این فیلم کمی آدم را یاد ژاپنیها میاندازد. مثلا یاد رمان «بازمانده روز» ایشی گور و.
توی این کتاب، خدمتکاری دارد قصة اربابی را که عاشقش بوده تعریف میکند که چقدر این ارباب باعث صلح و آرامش بوده است و آدمی مهربان و فرشتهگونه. ولی از لابهلای حرفهایش میفهمی که اربابش یک جاسوس عوضی آلمانها است.
در فیلم «چه کسی...» چیزی در همین مایهها اتفاق میافتد. هفت نفر میآیند راجع به یک آدمی حرف میزنند که همه هم ادعا میکنند دوستش دارند. حالا آن آدم مرده یا کشته شده. فیلم هر چی بیشتر جلو میرود بد گفتن آدمها از امیر بیشتر میشود و همة ما را قانع میکنند که وقتش بوده دخل امیر برسد.
آخرسر هم میفهمیم که امیر آدم چندان بدی هم نبوده (البته این بستگی به سلیقهمان دارد) و مهمتر از همه اینکه زنده است و رفته یک گوشهای (توی کویر!) تا فارغ از عالم و آدم مدتی روزگار بگذراند.
توی یک قصة ژاپنی دیگر به اسم «راشامون» (نه فیلم راشومون) شش تا آدم راجع به یک ماجرا برای ما حرف میزنند. هر کس از زاویة دید خودش داستان را تعریف میکند.
اینجا هم آدمها کمکم امیر را برای ما معرفی میکنند. حالا باید از لابهلای این حرفها خودمان همه چیز را کشف کنیم، هم رابطة این آدمها را و هم اینکه واقعا امیر کی بوده و چی به سرش آمده است.
به این قضیه میگویند راوی غیر معتمد یا راوی دروغگو. یعنی از «دانای کل» خبری نیست و همه چیز به علم قهرمانها محدود میشود. یک زمانی توی عالم داستان، «آلن رب گریه» داستان «پاککنها» را با یک روایت متفاوت نوشت و در جواب اعتراضهای همه گفت «جهان امروز مبهم است و شک، پایة همه چیز است و من جهان را اینطور میبینم و اینطور روایت میکنم.»
چه کسی امیر را کشت هم یک روایت غیرشفاف متکی بر هوش و اطلاعات بیننده دارد و به نظر میآید که از پس این نوع روایت خوب برآمده است. این هم ادامة موجی است که در دهه نود به اوج رسید. این که آدمها به این نتیجه رسیدند که ما دیگر با یک قصة تازه طرف نیستیم. چون نهایتا سی و شش تا وضعیت داریم (مثلا) پس میآییم روایتهای مختلف را امتحان میکنیم.
فیلمساز «چه کسی امیر را کشت» هم میخواهد همین کار را کند. تجربة یک روایت متفاوت. ولی از آن جایی که دغدغة راوی (یعنی فیلمساز) روشنفکرانه است (همین نوع روایت) یک عده توی سینما شروع میکنند به فحش دادن یا خمیازه کشیدن. یک عده هم از خنده رودهبر میشوند.
ریسک ساختن یک فیلم اینطوری، پر از تبعات اینچنینی هم هست. اینجا قرار است دربارة شخصیتهایی بخوانید که توی فیلم حرف میزنند و ما در واقع امیر را بهواسطة آنها میشناسیم .
دستهای چرب یک لوطی باوفا
خیلی پیچیده است. پس با دقت گوش کنید چون فقط یک بار میگوییم. اکبر شریک اصغر (شوهر اول زیبا) است. معمولا به این تیپ آدمها میگوییم لمپن.
لاتی حرف میزند. بامرام است. عشق علی آقا یا همان سلطان است. دل خوشی از زیبا ندارد. در عوض معتقد است مرجان یک «خانوم به تمام معنا» است. برای همین یواشکی پول اجارة مرجان را ریخته به حساب.میشود حدس زد اکبر از آن آدمهایی است که پلو را با دست میخورند و جورابشان بوی مرده میدهد.
انگیزه برای قتل: امیر با مرجان خانم ازدواج کرده است. مرجان هم عشق گمشدة اکبر است. عشقی که میتوانست بدون حضور امیر زندگی سردِ دوران پیری و تنهایی اکبر را پر کند.
بازی: بعد از ناامیدیهای پیاپی از شکیبایی در این چند سال اخیر (غیر از عادل سالاد فصل)، خسرو خان توانست با همین بازی طرفدارهای قدیمیاش را که هذیانهای هامونیاش را از بر بودند، راضی کند.
از تن صدا و حرکات دست و مکثها و نگاهاش بهترین استفاده را میکند تا هم بخنداندتان هم به این فکر بیندازدتان که شکیبایی هنوز حیف نشده است.
تودهایسم از قفس پرید
رفیق دوران کودکی امیر، یک آدم که به خاطر اعتقادات سیاسیاش افتاده زندان. آدمی که میخواسته طبقهها (طبقات اجتماعی) را با کمک امیر حذف کند و قشر کارگر را به حقشان برساند و تودهها را پیروز کند.
به پروتالیا میگوید پرتقالیها البته خودش هم اعتراف میکند که امیر گفته بود که «ق» ندارد. از ژیگو یاد دکتر «ژیواگو» میافتد. سیگارش را توی جورابش میگذارد و با اینکه توی یک هتل گران قیمت آنچنانی انواع غذاها و سرویسها را امتحان میکند برایش مهم نیست که پیژامهاش را چپانده توی جورابش.
عاشق خواهر امیر بوده، ولی در همان جریان از بین بردن طبقات با امیر همدست میشود که مغازة چند طبقة بابای امیر را آتش بزند. از قضا خواهر امیر هم آنجا بوده و جزغاله میشود.
انگیزه برای قتل: امیر باعث سوختن خواهرش بوده. برای همین پول کلانی از اکبر میگیرد تا با کمک آن امیر را بکشد و انتقام عشق سوختة چندین و چند سالهاش را از امیر بگیرد.
بازی: عالی است. یک بازی پر از جزئیات. پسیانی طوری رضا را باز میکند که انگار واقعا تا حالا و توی عمرش به گوش خودش هم کلمة کمونیست نخورده است.
زنی صاحب کانسپت دماغی
همسر امیر است. پر از افة آرت. به دانشگاه آزاد واحد علیآباد میگوید: کالج. از ترکیباتی مثل نات بد (not bad) و مای گاد (my god) استفاده میکند.
عشق «کانسپچوال» آرت از نوع نازل و احمقانهاش مثل مچاله کردن دستمال کاغذیهای دماغی. اگر هامون را دو سه بار دیده باشید میفهمید که «زیبا» یک جور «مهشید» اغراق شده است (انفجار رنگ آبی در زمینة سفید).
یک تیپ زنِ محتاج بهبه و چهچه دیگران، یک آدم احساساتی که چیز زیادی هم از هنر نمیداند. افسارش را هم داده دست یک روانشناس.
انگیزه برای قتل: امیر دیگر عاشق او نیست. سرد شده است و به عشق زیبا (که به خاطر امیر شوهر قبلیاش را کشته) خیانت کرده. از همه مهمتر اینکه زیبا خانم حوصلهاش از امیر سر رفته است.
بازی: نیکی کریمی امیدوارکننده است. کی فکرش را میکرد که «پری» و «سارا»ی فیلمهای مهرجویی بتواند آدم را بخنداند؟ آن ادایی بودن و لوس حرف زدن و اشک تمساحها و کم عقلی، واقعا روی صورت و حرکاتش نشسته است.
دختری با دیالوگهای تکراری
دخترخواندة امیر. دختر واقعی زیبا و اصغر. قرار است تیپ نسل سوم را بازی کند، پر از اصطلاحات زاقارت، چت، قات زدن و این چیزهاست. ولی متأسفانه کلا تیپ خوبی در نیامده.
«اِتی» فوقالعادة بوتیک یادتان است؟ یک دختر جوان پر از مشکلات نسل جدید. حالا آن «شخصیت» را «تیپ» کنید. خیلی اغراقآمیز و افتضاح، دقیقا عسل در میآید. کسی باور میکند حرفهای یک جوان امروزی اینقدر پرت و پلا و کلمه به کلمه پر از اصطلاحات جوانهای امروزی باشد؟
انگیزه برای قتل: از آن جایی که این کاراکتر کلا در نیامده است،انگیزهاش هم روی هوا است. عسل ادعا میکند عاشق بابا امیرش بوده. ولی امیر را باعث همة بدبختیها و از همه بیشتر کشته شدن پدرش اصغر میداند و اینکه امیر زیر پای مادرش نشسته تا ثروتشان را بالا بکشد.
بازی: طبق آمار، یک نفر را هم پیدا نکردیم که از بازی خانم شاکردوست راضی باشد. در راستای همان دیالوگها و شخصیت و بازی زیادی اغراقآمیز برای یک تیپ اغراقآمیزتر است و روی اعصاب.
قاتلی با میلههای بافتنی
منشی و همسر دوم امیر است. زن موردپسند اکثر مردها. یک بند حرف میزند. اصطلاحات خالهزنکی به کار میبرد، مثل سرتخته بشورند و... یا در حال آشپزی است یا رفت و روب خانه یا بافتنی کردن. شیک و تر و تمیز است. ولی قطعا بوی پیازداغ هم میدهد.
مطلقه است و عاشق مردانگی و مرام امیر که سر به زنگاه پول اجارة خانهاش را برایش ریخته به حساب. مرجان خانم یک بیست دقیقهای همهمان را معطل میکند و بعد از کلی قسم و آیه دروغ که خورده بود اعتراف میکند زن امیر است.
انگیزه برای قتل: بدبخت قرار نبوده شوهرش را بکشد. دارو، از رمال گرفته ریخته توی غذای امیر تا محبتش را زیاد کند و راضی شود مرجان بچهدار بشود.
بازی: بین علما اختلاف است. بعضیها میگویند دور و برشان پر از خانمهای این تیپی و خالهزنک ملاقه به دست است و مهناز افشار اصلا چنین کاراکتری را خوب در نیاورده و خیلی غیر واقعی است.
بعضیها هم کلی از بازی مهناز افشار خوششان آمده و باهاش شاد شدند. میگویند خیلی هم خوب است. تازه ماجرای اغراق و هجو هم جدی است.
جفنگهای یک ذهن خلاق
دوست دانشگاهی امیر است. یک خل و چل پر از امراض روانی از شیزوفرنی گرفته تا پارانویا. امیر تنها کسی است که به استعداد و نبوغ حمید پی برده است. حمید به محض دیدن زیبا در دانشگاه، عشق دوران کودکیاش فرشته (یک موجود خیالی) را فراموش میکند و دیگر با او حرف نمیزند.
اگر قرار است حمید هم یک تیپ باشد دقیقا نمیفهمی چهجور تیپی است. کلا حمید میتواند نباشد. اتفاق خاصی نمیافتد. چیز عجیبی یا تازهای هم از امیر به ما نمیگوید. ولی اگر از انصاف نگذریم شوخیهای بامزهای هم دارد.
انگیزه برای قتل: حمید تخیل میکند که زیبا هم او را دوست دارد. برای همین میخواهد از شر امیر خلاص بشود و به آنچه که لیاقتش را دارد برسد.
بازی: شاهکار نیست. چون امین حیایی قبلا کارهای هیجان انگیزتری در سینما داشته است. ولی بد هم نیست. شاید اگر متن یا تعریف بهتری برای حمید وجود داشت حیایی هم میترکاند.
آقای دوربرگردان
دکتر روانشناس خانوادگی زیبا است. به خاطر همین به زیر و بم احساسات، و روحیات و خواستههای زیبا آگاهی کامل دارد. مطلق چاق کت شلوار سفید، با همة احترامی که برای استادش «فروید» قائل است و همه چیزش را مدیون او میداند، میخواهد نظریه «دور برگردان»اش را ثبت کند و برای این تئوری عملی شدهاش نوبل بگیرد و «فروید» دومی به جهانیان عرضه کند.
مطلق، زیبا را قانع میکند که زندگی یک جادة یک طرفه نیست و همیشه دور برگردانی وجود دارد. زیبا بعد از موفقیت در استفاده از دور برگردان اول (کشتن شوهر اولش) به مطلق ثابت کرده که استعداد خوبی برای درمان توسط مطلق دارد. اینطوری میشود که هر دویشان به دور برگردان بعدی (یعنی قتل امیر) میرسند.
انگیزه برای قتل: مطلق به رسالت یک روانشناس جامة عمل میپوشاند. وظیفهاش نجات بیمارش (زیبا) از این وضعیت نا به هنجار است که این کار غیر از برداشته شدن امیر از روی کرة زمین راه دیگری ندارد. آزادی و شفای بیمارش از هر چیز دیگر توی این دنیا مهمتر است.
بازی: خوب است. یعنی همان است که همیشه باید باشد. مثل «آقا خپله» توی آدم برفی. اصولا شریفینیا ثابت کرده نقشها یا تیپهای اینچنینی را میتواند با استعداد خاصی واقعی از آب در بیاورد.