گذشت چشمم افتاد به چراغ تلویزیون، بعد هم چراغ توی کلیدهای برق، چراغ آیفون، چراغ فریزر، چراغ مهتابی اضطراری، چراغ روی تلفن. بعضی از این چراغها انعکاسشان توی آینه و روی درهای کابینت افتاده بود. اینطوری شد که من توی آپارتمان بیآسمان توانستم کلی شبهستاره که اسمشان را گذاشتم ستارههای آپارتمانی، پیدا کنم و بشمارمشان تا خوابم ببرد.
راستی شما چند تا ستاره آپارتمانی دارید؟
سید علی مبینیپور، خبرنگار جوان از قم
تصویرگری: هیلدا کاظمی و پریسا آبچر، رباط کریم
قاصدک
قاصدکجان!
روی دستم بنشین
و بگو! «هان چه خبر آوردی؟
از کجا، وز که خبر آوردی؟»1
آسمان را دیدی؟
بازهم غمگین بود؟
در امان بودی از
دست سرد طوفان؟
رفتی آیا با باد
به همان شهری که
دوستت، شاپرک آنجا میزیست؟
تا بگویی با او
که گل نسترنش وا شده است؟
راستی آیا
در گوش پرستو گفتی
که بهار آمده است؟
در دل خشک کویر
هیچ بارانی هست؟
و هنوز
بادبادک
در نگاهش
شوق پروازی هست؟
«راستی!
آیا جایی خبری هست هنوز؟»2
زهرا کرمی، خبرنگار افتخاری از اصفهان
پیرهن آسمان
آسمان را شکافته است
ارتفاع آسمانخراشها
کجاست مادربزرگ
که مثل پیرهنهای پارهام
وصلهاش کند؟!
زینب حاتمپور، از شهرری
عکس: غنچه آزادگان،خبرنگار افتخاری، تهران
آسمان دلم
پشت صورتم
پنهان میکنم
ابرهای بارانزای خاکستری را
آفتابیبودن
بیشتر میآید به این روزها!
فریبا دیندار، خبرنگار افتخاری از شهرری
موازی
گاههایش موازی
گریههایش موازی
حتی نفسهایش
به اندازۀ فاصلۀ میلهها بود
زندانی تنها
سیده منور ثامنی، خبرنگار افتخاری از رشت
روزی برای بازی
عکسش درون دریا افتاد
خورشید به خود نگاهی انداخت
آن سوتر کودکان
غرق آزادی شنها بودند
و در آن بالاها
غرق بازی با باد
صدای امواج
روزنی میساخت
در سکوت
فریما منشور از کرج
تصویرگری: صحرا عطایی نژاد، تهران
مسافر
ابرها نظارهگر ماشینی هستند که چون نقطهای متحرک در پیچاپیچ جاده میخیزد و با شتاب به سوی مقصد خویش شتاب میتازد تا مسافر خویش را به موقع به مقصد برساند. قلبها تندتر میزنند و لحظهها در گذرند و راننده در تشویش این که مبادا مسافر دیر به مقصد برسد و ماشین نگران آن که در کدام دستانداز وا میماند؛ ولی مسافر فارغ از این خیالها، به آسمان آبی و ابری نگاه میکند و با خود میگوید: «آن ابر به چه میاندیشد؟»
زهرا رضاپور، از رشت