برای دیدن، شنیدن، لمس کردن؛ آمدهام که دنیا را ببینم یا دور و برم را بیشتر بشناسم؟ آمدهام که به مردم، به مادرم، به دوستانم خوبی کنم یا آمدهام حسود باشم، غمگین باشم، اشک بریزم و تقلا کنم؟
به قول آن شعری که منسوب به مولاناست «آمدنم بهر چه بود؟» آیا این را خودم یک روز میفهمم یا تا آخر عمرم در حدس و گمان به سر میبرم و هیچوقت هم، کار آنقدر بزرگ و چشمگیری انجام نمیدهم که به من بفهماند آمده بودم این کار را توی زندگیام انجام بدهم و بروم؟ کاری که شایسته آفریدهشدن و بودن باشد. کاری در ازای نفسهایی که کشیدهام، آبی که خوردهام و زمانی که به لذت در کوهها، کنار مادرم، یا در لذتی موهوم در خواب بعداز ظهر گذراندهام. کاری که بشاید. کاری که مجاب کند مرا که بابتش میباید آفریده شد. شاید هم نه کاری بزرگ، کاری اگرچه کوچک، اگرچه معصومانه، اگرچه ساده، اما تأثیرگذار و به یادماندنی . نه برای همه مردم دنیا، نه برای کشور یا حتی محله خودم. نه برای مادر و پدر. کاری که روی خودم تأثیرگذار بوده باشد. مثل شکوفه دادن درختی که اول برای خود درخت است که خوب است. باشکوه است. تأثیرگذار و تکان دهنده است، و بعد برای آدمهایی که میبینند.
* * *
تو اما از آن دسته آدمها بودی که میدانستی برای چه آفریده شدی. نه این که فقط خودت میدانستی، نه این که وقتی به دنیا آمدی، فرشتهها هم میدانستند و برای خاطر آنچه برای تو اتفاق میافتاد اشک ریختند، نه فقط پدربزرگت میدانست که بر تو چه خواهد گذشت، و تو بر دنیا چه خواهی گذراند، نه فقط مادر و پدرت، علی و فاطمه تو را برای آنچه بودی، آنچه می شدی آماده میکردند و میدانستند بر تو چه خواهد گذشت، بلکه یک روز تمام مردم دنیا، نه در یک قرن، نه در یک دوره و زمان، نه یک بار، بلکه به تمامی و بارها دانستند که تو برای چه آمده بودی. اصلاً دانستند که تو آمدهای. چون میدانی که؟ خیلیها میآیند و میروند و هیچ نشانی از آمد و رفتشان توی این دنیا نیست. همین که میگویند نه خانی آمده و نه خانی رفته! آنها این طورند. وقتی که از این دنیا میروند، نه خانی به این دنیا آمده است و نه خانی رفته است!
آنها مثل نسیمی به این دنیا وزیدهاند و رفتهاند. اما تو به دنیا آمدی تا طوفانی به پا کنی. طوفانی که دنیایی گرد و غبار از روی زمین بلند کند و فرو کند توی چشم بسیاری که کوریشان از بیناییشان پرفایدهتر است. طوفانی که زندگیهایی را زیرورو میکند. طوفانی که هر سال، در سالگرد خودش دوباره به پا میشود. تو متولد شدی تا پدر بزرگترین طوفان زمین، واقعه عجیب کربلا باشی.
تو متولد شدی تا بیهوده نباشی. تا بگویی میشود برای خاطر کاشتن گلی به دنیا آمد. گلی که اگر خوب از آن مراقبت شود، به گلستانی تبدیل خواهد شد. گلستانی که اگر خوب به آن رسیدگی شود، باغی خواهد بود در هیئت زمین و جویبارهای بسیاری از آن خواهد گذشت!
وقتی تو به دنیا آمدی تکلیفت معلوم بود. دنیا نیاز داشت که چون تویی داشته باشد. هوا نیاز داشت که کسی مثل تو در او نفس بکشد. اینطور نبود که هر دم و بازدمی بتواند معجزه نفسهای تو را در هوا تکرار کند. هر قدمی بتواند روی زمین به همان راهی برود که تو رفتی. هر زبانی بتواند آنچه را بگوید که تو گفتی، هر دستی بتواند آن کاری را انجام دهد که تو به انجام رساندی.
اینطور نبود که تو جایگزینی داشته باشی یا بشود دنیا را از حضور تو محروم کرد. اینطور نبود که بشود به دنیا گفت، حالا صبر کن، بالاخره یک نفر هم به دنیا میآید که بر پیشانی تو یادگاری ماندنی خواهد گذشت. نه! این طور نبود. وقتش بود و تو ضرورت داشتی. مثل باران که ضروری است. مثل طلوع خورشید که اجتنابناپذیر است. مثل جزرومد دریا که نبودنش، نشدنی است؛ چیزی از نظام هستی را به هم میریزد. با نبودنش رکنی از ارکان وجود میلرزد، اگر انسان به کلی نباشد. نبودن تو مثل این بود که انسان نباشد. به دنیا نیامدن تو مثل این بود که انسان به دنیا نیاید، مثل این که انقراضی در نسل آدمی پدید آمده باشد. تو با به دنیا آمدنت جلوی انقراض نسل انسان را گرفتی.
چرا که نفس کشیدن تو، نفس کشیدن دوباره انسانیت بود . تو به چیزی که داشت میمرد، یعنی حقیقت، جان دوبارهای دادی. تنفسی مصنوعی تا به دنیای انسانها بازگردد و در میان آنها نفس بکشد تا آنها بتوانند به راستی زندگی کنند.
تو به چیزی که داشت میرفت تا دیگر وجود نداشته باشد، امکان وجود داشتن بخشیدی. به زندگی کوتاه، اما درخشان یک گل سرخ.
تو در نقش شازده کوچولو برای محافظت از گلت به سفر رفتی. گل سرخ کوچک و ساده و مغرورت که اسمش حقیقت بود، که اگر تو از او مراقبت نمیکردی، حتماً کرمها و حشرهها او را میخوردند، پژمرده میشد، بائوبابی سر در میآورد و نفلهاش میکرد یا بالاخره کسی به سیارک تو میآمد و او را میچید.
تو به خاطر گلت به دنیا آمدی و سفرت مثل سفر شازده کوچولو از این سیارک به آن سیارک در همهجای دنیا پخش شد. همه دانستند که تو داری برای نجات جان گلت میروی. همه میدیدند که تو بسیار تنهایی. بسیار معصومی و بسیار مصمم. همه میدانستند که تو برای رفتن به این سفر، آفریده شدهای و نمیشود «آمدنِتو را دستبند زد و به زندان انداخت»1. و تو اگر به این سفر بزرگ نروی، نمیشود بعدها امید داشت که «کسی بیاید... کسی بیاید... کسی که مثل هیچ کس نیست... مثل انسی نیست... مثل یحیی نیست... و مثل آن کسی است که باید باشد».2
سفرنامه تو نوشته نشد. بلکه فرورفت توی چشم هر کسی که دیده بود و نشست توی قلب همه آنها که ندیده بودند. مثل عطر گلی در هوا ماند. به مشام همه رسید. مثل فیلمی هر سال اکران شد. بدون اینکه تازگی خودش را از دست بدهد. بدون این که تماشاگران خودش را از دست بدهد. تماشاگرانش را مأیوس کند یا بگذارد حرف بیراهی از دهان منتقدی دربیاید که جان حضور تو را دریافت نکرده است.
تو با این قصد آفریده شدی. و وقتی آمدی، میدانستی که برای رسیدن به آنچه که به خاطرش آفریده شدی، باید چهطور روزگار بگذرانی. تو هیچ راه خطایی نرفتی. نفسی خلاف نکشیدی و لحظهای هم شک نکردی به آنچه که میخواستی باشی، به آنچه بودی. تو بسیار ساده، معصوم و مصمم بودی و خوب میدانستی که محافظت از گلت، محافظت از تمام دنیا و محافظت از تمام آدمهایی است که «در دست گلی دارند، اینبار که میآیند»3.
تولدت مبارک شازده کوچولوی زیبایی که اسمت را «حسین» گذاشتند و بسیار مظلوم زندگی کردی، و بسیار مظلومانه شهید شدی و آنقدر بزرگ بودی که سایهات برای همیشه روی سر دنیا ماند و نشان دادی که آدمی بیهوده نیست که آفریده شده است!