همیشه خودم رو تو حالتهای مختلف تجسم میکردم. وقتی «علی دایی» به تیم ملی عربستان گل زد، خودم رو جای اون مجسم کردم! یا وقتی «تِسوکه» توی کارتون «میتیکومون» اون علامت مخصوص حاکم بزرگ رو در میآورد، احساس میکردم خودم این کار رو کردم! یا وقتی «هری پاتر» توی کتاب آخرش از زیر شنل نامرئی در برابر «لرد ولدمورت» بیرون اومد، خودم رو جای اون گذاشتم!
خلاصه اینکه من خیلی تجسم میکنم! در مورد همه چی. برای همین هم اسی یه مدت من رو «آقای مجسمه» صدا میزد!
ماجرا تا اون وقتی که همه چی در همین حد بود خوب بود، اما وقتی اوضاع خراب شد که این حس رویاپردازی، توی من غالب شد! دیگه همه زندگیم شده بود رویا. مثل اون روز تو کتابفروشی...
***
وقتی کتابهای مشتری رو حساب کردم و رفت، چشمم به آقای کیانی، صاحب کتابفروشی افتاد که بیرون در وایساده بود. دستش رو به کمرش زده بود و داشت با صاحب مغازه بغلی حرفهای قلمبه سلمبه میزد. در حالی که من عینهو کلاغ، از این قفسهها بالا و پایین میرفتم و کار مشتریها رو راه میانداختم، اما اون راحتِ راحت برای خودش میگشت و اینور اونور میرفت و برای همه حرف میزد و پول در میآورد! یه لحظه از خود بیخود شدم. خودم رو جای اون مجسم کردم. حالا دیگه من یه کتابفروشی برای خودم داشتم و داشتم با صاحب مغازه بغلی شوخی میکردم و براش خاطره و لطیفه تعریف میکردم. اونم از خنده ریسه میرفت و بالا و پایین میپرید. من خیالم از همه جا راحت بود، چون چند تا کتابفروش توی مغازه داشتم و داشتن کار خودشون رو میکردن. همه چی خوب و خوش و روشن بود تا اینکه...
- «آهاااااااای کللللله!»
نعره آقای کیانی رو شنیدم. ظاهراًَ اینقدر غرق رویا بودم که نفهمیدم چهار تا مشتری پشت صندوق وایسادن و منتظر من هستن و هر چی من رو صدا میزنن، من حواسم جای دیگه است. برای همین هم آقای کیانی بلندترین نعره ای رو که می تونست زد تا من رو بیدار کنه!
بیخود نیست که از قدیم و ندیم میگن:
«نمیخواد دکتر باشم، تا دردت رو بدونم
رویا، نون و آب نیست، درد و بلات به جونم»