خبر خیلی کوتاه بود: مهدی آذریزدی، خالق «قصههای خوب برای بچههای خوب» به علت ناراحتی قلبی در بیمارستان سیدالشهدای یزد بستری است. همین.
آذریزدی و «قصههای خوب برای بچههای خوب»، یک نویسنده و کتابش. آن هم خبری که برای پیرمردی 85 ساله چندان عجیب نیست. شاید این خبر هم میتوانست مثل خیلی خبرهای دیگر، خبری ساده تلقی شود.
اگر مهدی آذر یزدی نویسندة این کتاب، این کتاب خاص نبود، کتابی که اکثر ما کودکیمان را با آن سپری کردهایم و حالا چاپ سیام آن هم دارد نایاب میشود. کتابی که بیشتر داستانهایش را از «قصة ظهر جمعه» شنیدهایم.
کتابی که قصههایش مال خود ما و از فرهنگ خود ما بود. نه، از کنار این خبر به همین راحتی نمیشود رد شد.
حسین شریفی: به این متن توجه کنید: «چنین گوید جمعکنندة این کتاب پندهای الامیر عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوسبن وشمگیر مولی امیرالمؤمنین، با فرزند خویش گیلانشاه.
بدان ای پسر که من پیر شدم و ضعیفی و بینیرویی و بیتوشی بر من چیره شد و منشور عزل زندگانی از موی خویش بر روی خویش کتابتی همی بینیم که این کتابت را دست چارهجویان ستردن نتواند.
پس ای پسر، چون من نام خویش را در دایرة گذشتگان یافتم، روی چنان دیدم که پیش از آن که نامة عزل من رسد، نامهای دیگر در نکوهش روزگار و سازش کار و بیش بهرهگی جستن از نیک نامی یاد کنم و تو را از آن بهره کنم بر موج مهر خویش، تا پیش از آن که دست زمانه تو را نرم کند، تو خود به چشم عقل و سخن من نگری، فزونی یابی و نیک نامی در دو جهان.»
این شروع یکی از کتابهای کهن فارسی در حوزة ادبیات کودک و نوجوان، یعنی «قابوسنامه» است که مجموعهای است از داستانها و لطیفهها و حکایتهایی که یک بابایی به اسم عنصرالمعالی برای پسرش گیلانشاه نوشته.
داستانهای کتاب هم انصافا خوب و درجهاول هستند و چیزی از «افسانههای برادران گریم» و امثال آن کم ندارند.
حالا خودتان بگویید، حاضرید یک متن خوب و عالی، اما با این زبان قدیمی را به کسی توصیه بکنید؟
وضعیت ادبیات کودک و نوجوان، در سالهای دهه30 و 60 همین بود. یک سری متن قدیمی عالی. عالی اما قدیمی. از آن نوعی که هیچکس سراغش نمیرود. دیگر چی میماند؟
کتابهای درسی که آنها هم هیچ کجا و هیچوقت استقبال هیچ بچهای را همراه نداشته. دیگر؟ یک سری نمایشنامه و شعر و داستان بود که در جو خفقان بعد از کودتای 28 مرداد، به زبان کودکان نوشته میشد، ولی مال کودکان نبود.
و بالاخره میماند، آثار ترجمه از ادبیات اروپایی. باورش کمی مشکل است، اما در کل دهه30، فقط 17 کتاب ایرانی برای کودکان نوشته و چاپ میشود. آمار کتابهای کودک ترجمه در آن دوره چقدر است؟ 217 تا.
دهه40 را در ادبیات فارسی، دهة تحول به حساب میآورند. این تحول شامل حال ادبیات کودک هم شد. در این دوره تألیف و تصویرگری ایرانی، توانست جای ادبیات ترجمه و تصویرهای خارجی را بگیرد.
تأسیس شورای کتاب کودک (1341) و کانون پرورش فکری، هنری کودکان (1345) مال همین دوره است. نویسندگان کودک هم همین موقع سروکلهشان پیدا شد: صمد بهرنگی، محمد کیانوش، احمدرضا احمدی، هوشنگ مرادی کرمانی، نادر ابراهیمی، قدسی قاضی نور، محمود حکیمی، رضا رهگذر و بالاخره مهدی آذریزدی.
توی این موج، کارهای مهدی آذریزدی با بقیه یک فرق اساسی دارد. این که آذر یزدی هیچ چیزی از خودش ننوشت. مهدی آذریزدی هرچه نوشت، بازنویسی ادبیات کهن ما بود.
مجموعهای که او با عنوان «قصههای خوب برای بچههای خوب» آماده کرد، بازنویسی قصههای کلیله و دمنه بود و مثنوی معنوی و مرزباننامه و گلستان و ملستان (کتابهایی که به تقلید از گلستان سعدی نوشته شده) و مثنویهای عطار و سندباد نامه و همان قابوسنامه که اول همین نوشته، نمونة متنش را آوردیم.
بقیة نویسندگان کودک، چیزهایی مینوشتند که خوب بود، خواندنی بود و عالی بود، اما آنها تحت تأثیر ادبیات اروپایی مینوشتند. مهدی آذریزدی اما تحت تأثیر هیچ جریانی نبود (او اصلا سواد آکادمیک ندارد).
او فقط و فقط داستانهای خودمان را میگفت. داستانهایی را که چند صد سال بود داشتیم و به خاطر فاصلة زبانی کمکم داشتند فراموش میشدند.
راز اصلی جذابیت کارها و کتابهای آذریزدی، علاوه بر نو بودن و همراهی با موج اول ادبیات کودک ایران، به خاطر همین ایرانی بودن مضمون و موضوع قصهها بود. ذائقة ایرانی، داستان ایرانی میپسندد.
تصویرهای خوب برای بچههای خوب
رضا مختاری :
کافی است یک نفر را یا یک خیابان را در روزگار کودکی دیده باشیم تا در بزرگی، دیدن دوبارهاش برایمان لذتبخش باشد.
این قصه برای متنها و تصویرهایی هم که در کودکی دیدهایم صدق میکند. ارزش زیباییشناسی آن متن یا تصویر آنقدرها اهمیت ندارد و هر چه که باشند در بزرگسالی تبدیل به خاطره یا نوستالژیای میشوند که آدمها از به یاد آوردنشان لذت میبرند.
اما چه خوش شانس اند کسانی که این خاطرة ارزشمند فردیشان به خودی خود دارای ارزش هنری است. کتابهای «قصههای خوب برای بچههای خوب» از این جنساند. گذشته از متن خوب، تصویرهای این کتابها از آثار بزرگان گرافیک تصویرسازی ایراناند.
تصویرسازیهای مرتضی ممیز، فرشید شقالی، علیاکبر صادقی و... مستقل از متنها و در حد مجموعه آثار هنری، قابل توجهاند. این تصویرسازیها در زمان خودشان از معتبرترین جشنوارههای تصویرسازی دنیا جایزهها بردهاند.
فرشید شقالی به خاطر تصویرسازی این کتابها مدال جهانی هانس کریستال اندرسن را گرفت که این افتخارات هنری قدر خاطرات کودکی ما و نسل قدیمیتر را بالا برده است.
سؤال من این است که آیا کودکان امروز چیزی خواهند دید یا خواهند خواند که فردا که بزرگ شدند، به خاطرههایشان افتخار کنند؟
از حوالی دیروز...
احسان رضایی:
خودش هم نمیداند این شوق و علاقة به کتاب دقیقا از کجا آمده است؟ از آن روزی که پسر همسایه پز کتاب «گلستان و بوستان» چاپ بمبئی را به او داده بود و او که از پدرش کتاب خواسته بود، پدر گفته بود «این کتابها به درد ما نمیخورد؟» یا آن روزی که مجبور شد کلاس مکتبش را که صبح سحر میرفت، به خاطر دوری راه دیگر نرود؟ یا روزی که شنید همسایة زرتشتیشان دارد برای بچههایش قصه میگوید و دید که پدر، خودش هیچوقت برای او و خواهرهایش هیچ قصهای نگفته؟
مهدی آذر یزدی، سال 1300 به دنیا آمد، آخر اسفندماه. دِه آنها، خرمشاه حالا در یزد یک محله شده، اما او هنوز هم خودش را دهاتی میداند. جد پدری و جد مادریاش زرتشتی بودند. محلهشان هم بیشتر زرتشتینشین است.
پدرش، حاج علیاکبر، کشاورزی و باغبانی میکرد. مرد مذهبی و مؤمنی بود. اهل محل، از زرتشتی و مسلمان به او اعتماد داشتند و سندها و چیزهای قیمتیشان را پیش او میگذاشتند. در محله فقط یک مدرسه بود و آن هم مال زرتشتیها. پدر مهدی به او اجازة مدرسه رفتن نداد و خودش الفبا را یادش داد.
روزها مهدی را با خودش میبرد سر کار و عصرها زیر نور گردسوز قرآن و دعا خواندن یادش میداد. ظهرها و غروبها هم مهدی را با خودش میبرد پشتبام و اذان میگفتند. سحرها اذان نمیگفتند. رعایت حال همسایههای زرتشتی را میکردند.
مهدی هیچ وقت بازی نکرد. هیچ وقت اوقات فراغت نداشت. هیچوقت کت و شلوار نپوشید. هیچوقت مدرسه نرفت. وقتی در 54 سالگی، یک کلاس درس را در شیراز دید، گریهاش گرفت. 19 ساله بود که رفت خود شهر یزد.
آنجا کارگری ساختمان میکرد. مدتی در یک جوراب بافی مشغول بود. وقتی صاحب جوراب بافی، یک مغازة کتابفروشی راه انداخت، مهدی را به آن مغازه برد که از همة شاگردهایش باهوشتر بود. «توی کتابفروشی بود که فهمیدم دنیا از خرمشاه و یزد ما خیلی بزرگتر است.» از آن روز بود که ماجرای کتابخوانی مهدی شروع شد.
مهدی تمام کتابهای کتابفروشیشان را خوانده بود. دکتر اسلامی ندوشن که آن روزها مشتری مغازة مهدی بوده، میگوید هنوز هیچکس را ندیده که به اندازه مهدی کتاب خوانده باشد.
22 ساله که بود آمد تهران. دیگر در یزد کتابی نبود که او نخوانده باشد. از آن سال تا سال گذشته که دوبار به یزد برگشت، همه کاری در تهران کرد. از دایر کردن کتابفروشی تا عکاسی برای روزنامهها.
شغل اولش اما، نمونهخوانی در انتشاراتیها بود. ایدة نوشتن «قصههای خوب برای بچههای خوب» از همین جا آمد. یک بار که «کلیله و دمنه» را داشت توی چاپخانه نمونهخوانی میکرد، به نظرش رسید کاش یکی پیدا میشد که قصههای این کتاب را به زبان سادة امروزی بازنویسی کند.
سال 1335 بود. پنج سال طول کشید تا خودش این کار را بکند. هی مینوشت و میخواند و خط میزد و دوباره مینوشت. سال1340، نسخة آماده شدة کتاب را با خودش برد انتشارات.
آن موقع در انتشارات امیرکبیر نمونهخوان بود. رفت دم در اتاق مدیر انتشارات ایستاد. رویش نمیشد برود داخل. مدیر انتشارات فکر کرد آمده مساعده بگیرد.
دستنویس کتاب را که دید، دلش نیامد «نه» بگوید. کتاب را گرفت که بخواند. و وقتی خواند، آمد به مهدی سفارش 9 جلد دیگر را هم داد.
مهدی آذریزدی، هنوز که هنوز است نتوانسته 8 جلد بیشتر بنویسد. «بیشتر عمرم صرف اسبابکشی و تغییر منزل و تغییر شغل شده است.» او تنها زندگی میکند و هیچوقت ازدواج نکرده.
تنها تفریحش بازی شطرنج است. یک کتاب «شطرنج برای همه» هم نوشته. پدر و مادرش تا آخر عمر از کتاب نوشتن او راضی نبودند. «مادرم به من میگفت این همه که شب و روز میخوانی و مینویسی پولهایش کو؟ مادرم تقریبا درست میگفت. اگر از اول به همان کار رعیتی چسبیده بودم، خیلی بهتر زندگی میکردم.
ولی حالا وضع زندگی من با کودکیام هیچ فرقی نکرده. شما میگویید فقیر ولی در یزد، فقیر حرف خوبی نیست و یکجور متلک است. من چه آن روز و چه امروز، ندار هستم.
اشکالی هم ندارد. ولی وقتی نمیتوانم کتاب بخرم یا مجبور میشوم کتابهایی را که دوستشان دارم، بفروشم، خیلی ناراحت میشوم.»
با همة اینها مهدی آذریزدی یک کتابخانة پر و پیمان با هزارها کتاب نایاب و منحصر به فرد دارد که دو سال پیش آن را به مؤسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان هدیه کرده است، با این شرط که تا زمان حیاتش، کتابها پیش او امانت باشند. مهدی عاشق کتاب است.
وقتی که هفتة پیش برای دومین بار در عمرش دکتر رفت و دکتر او را به خاطر مشکل قلبی در بیمارستان بستری کرد، به خبرنگارها فقط یک حرف میزد: «میترسم بمیرم و حسرت کتابهای نخوانده را با خودم ببرم.»
دوازده چشم با شابک اضافه
محمدجباری:
خوب نگاهاش میکنی. انگار خودِ خودش است. باور نمیکنی هنوز همانجور مانده باشد. پس چرا اصلا عوض نشده؟ اصلا اینجا چی کار میکند؟ یکدفعه از کجا سر و کله اش پیدا شد؟انگار سوار ماشین زمان شده باشد و یکهویی 20،15 سال آمده باشد جلو. با همان شکل و قیافة کودکانهاش روبهرویت ایستاده است و دارد بهات لبخند میزند.
بیحس شدهای. دستانت را بیاراده دراز میکنی، میخواهی لمسش کنی. میترسی خودش نباشد. میترسی همهاش فکر و خیال باشد. آخر همه چیز خیلی عادی است غیر از او. یعنی همه چیز عادی بود مثل هر روز؛ همان میزها، همان کارها، همان آدمها، همان گرفتاریها که یکهو پیدایش شد.
زل زد به تو و یک دفعه همه چیز ایستاد، زمان ایستاد، آدمها ایستادند و تو ماندی و او. تو ماندی خیره به او و دستانی که بیاراده به سوی او رفت و... آخر وسط اینجا چی کار میکند؟
مثل یک شیء باستانی در دستانت نگهاش داشتهای و با ترس لمسش میکنی. انگار میخواهی مطمئن شوی که واقعی است، که خودِ خودش است. اما همه چیز سر جایش است. همان حس غریب آشنا را میدهد، همان حس فراموش شده که پس از سالها به سراغت آمده.
دوباره لمسش میکنی. میخواهم باز هم مطمئن شوی. میخواهم مطمئن شوی او همان است که در رنگهای مختلف در قفسة کتابخانه خانة کوچکتان جا خوش کرده بود و هر وقت نگاهاش میکردی بهات میخندید.
به جای یکی، شش صورت کودکانه داشت و شش تا دهان و شش تا دماغ و دوازده تا چشم به اضافة شش تا لبخند. هیچ وقت غمگین نبود. هر وقت از میان بقیة رفقایش بیرونش میکشیدی و رویش را نگاه میکردی، بهات لبخند میزد، ردخور نداشت.
آن وقت تو هم مثل یک « بچة خوب» بهاش لبخندی میزدی و پیشش مینشستی یا دراز میکشیدی تا وسط یک ظهر داغ که مامان آن طرف خوابیده بود و داداش آن طرفتر و بابا سر کار بود، یک «قصة خوب» بشنوی.
دوباره نگاهاش میکنی. یادت رفته بود که چقدر ساده بود، حتی گلستان و مثنوی و مرزباننامه و قابوسنامه و سندبادنامه و کلیله و دمنهاش هم ساده بود. ساده مثل همان روزها که به راحتی میشد بچهها را به پنج گروه سنی الف، ب، ج، د و ه تقسیم کرد. هنوز همه چیز اینقدر پیچیده نشده بود و دنیا ساده بود.
خوب که نگاهاش میکنی و زیر و رویش میکنی، میبینی او را هم کمی «پیچاندهاند.» فهرستنویسی براساس «اطلاعات فیپا»،ISBN، «شابک» و آخر سر هم یک «بارکد» برای هشتصد تومان قیمت برای بیست و دومین چاپش. میخواستهاند او را هم اسیر دنیای پیچیدة تکنولوژی زدهمان بکنند. ولی او سادهتر از این حرفهاست. هنوز دوازده تا چشم دارد و شش تا دماغ و شش تا دهان و هنوز لبخند میزند و هنوز همانقدر ساده است. ولی تو...