پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸ - ۱۷:۳۰
۰ نفر

رفیع افتخار: ما بچه‌های شری بودیم. رجب و اصلان و قدرت و صفر و من. اسم‌مان را گذاشته بودیم: «قوچ‌های گوش بریده!»

ریخت و قیافه‌مان صفر بود و از دم کج‌وکوله بودیم و از بابت کج و کولگی توی در و همسایه و مدرسه رقیب نداشتیم. تا اون‌وقتش درسمان را یه جورهایی پیش برده بودیم. به زور تک ماده و به هم رساندن و خواهش و تمنا از معلم‌ها، نمره‌ای می‌گرفتیم و خودمان را می‌رساندیم به کلاس‌های بالاتر و از این بابت مشکلی نداشتیم.

جایمان ته کلاس بود. معلم‌ها می‌گفتند اونجا درس را بهتر می‌فهمید و به صلاح خودتان است.

وسط‌های سال بود که پسری به کلاسمان اضافه شد؛ اسمش رحیم بود: رحیم بیدگلی. صورت کلوچه‌ای معصومی داشت. موهای کوتاهش مثل قیر سیاه بودند و از سیاهی برق می‌زدند. دهان و دماغ کوچک و چشم‌های قهوه‌ای کم‌رنگ با نگاهی غمگین داشت؛ و اصلاً نمی‌خندید. آرام می‌آمد و می‌رفت؛ به کسی هم کار نداشت. درسش خوب بود و داشت از همه جلو می‌افتاد. آن‌قدر بی‌گناه و دوست‌داشتنی بود که من دلم نیامد حالش را بگیرم، اما قدرت، سردسته ما، زیر بار نمی‌رفت. گفت بچه‌ها برایمان حرف در می‌آورند.

ما قلدر بودیم و بچه‌ها از ما حساب می‌بردند و از ترسشان بهمان احترام می‌گذاشتند. از هر کی دلمان می‌خواست، شده با زور و ضرب و کتک، زهر چشم می‌گرفتیم و بهشان می‌گفتیم «زیر مجموعه!». خیلی‌ها زیر مجموعه‌مان بودند.

قدرت که گفت «آماده حال‌گیری!» باز من ته دلم راضی نبود. اما فردا زنگ اول، اول صبحی، صفر از ته کلاس داشت ماش توی لوله خودکار می‌کاشت. رحیم میز دوم بود. منتظر معلم بودیم. صفر از پشت میز، تمام قد، بلند شد، لپ‌هایش را باد کرد و پس‌گردن رحیم را نشانه رفت. دانه‌های ماش عینهو رگبار از توی لوله خودکار بیرون می‌پریدند و فش‌فش‌کنان به گل و گردن رحیم می‌خورد. چند بار، از طرف قدرت، ماش پس گردنم را بوسیده بود. وقتی به کسی بخورد یه جریان برق فشار قوی از بدنش رد می‌شود؛ انگاری زنبور نیش می‌زند. توی این هیروویری که بچه‌ها داشتند از خنده روده‌بر می‌شدند، دست رحیم بالا آمد و سپر شد پشت گردنش. ماش‌ها که تمام شدند، با صورت دردناک برگشت طرف‌مان و غمگین نگاهمان کرد. صفر سرجایش نشسته بود؛ ما خودمان را زده بودیم به آن راه. می‌دانست کار ماست، اما اعتراضی نکرد حرفی هم نزد و وقتی آقای معلم آمد چیزی نگفت.

زنگ تفریح، پنج تایی بغل هم، رو به آفتاب ملس، پشت داده بودیم به دیوار. یکی یک پاکت تخمه آفتاب‌گردان توی دستمال بود و چق‌چق تخمه می‌شکستیم. پوست تخمه‌ها را نگه می‌داشتیم توی دهانمان و می‌بردیم زیر زبان‌مان و شوری‌شان را می‌خوردیم. بعد فوت‌شان می‌کردیم به بچه‌ها و غش‌غش بهشان می‌خندیدیم. رحیم آمد و از جلویمان گذشت. توی خودش بود. رجب دست انداخت و شانه‌اش را چسبید و جلوش کشید. مثل گنجشکی اسیرش کرده بود. دورش حلقه زدیم و سروصورتش را پوسته باران کردیم. اصلاً تقلا نمی‌کرد و فرار نکرد. وقتی ولش کردیم، لباس‌ها و صورتش را تکاند و راهش را کشید و رفت. نگاهمان هم نکرد. قدرت بدجوری حرصش گرفت. زد پس کله اصلان «دیدی اصلان! دیدی! ضدحال‌رو دیدی! خاک برسرت اصلان! حالش رو می‌گیرم، مگه نه اصلان؟»

اصلان معاون دارودسته «قوچ‌های گوش بریده» بود.

تصویرگری: لیدا معتمد

به بقیه هم برخورده بود. صفر صدایش را کلفت کرد «به حسابش می‌رسیم. از این بچه ننه ترش‌رو هم زیر مجموعه درست می‌کنیم» صورتش مثل لبو سرخ شده بود.

من پیش خودم فکر می‌کردم، رحیم بچه‌ننه نیست. اما ترسیدم بگویم جلوی بقیه خودم را ضایع کنم.

چند روز بعد، توی زنگ تفریح، ما توی کلاس ماندیم و یه مارمولک درشت خاکی رنگ را که اصلان توی یه نایلون مشکی گذاشته بود و شل گره زده بود، انداختیم داخل کیف رحیم. زنگ را که زدند و رحیم برگشت کلاس، به‌طور مرموزانه‌ای ساکت بود. انگار همه از قضیه خبر داشتند. رحیم کیفش را گذاشت روی پاهایش و زبانه قفل‌هایش را بالا زد و سر کیف را برداشت. می‌خواست کتاب و دفترش را در آورد، چشمش به نایلون خورد. با تعجب آن را گرفت و بالا آورد.

مارمولک داشت توی نایلون وول می‌خورد. رحیم، بی‌خبر از همه‌جا، صاف و ساده، گره‌اش را باز کرد. یهو مارمولک آمد بیرون. روی دستش راه رفت، از شانه‌اش بالا رفت، از پشت گردنش خزید، روی شانه دیگرش پایین آمد، عرض میز را طی کرد، خودش را به زمین رساند و از زیر در کلاس در رفت. رحیم که پاک غافلگیر شده بود، وحشت‌زده نایلون را پرت کرد و بلند شد سرپا ایستاد. ما داشتیم از خنده منفجر می‌شدیم. می‌خندیدیم و با انگشت رحیم را که از ترس رنگ به چهره‌اش نمانده بود، به هم نشان می‌دادیم.

کمی بعد، رحیم از پشت میز خودش را باریک کرد و آمد بیرون. یهو خنده‌هایمان برید. فکر کردیم دارد می‌رود دفتر. جلوتر، خم شد و نایلون را برداشت، آن را توی سطل زباله انداخت و برگشت سرجایش نشست. کتاب فارسی را آرام و معمولی از کیفش در آورد و روی میز گذاشت و سرش را کرد توی کتاب.

*
اواخر فروردین ماه بود. صبح هوا یهو سرد شد. توی اون سرما، سرصف نگه‌مان داشته بودند. آقای جراح، ناظم مدرسه، روی سکو قدم می‌زد. منتظر آقای شکرالهی بودیم. می‌خواست برایمان سخنرانی کند. طولش داده بود و کلافه بودیم. بچه‌ها دست‌هایشان را ها می‌کردند و سرجایمان پابه‌پا می‌شدیم. آب دماغ‌هایمان راه کشیده بود روی لب‌مان و با یک تا لباس بهاری که پوشیده بودیم، سرما تا مغز استخوانمان می‌رفت.

بالاخره سروکله آقای شکرالهی پیدا شد. بلند بود و دیلاق و دور سرش کمی مو داشت. صورت دراز و استخوانی‌اش همیشه به زردی می‌زد با دماغی پروپیمان و فربه که می‌آمد و روی سبیل کوتاهی که گودی بالای لبش را پر می‌کرد، سایه می‌انداخت. صدایش تیز بود و همیشه ترکه‌ای با خودش داشت و بچه‌ها، حتی دارودسته ما، ازش حساب می‌بردند و می‌ترسیدند.

آقای شکرالهی رفت پشت میکروفون و گفت:«نوگلان و نازنینان!»

یهو «الف و نون»ش تکرار شد و میکروفون سوت گوشخراشی کشید. آقای شکرالهی محکم زد روی دهنی میکروفون «این صاحب مرده هم آدم‌بشو نیست!» همه خندیدیم. آقای جراح، از اون سر دوید و خودش را به میکروفون رساند و در حالی که داشت آن را تنظیم می‌کرد، به همه ما چشم غره‌ای رفت. دوباره توی حیاط مدرسه سکوت حاکم شد.

آقای شکرالهی لبخند به لب، میکروفون را به دهانش چسباند.

«نوباوگان و نازنینان!»

شعر معروفی هست که می‌گوید «درس معلم گربود زمزمه محبتی/ جمعه به مکتب آورد طفل گریزپا را» حتماً این را شنیده‌اید. اصل  این شعر ‌طور دیگری بوده، ولی چرخیده تا به این شکل درآمده. و زانویش را خم کرد و با انگشت‌هایش توی هوا شکل یک گردی کشید و لب و لوچه‌اش را تو هم داد. می‌خواست چرخیدن شعر را یادمان بدهد.

شک نکنید که این شعر چرخیده. امروز من می‌خواهم اصلش را به شما بگویم. ترکه‌اش را لای پاهایش گذاشت و انگشت اشاره‌اش را به طرفمان تکان داد.

«چوب مدیر گر بود زمزمه مصیبتی/ جمله به چهار میخ کشد قوچ خطاکار را»

و ترکه را گرفت و به ‌ما لبخند زد.

«نوگلان و نوباوگان!همه شما محسن آلاله را می‌شناسید. بچه درسخوانی است. چند روز پیش، والدینش دست به جیب کرده و یک عدد ساعت وستندواچ فرد اعلا برایش می‌خرند تا بگذارد روی دستش و ساعت یادش باشد. دستشان درد نکند. ولی همین والدین دلسوز دیروز آمده بودند مدرسه و آبروریزی کردند. ساعت وستندواچ از روی دست بچه‌شان پر در آورده و نیست و نابود شده. به همین دلیل همین‌جا چند بار گوش محسن آلاله را کشیدند.»
و با عصبانیت ترکه را به پایش کوبید.

«من ساعت را از زیر سنگ هم شده پیدا می‌کنم و به محسن آلاله برمی‌گردانم. ساعت همین‌جا و توی جیب چند نفر است. پس بهتر است همان‌هایی که ساعت آلاله را برداشته‌اند و خدا خفه‌شان بکند، با پای خودشان بیایند و ساعت را بیاورند و آن را دو دستی به صاحبش بدهند. آقا محسن آلاله، آقاجان، تو بیا بالا، تا او بیاید من با زبان خوش تا 5 می‌شمارم: 1، 2، 3، 4، 5»

ما، پنج نفر، داشتیم به هم نگاه می‌کردیم. از بابت خودمان مطمئن بودیم کار ما نیست، چون همه چیز را با هم هماهنگ می‌کردیم. اما یکهو دیدیم همه بچه‌ها سر برگردانده‌اند و دارند نگاهمان می‌کنند.

آقای شکرالهی تقریباً جیغ کشید: «وقتی حرف آدمیزاد توی گوششان نمی‌رود، هر چند، همه آنها را می‌شناسند، ولی مجبورم خودم اسمشان را بخوانم.»

و یکی‌یکی صدایمان کرد: «رجب رجبی، قدرت قدرتچی، اصلان اصلان‌نژاد، صفر صفری و غلام غلام‌نژاد، پنج گاو پیشانی سفید مدرسه. از توی صف بیایید بیرون و با زبان خوش حرف بزنید.»

رسیده بودیم بالای سکو که توی میکروفون بلند گفت: «اسم خودشان را گذاشته‌اند قوچ. یک قوچی ازتان بسازم که گربه‌ها هم به حالتان گریه کنند.»

قدرت سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا، ما روح‌مان هم خبر نداره.»

- اگه هیچکی خبر نداشته باشه تو که سردسته‌شون هستی خبر داری.

قدرت، التماس‌کنان گفت: «به جان شما اگه ما خبر داشته باشیم.»

ما هم با سرهای پایین، قضیه را انکار می‌کردیم. آقای شکرالهی وقتی دید کارش پیش نمی‌رود، با ترکه دست‌هایمان را داد بالا. بارها ترکه‌اش به دست و پروپایمان خورده بود. خیلی درد داشت. با همان ترکه اول اشک توی چشم‌مان جمع می‌شد.

دست‌هایمان را بالا آورده و آماده چوب خوردن بودیم. آقای شکرالهی آمد از قدرت شروع کند که یکهو رحیم دوید و از پله‌های سکو آمد بالا و ساعت را از توی جیبش در آورد.

- آقا اجازه! ما اینو روی لبه آبخوری پیدا کردیم، نمی‌دونستیم مال محسنه، وگرنه همون موقع بهش می‌دادیم. می‌خواستیم امروز بیاریم دفتر و بهتون نشون بدیم.

محسن با خوشحالی ساعت را قاپید و نگاهش کرد «خودشه!» و نزدیک گوشش برد و تکانش داد و ذوق زده گفت: «مثل ساعت کار می‌کنه»

آقای شکرالهی ترکه‌اش را پایین آورد. قیافه‌اش دیدنی بود. ما پنج تا داشتیم به هم نگاه می‌کردیم. از این که کتک‌ها را نخوردیم، خوشحال بودیم. کم‌کم خنده توی صورت‌مان پخش شد. به رحیم نگاه کردیم و خنده‌مان را کاشتیم توی صورتش. همان‌طور معصوم نگاه‌مان کرد. لبخند کوتاهی توی صورتش دوید و زود محو شد.

کد خبر 84595

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز