با این وجود از آنجا که روانشناسان رویای به کارگیری اصول علوم طبیعی را در سر داشتند، توجه به فرهنگ تا اواخر قرن بیستم مسکوت ماند.
گرچه هنوز هم گروهی از روانشناسان چنین موضعی را در قبال فرهنگ اتخاذ میکنند، اما دهههای اخیر شاهد بازشناسی اهمیت فرهنگ و ظهور مجدد علاقه به رویکردهای فرهنگی در روانشناسی بوده است. تا حدی که یکی از نظریهپردازان بزرگ ابراز داشته است که هیچ روانشناسی اجتماعی معنیدار نخواهد بود مگر آنکه بینفرهنگی باشد. نوشتار حاضر مروری است بر ادبیات روانشناختی مرتبط با فرهنگ.
تفاوتهای بینفرهنگی در مفاهیم روانشناسی
مطالعات بینفرهنگی محققین به نتایج جالبی منتهی شدهاست؛ تقریبا تمامی سازههای کلیدی علم روانشناسی در فرهنگهای متفاوت، معانی متفاوتی به خود میگیرند. در زیر به تعدادی از این تفاوتها به صورت خلاصه اشاره میشود:
- در اکثر کشورهای اروپا، امریکا و کانادا، «کنترل» به این معنی است که شخص فعالانه تلاش کند تا محیط را تغییر دهد. در این فرهنگها بر این مفهوم بسیار ارج نهاده میشود. اما در فرهنگهای آسیای شرقی (چین، ژاپن، کره و...) از انسان انتظار میرود تا حدی منفعل باشد و خواستههای محیط را برآورده کند؛ یعنی خود را با محیط سازگار کند تا اینکه آنرا تغییر دهد.
ـ در اکثر فرهنگهای غربی «وابستگی» خصوصیتی منفی تلقی میشود در حالی که در فرهنگهای غیر غربی (مانند آسیای شرقی و افریقا) خصوصیتی مثبت. غربیها در اینکه نسبت به کسی وابسته باشند احساس بدی دارند و وابستگی را مذمت میکنند. در عوض، آنها اتکا به نفس و استقلال را ارج مینهند. اما وضع در فرهنگهای غیرغربی به نحو دیگری است؛ در این فرهنگها وابستگی متقابل بسیار خوب و تکیه کردن به دیگران ضروری انگاشته میشود.
- « آزادی» در کشورهای غربی بسیار ارزشمند تلقی میشود، به نحوی که حتی به یک کودک غربی بسیار بیشتر از یک کودک شرقی آزادی عمل داده میشود. حتی سبکهای فرزندپروری غربی بر دادن آزادیهای متفاوت به کودکان در سنین بسیار پایین تاکید دارد.
- «هوش» در امریکا به معنای سریع یاد گرفتن است. در حالی که در افریقا به معنی انجام چیزی است که بزرگان روستا انتظار دارند. در بعضی قبایل کمتر پیشرفته، زندگی کردن به سبک امریکایی احمقانه دانسته میشود.
- نحوه برخورد با احساس «خوشبختی» در امریکا و روسیه متفاوت است. در روسیه خوشبختی حالتی زودگذر فرض میشود که حتی باید آن را از دیگران مخفی کرد؛ در حالی که امریکاییها به سرعت و با کمال میل احساس خوشبختی خود را بروز میدهند. مخفی کردن خوشبختی در روسیه از این عقیده ناشی میشود که این کار غرور و خودبزرگبینی قلمداد میشود و اعتقاد بر این است که غرور به کاهش خوشبختی منجر میشود.
چنانچه مشهود است فرهنگ غربی با فرهنگ آسیای شرقی و افریقایی تضاد بسیار دارد.
در این میان فرهنگ معاصر ایرانی در اکثر خصوصیات فوق وضعیتی میانی دارد و در عین تفاوت با فرهنگ شرق و غرب، عناصر شرقی و غربی هر دو در فرهنگ ایران به چشم میخورد.
این نوع یافتههای علمی در عین حال که بر تفاوتهای بینفرهنگی در سازههای مهم روانشناختی تاکید دارند، این نکته را نیز روشن میسازند که دنیای روانشناسی تا چند دهه پیش به شدت تحت تاثیر روانشناسی اروپایی- امریکایی بودهاست. به این معنی که یافتههای کشورهای پیشرفته (که تا حد زیادی تحت تأثیر فرهنگ بومی این کشورهاست) به عنوان اصول علمی، مسلم و قابلکاربرد در فرهنگهای دیگر وارد میشد.
امروزه با پیشرفتهای روانشناسی بینفرهنگی، دیگر جایی برای به کار بردن یافتههای فرهنگهای دیگر در یک فرهنگ دیگر بدون بررسی آنها باقی نمیماند. در عینحال دلیل موجهی نیز برای بی نیاز دانستن خود از یافتههای سایر کشورها وجود ندارد.
تعداد نسبتا کمتری از مقالات روانشناختی به جای بررسی تجربی تفاوتهای بینفرهنگی قدم در عرصه نظری گذاشته و به بحث در مورد تعریف فرهنگ پرداختهاند. در زیر خلاصهای از این تلاشهای نظری ارایه میشود:
تعریف فرهنگ
یافتههای فوق حاکی از آن است که فرهنگ و اثرات آن در روانشناسی بسیار مهم تلقی میشود. اما روانشناسی، فرهنگ را چگونه تعریف میکند؟ تعریف کردن فرهنگ به هیچ عنوان کار سادهای نیست. دلایل بسیاری برای این امر میتوان یافت: اول این که فرهنگ مفهومی پیچیده و گسترده دارد و ارایه تعریفی از آن به نحوی که مقبول همگان باشد غیرممکن مینماید.
دوم اینکه فرهنگ سازهای بینرشتهای است که شاخههای گوناگون علم (روانشناسی، جامعهشناسی، انسانشناسی و...) با آن سروکار دارند و هر کدام به زعم خود آن را تعریف میکنند.
سوم اینکه – چنانچه در مورد سایر مفاهیم پیچیده اینچنینی اتفاق میافتد- دانشمندان ترجیح میدهند وجود فرهنگ و ویژگیهای فرهنگی را بدیهی فرض کرده و از آن مانند یک عامل تاثیرگذار در طراحی یک فرضیه یا توجیه یافتههای پژوهشهای خود استفاده کنند، تا اینکه به تعریف موشکافانه آن بپردازند.
به طور مثال در بسیاری از مطالعات تجربی که در مجلات روانشناختی منتشر شدهاند، محققین پس از کشف تفاوت روانشناختی معنیداری بین امریکاییها و آسیاییها، آن را به ویژگیهای فرهنگی متفاوت این دو گروه نسبت دادهاند، درحالی که تلاشی در راستای تعریف فرهنگ در این مقالات به چشم نمیخورد.
علیرغم وجود موانع فوق، روانشناسان از مباحث نظری در خصوص تعریف فرهنگ غافل نشدهاند. در تعریف زیر سعی شده است نقاط مشترک سایر تعاریف روانشناسانه فرهنگ لحاظ شود:«فرهنگ شامل الگوهای شناختی (آشکار و نهان) و تجسم آنها در نهادهای اجتماعی، اعمال و مصنوعات دست بشر است که یک گروه از افراد را از دستهها و گروههای دیگر متمایز میکند.
این الگوهای شناختی و رفتارهای عینی منبعی را برای فهم اهداف فردی و جمعی فراهم میآورد؛ بنابراین به صورتهای گوناگونی (رسمی یا غیررسمی) نهادینه میشود. به علاوه، فرهنگ به صورتهای گوناگونی به نسلهای بعد منتقل میشود به نحوی که الگوهای فرهنگی این امکان را مییابند که برای مدت بسیار طولانی پابرجا باشند. نقش آفرینندگی انسان در قبال فرهنگ کاملا محرز است تا جایی که از فرهنگ به عنوان بخشی از محیط یاد میشود که توسط انسان ساخته شدهاست.
تاثیر فرهنگ صرفا از طریق الگوهای شناختی آشکارا نیست و نادرست است اگر اصالت را به عینیتیافتگی دهیم. ممکن است یک الگوی فرهنگی به صورت آشکارا و عینی تجلی نیابد و در کانون توجه هشیار قرار نگیرد. به عبارت دیگر ممکن است تعدادی از الگوهای فرهنگی یک گروه خاص برای اعضای آن ناهشیار و شناسایینشده باشد و در عین حال در ساختار زندگی هر روزه آن گروه خاص تنیده شده و بر فکر و رفتار آنها تاثیرگذار باشد.
رویکردی تکاملی (evolutionary) به فرهنگ
با دیدی تکاملی«تنهایی» خطرناک است. در مقابل، در سودمندی رفتارهای حمایتگر جمعی هم برای بقا و هم برای تولیدمثل تردیدی وجود ندارد. بر این اساس این فرض که بشر به برقرارسازی عقاید، رفتارها و هنجارهایی که از متلاشی شدن جوامع جلوگیری میکند، تمایلی ذاتی دارد منطقی مینماید.
هنجارهای فرهنگی– عقاید، انتظارات و اعمال دستهجمعی- از طریق تسهیل در هماهنگی اعمال ضروری در جهت بقا، تولید مثل و فرزندپروری موفق، به سازگاری بیشتر افراد بشر کمک میکند. از این رو بسیاری از دانشمندان معتقدند که فرهنگ به عنوان یک نوع بسیار انعطافپذیر و خارقالعاده از سازگاری در طول تکامل انسان ظهور یافته است.
در طول تکامل یک گونه، ژنهای کارآمد، شانس بقا و انتقال به نسلهای بعدی را پیدا میکنند. در مقابل، ژنهای ناکارآمد که نفعی در راستای سازگاری ندارند رو به زوال گذاشته و از خزانه ژنتیکی گونه حذف میشوند. به نحوی مشابه، برخی از اعتقادات و رفتارها در حل مشکلات مربوط به سازگاری موثرترند؛ بنابراین احتمال بیشتری دارد تا تبدیل به یک هنجار پایدار شوند و به نسلهای بعدی انتقال یابند. بررسیهای دانشمندان بر روی بسیاری از هنجارهای فرهنگی (از جمله رفتارهای جنسی و اصول اخلاقی) بر این امر صحه میگذارد.
به طور مثال در محیطهایی که در آنها اموال بیشتر به صورت منقول و جابجاییپذیراند، افراد خشنتر بار میآیند به نحوی که پرخاشگری بیشتری در مقابل تعارض به اموال خود نشان میدهند و میتوانند غریبهها را از دستیابی به اموال خود ناامید سازند.
مثال فوق یکی از هزاران مثالی است که بر تاثیر محیط بر شکلگیری یک هنجار فرهنگی تاکید میورزد. اما نباید غافل شد که عوامل زیستشناختی نیز در این میان نقش مهمی بازی میکنند و توانایی زیستی یک گونه میتواند گاهی مانعی بر سر راه محیط شود. محیط قادر به ایجاد الگوهای رفتاری که تواناییهای زیستی گونه امکان آنرا نمیدهد نمیباشد.
فرهنگ: نظامی پویا
فرهنگ موجودی ایستا، حاوی مجموعهای از ارزشهای کلیدی که بر روی رفتارهای افراد بشر تاثیر میگذارد نیست، بلکه گاهی جهت این رابطه عوض میشود یا دوطرفه میشود. به عبارت بهتر فرهنگ نظام پویایی است که از عناصر نسبتا سازمانیافته و به لحاظ علی تاثیرگذار بر هم – اعم از معانی، اعمال، فرآیندها و پاسخهای ذهنی - تشکیل شده است. در عین حال فرهنگها نیز بر هم تاثیر میگذارند.
دیدگاهی که فرهنگ را ایستا در نظر میگیرد معتقد است یک ارزش فرهنگی مانند آزادی یا خودمختاری به این دلیل در فرهنگهای فردگرا اهمیت دارد که افراد این فرهنگها این ارزشها را مهم تلقی میکنند. اما دیدگاهی که فرهنگ را نظامی پویا در نظر میگیرد معتقد است که این ارزشها از آن رو در یک فرهنگ فردگرا اهمیت دارند که خود در طول تاریخ در شکلگیری آن فرهنگ نقش داشتهاند. به عبارت دیگر علت اهمیت خودمختاری در یک فرهنگ فردگرا این است که نظرات، رفتارها، موسسات اجتماعی، سبکهای ارتباطی و مسایل روزمره مردم آن فرهنگ تحت تاثیر این ارزش شکل گرفتهاست.
مهم است بدانیم فرهنگ تنها در ذهن ما وجود ندارد، بلکه در بیرون از ذهن ما نیز به صورت واقعیتهای خارجی و الگوهای رفتاری جمعی وجود دارد. فرهنگ صرفا شامل ارزشها و اعتقادات ما در مورد واقعیت نیست بلکه خود واقعیت را نیز شامل میشود. تمام نظریهپردازان فرهنگ برآنند که بسیاری از معانی فرهنگی موجود در ذهن بشر در رفتارها و مصنوعات دست وی بیرونی میشوند. این مصنوعات و الگوهای رفتار دستهجمعی شامل نمادهای کلامی و غیرکلامی (مانند زبان و رسانهها)، اعمال روزمره (مانند گفتگوهای معمول روزانه)، ابزار آلات (مانند چرتکه و اینترنت) و ساختارها و موسسات اجتماعی (مانند سازمانهای خیریه) است.
رابطه دوسویه فرهنگ و شخص
فرآیندها و ساختارهای روانشناختی هر فرد توسط تلاش فعالانه او در جهت هماهنگ کردن رفتارهایش با معانی و رفتارهای تجویز شده توسط فرهنگ وی سازمان مییابد. از این رو انتظار میرود نظامهای فرهنگی تاثیرات شکلدهنده عمیقی بر ساختارهای روانشناختی افراد داشته باشد. متقابلا فرهنگ هر گروه نیز به نوبه خود تحتتاثیر افکار، رفتارها و شخصیت افراد گروه است.
علاوه بر تعامل عناصر متفاوت فرهنگ با یکدیگر، بین شخص و فرهنگ وی نیز تعاملی متقابل وجود دارد و هر دو به نوعی در شکلدهی هم سهیمند. روابط شکلدهنده متقابل بین فرهنگ و شخص در طول دوران رشد فرد به وقوع میپیوندد. هر فرد در فرهنگی به دنیا میآید شامل مجموعهای از معانی و اعمال که در طول زمان توسط نسلهای گوناگون ایجاد و نگهداری شدهاست.
کودکان برای رابطه برقرار کردن – که بر اساس فرهنگ هر گروه شکل خاصی به خود میگیرد- و تبدیل شدن به انسانی بالغ با کارکرد مناسب در جامعه – که در بافت فرهنگی هر گروه تعریف میشود- مجبورند پاسخهایشان را با بافت فرهنگیشان هماهنگ سازند. به بیان دیگر افراد باید با مرجعیت معانی، رفتارها، سبکهای ارتباطی، موسسات و مصنوعات فرهنگی و بومی خود فکر، احساس و عمل کنند. این جاست که الگوهای بومی و فرهنگی فرد جزو مهمی از نظام روانشناختی وی میگردد.
در عین حال که هر شخص سعی دارد به صورت فعالانه با بافت فرهنگی خود هماهنگ شود، خصوصیات منحصر به فرد خود را نیز بروز میدهد - شامل تمایلات رفتاری، جهت گیریهای شناختی، آمادگیهای هیجانی، ساختارهای ارزشی و نظام هدف گذاری. هر فرد محصول برخورد و تعامل خصوصیات زیستشناختی و شخصیتی از یک سو و هنجارهای فرهنگی- بومی از سوی دیگر است. برای مثال گروهی از افراد دارای یک صفت شخصیتی با نام «پذیرا بودن» نسبت به تجارب هستند. این صفت شامل پذیرا بودن نسبت به افکار، رفتارها و احساسات متفاوت است.
به عبارت دیگر کسانی که دارای این صفت هستند کنجکاو، دارای قوه تخیل خوب، دارای علایق گسترده آکادمیک و هنری، انعطافپذیر و غیرسنتیاند. مسلم است که فرهنگ بومی بر روی اینگونه افراد (مثلا دانشجویان یا هنرمندان) نسبت به مردم عامه تاثیر و نفوذ کمتری دارد. همین دسته افراد هستند که حتی گاهی با تجربه راههای جدید منشا تغییرات فرهنگی نیز میشوند.
در نتیجه، تفاوتهای درونفرهنگی بسیاری نیز در بین افراد یک فرهنگ به چشم میخورد و هرگز نباید تاکید بر تفاوتهای بینفرهنگی ما را از اهمیت تفاوتهای درونفرهنگی غافل سازد.