به دور و برت نگاه میکنی. ناگهان متوجه میشوی که اصلاً راه نرفتهای؟ موضوع را برای خودت توجیه میکنی. از حرکت و تمایل به رفتن حرف میزنی. اما خودت میدانی، از قعر وجودت میدانی، برای درجا راه رفتن و دویدن، حرکت کرده و رفتهای! بهانه میآوری و سپس بهانهات را دوباره توجیه میکنی، در حالی که حالا دیگر خیلی خوب فهمیدهای واقعاً باید راه بروی و بدوی. اما نه رفتنی همچون رفتن روی «تردمیل»! رفتن در جادهای با نام ماندگار زندگی! زندگی یعنی بدون در جا زدن. با خودت دیگر تعارف نداری. توجیه هم نمیخواهی بکنی. میخواهی راه بروی و بدوی. اما اینبار، احساس بستگی میکنی. انگار عنکبوتی پای تو را در تارهای سخت خویش، به اسارت کشیده است! فریاد میزنی و میخواهی خود را نجات بدهی، اما این بار هم نمیدانی چگونه! تا این که میشنوی، پرواز! با پای بسته اگر نتوانی دوید، با فکر تا آسمان خدا میشود پرید!! لحظهای میمانی، چون کشف تازهای کردهای! کشفی مهم که به تو میگوید: «راه دیگری داری.» و باز تو میفهمی، همیشه راه تازهای را در تنگناهای زندگی میتوانی کشف کنی. میتوانی از فراز تمام سختیها پرواز کنی و بگذری و به چیزهای تازهای برسی که برایت کارساز است. راستش فقط ممکن است کمی سخت باشد. اما اگر بخواهی، میتوانی. میخواهی؟
*
م- بعد از سال ها، تازه چندین هفته است که فهمیدهام دنیا، فقط همین نیست که یک قوطی ژل بخرم و زنجیری از گردنبندی نقره و توی کوچه و خیابان پرسه بزنم و یا با بقیه جایی را پاتوق کنم! متوجه چیزهای دیگری هم شدهام: این که دیگر دوست ندارم زندگی ام را با این کارها طی کنم؛ چون اینها در جا زدن توی زندگی است. اینها دور ماندن از کار و فکر و آینده است. میخواهم در جادهای راه بروم که به روشنی میرسد. اما میدانم که بدون کمک نمیتوانم. این موضوع کمی اذیتم میکند. میترسم افسردگی پیدا کنم! نمیدانم باید از کجا و چهطور شروع کنم!
ق- بعضی بزرگترهای ما، خودشان بلد نیستند چهطور باید زندگی کنند! یا برای زندگیشان برنامهریزی و حرکت کنند! آن وقت از ما توقع دانستن دارند! مثلاً من با شانزده سال سن، چهطور میتوانم متوجه راه درست و کار درست و نتیجه درست باشم؟ بزرگ ترها فقط بلدند بیشتر وقت ها ما را مسخره کنند. البته ما نباید ناامید بشویم، چون بالاخره روزی میرسد که به آنها ثابت کنیم چهقدر میتوانیم!
ص- من مهدی هستم. مهدی فروغی، شانزده ساله. حرف من این است: موردی که خوب و درست، یا حتی زشت و بد است، نیازی به کشف ندارد. چون خوب، خوب است و بد، بد! فقط باید دید آدمها به طرف کدام یکی گرایش بیشتری دارند. این گرایش، همان چیز مهمی است که آینده هر کسی را میسازد. دیگر این که چرا همیشه برای موفق نبودن دنبال یکی دیگر باید بگردیم؛ چرا اول به رفتار خودمان فکر نکنیم؟ خیلی از وقت ها خود ما مقصریم، نه کس دیگر!
ر- من مرجان فروغیام؛ خواهر مهدی. من هم میگویم بله. پرواز کردن از راه رفتن و دویدن بهتر است، چون همه چیز را وسعت میبخشد. یعنی وقت آدم، صرف دیدن و انجام کارهای بیارزش نمیشود، چون انسان را به اصل هر چیزی نزدیک میکند. من، مهدی و همه همسن و سالهای ما، این چیزها را میدانند. ما هم بال داریم و هم آسمان زندگی را تشخیص میدهیم؛ مشکل ما فقط یاد نگرفتن پرواز است!
ز- رازی را برای شما میگویم! چون نه مرا میشناسید و نه خانهمان را بلدید! پدرم را در کوچکی از دست دادم و مادرم را در ده سالگی. من ماندم و تنهایی و بیکسی و بلاتکلیفی، هر روز در خانه یکی از فک و فامیلها بودم. خیلی رنج کشیدم. اما این رنجها به من یاد دادند که باید به خودم تکیه کنم، محکم باشم تا بازنده نشوم. با سختی درس خواندم و امروز، با یک کار کم درآمد، اما آبرومند، در ترم دوم، رشته حقوق تحصیل میکنم. من خواستم و توانستم. من سعی کردم و پرواز را یاد گرفتم. از زمین خوردن هم نترسیدم. بقیه نوجوانها و جوانها هم اگر در اولین قدم، سعی کنند محکم و با اراده باشند، حتماً راه درست پرواز را یاد خواهند گرفت، آنها باید از خودشان بپرسند، آیا تا به حال این موضوع را امتحان کردهاند؟!
الف-بعضیپدر و مادرها، گرفتار. بعضی معلمها، عصبی ، تندخو و گاه بیسواد. دوستان باری به هرجهت، مردم بیتفاوت؛ کدام یکی از اینها میتوانند برای حرکت و تلاش مفید در زندگی، ادعا داشته باشند؟ سرمشق درست را کسی میتواند بدهد که خودش انسانی دانا و عاقل باشد؛ در غیر اینصورت حتی دنبال مقصر گشتن هم بیفایده خواهد بود! اسمم راحله مصطفایی و هجده ساله هستم.
ک- گفتید کشف! پرواز! حرکت! کسی را میشناسید اینها را نخواهد؟ بهتر نیست به جای اینها از مانع ها و نبود امکانات برای رسیدن به چیزهای خوب و یا راه صحیح یک زندگی خوب، سؤال میکردید؟
ش- اول خودم را معرفی میکنم. آزاده کمانگر با هفده سال سن . راستش باید بگویم شب و روز کارم شده فکر کردن. چون حسابی فهمیدهام اگر در این دنیا، به فکر خودت و آیندهات نباشی، کسی به فکر تو نیست. یعنی نه دلسوزی و نه محرمی و نه حمایتی و نه حرف راستی! به قول معروف، «کس نخارد پشت من، جز ناخن انگشت من.» انتظار داشتن از این و آن، فقط وقت تلف کردن است. پس همسنهای عزیز من، بشتابید که غفلت موجب پشیمانی است. دنبال پرتقال فروش نگردید که شاید خودتان باشید!
ف- من جواد- م-ز هستم؛ دانشجوی رشته عمران. خدمت شما عرض کنم که برای در جا زدن، برای راکد ماندن، برای زندگی را به قول شما «تردمیل» دیدن، برای پرواز نکردن خیلی از آدمها، خانم محترم، بروید مقصر را کشف کنید!
گ- کاش رویاهای آدمها به واقعیت میرسید. هیچوقت در این مدت عمرم، رویایی نبودم. زندگی و واقعیتهای زشت و زیبای آن را شناختم و به خاطر همین مثل خیلیهای دیگر نگفتم، سرنوشت خواسته که من اینطور باشم و آنطور نباشم! اسمم را بنویسید هانیه هفده ساله!
ن- امید! من میگویم استقامت و امید. برای حرکت کردن باید امیدوار باشی و مقابل ناراحتیها پایدار بایستی. خداوند هم برای همین به انسانها عقل عطا کرده. انسان موجود قدرتمندی است؛ فقط اگر بخواهد و اراده کند. یونس فخریانپور- شانزده ساله.
ی- ببینید، بهانه آوردن مال آدمهای راحتطلب و آسودهخواه است. از طرفی، شاید، حرکت بجا و مفید زحمت داشته باشد اما رسیدن به هدف را برای ما حتمی و ممکن میکند. از قدیم هم پدران و پدربزرگهایمان گفتهاند، نابرده رنج، گنج میسر نمیشود. خودم را معرفی میکنم: شراره وطنخواه، پانزده ساله، کلاس اول دبیرستان.
د- میخواهم روی «تردمیل» راه نروم. میخواهم در جا نزنم؛ قدرت تصمیمگیری داشته باشم؛ پیشرفت کنم؛ بیشتر بدانم و میخواهم خوب و موفق باشم. نمیخواهم یک گودال پر از آب بوگندوی راکد باشم. خدای من، کمکم کن تا با یک فکر درست، دوست و دشمنم را تشخیص بدهم؛ همینطور راه خوب و بد را. علم پدر و مادرم را زیاد کن. به معلمم طاقت و محبت بده. به من هم اراده و تحمل. کمکم کن تا علت بیحوصلگیام را پیدا کنم. کمکم کن تا به جای رویایی بودن، به واقعیتها برسم. من نمیخواهم در جا بزنم. زندگی در جا زدن نیست. من نمیخواهم عقب مانده زندگی باشم و وسوسههای بد، مرا اسیر خود کنند. خداجانم، کمکم کن، بیشتر بفهمم و درست بفهمم. بفهمم گناه کار یا کارهای اشتباهم، به گردن کسی نیست، مگر خودم؛ حداقل بیشتر وقتها. اصلاً کمک کن کار اشتباه نکنم. خدایا خواهش میکنم. به من محل میگذاری؟ میدانم؛ حتماً. چون مرا دوست داری. پس من هم، خودم را دوست خواهم داشت! رعناسادات قربانزاده، شانزده ساله.
و اما من...
خیلی سال است که از «تردمیل» پیاده شدهام و روی زمین راه میروم. خیلی سال است فهمیدهام خیلی از وقت ها، چه میکنم. خیلی وقت است خیلی چیزها فهمیدهام و یا به قول معروف خودم را کشف کردهام. خیلی وقت است از روی دیوارها، بنبستها و صخرههای سخت سختی، پرواز کردهام. دیگر نزدیک است برسم و میرسم!
و اما تو...
دوست داری در باره تمام این حرفها فکر کنی تا اگر هنوز روی «تردمیل» داری راه میروی، پیاده شوی و بیایی روی زمین و در میان زندگی واقعی و درست، پیادهروی کنی؟