حالا حکایت ماست؛ در گوشهای از اصفهان، مرد بزرگ اما فروتنی زندگی میکند که دانستن درباره شعر دلنشین او، تنها گوشهای از سلوک شاعرانهاش را بر ما کشف میکند. حال در مجالی چنین، از همان شعر هم چه مایه میتوان گفت و شنید؟ پس باید گزیدهتر گفت و به ناگزیر، کلیتر. مهدی ملکیدولتآبادی شاعری است که زندگی را زیسته است؛ «فیکبد» زندگی را زیسته است.
از آنهایی است که با تصمیم قبلی شاعر نشده و تشاعر هم بلد نیست. و طرفه اینکه شاعر است و رندی نمیداند. همه عمرش را به درودگری گذرانده اما نه درود بیجایی گفته و نه گمان میکنم بیبغض، بدرودی گفته باشد. به تعبیر حسین منزوی، برای شاعری، سهم دردش را از روزگار گرفته. از آنهایی است که در خوابگردی زندگی یک روز چشم واکرده و دیده میوه روزیاش را از شجره خاصالخاص درد چیده و چشیده و شاعر است.
یکهو دیده که عمری شاعر بوده است و شاید همین نکته از خامیهای مرحله طلب برکنارش داشته. القصه، در توفیق شعر منشوروار مهدی ملکیدولتآبادی رازی هست که سایه برپسند عام و خاص انداخته و آن، حس و غمی است، عاطفه سرشاری است که واسطه عقد دیگر عناصر برجسته شعری اوست. و باز، تنها آن که شاعر ما را دیده و شناخته باشد درمییابد که این هنر، بیخود از شعر او سرنزده است. اگر ملکی با حدیث نفس معمولش غوغا میکند، هم از آن روست که او به واقع، همواره مویرگی از شریان همین اجتماع دوروبر بوده و خود را از آن منقطع فرض نکرده؛ استضعاف کشیده مثل عموم؛ هشتسال جنگیده مثل عموم، و مرحبا که با این همه، درد مختصات بشریاش را، خطوط پیشانی منِِ بشریاش را، جلوی چشم داشته بیآنکه به ژستهای دروغین دچار شود.
اینکه ترجیع سخنم مدام حول شخصیت شاعر میگردد، به خاطر اهمیتی است که برای سلوک شاعرانه قائلم و ایمان کامل به دخالت برجستهاش در «شدن» شعر را از رسائل نیما دارم. عاطفه سرشار، اما رستخیز یگانه شعر مهدی ملکی نیست. سرشت شعر او با مضمون سرشته شده است و حرف مضمونهایش همین حرفهای هرروزه زندگی است؛ بدون آنکه در سطح بماند. او به سراغ مضمونسازیهای صرفا هنری یا صرفا خیالی بیارتباط با مسائل زندگی بشر امروز نمیرود.
حرفهای امروزی مضامین اشعار ملکی را ناگهان تصاویری امروزی هم همراهی میکنند و آنگاه چه تصاویر بدیع و معرکهای هم. ولی اغلب شاید زبان آرکاییک، حصار ذهن پرنده شاعر میشود تا مناظری در حدود کشف شدهتر را نشانمان بدهد وگرنه حتی جبر و اختیار، حسرت و بیم و امید، ابنالوقت بودن و دم را غنیمت شمردن، معمای هستی و مرگ و تنهایی هم به خودی خود مسائلی هستند که امروزیتر از آنها نمیتوان یافت. تا از زبان گفتیم، این را هم بگوییم که مهدی ملکی همان زبان کهن را مثل موم در مشت دارد و گاهی چنان به ظرافت، عسل ترکیبات و اصطلاحات امروزی را در آن میآمیزد که هوش از سر آدمی میپرد.
دلبستگی به جغرافیای گذشته با حضور قاطع اسطورهها در شعر ملکی برجسته شده است و در این میان، جولان شخصیتهای شاهنامه پررنگتر و چشمگیرتر است. او با چیرهدستی، موقعیتها، فضاها، رفتارها و تصاویر پیرامونش را با موارد اسطورهای انطباق میدهد و با یاری گرفتن از ذهنیات مخاطب، بخشی از گفتنیها را بیآنکه بگوید میگوید. گاهی داوریهای پیشداشته ذهنی را نزد مخاطب به هم میریزد و خوانشی دیگر از داستانی کهن به دست میدهد.
در این عرصات، همذاتپنداری شاعر با عناصر و شخصیتهای اسطورهای، مواد حسی لازم را نیز برای شعر او فراهم میکند. در اشعار مهدی ملکی، به معنای شعر دهه هفتادی نمیتوان روایت و فرم یافت اما شعرهای او عموما از «موضوع» یا به بیان درستتر «محور عمودی» برخوردارند. گویا او خوب میداند که در هر هنگامهای گرفتار چه دغدغهای است، در این دامنه چقدر حرف برای زدن دارد و امکانات زبانی و بیانی شاعر و شعر، تا چه حد قادر خواهد بود با این معنا هماهنگ شود. و همینهاست که شعرش را یکتکه میکند.
از قضا موسیقی نیز در شعر ملکی جایگاه ویژهای دارد. او گاهی با تسلط و شیرینی، در اوزان کمکاربرد، چنان گردبادی میانگیزد که وزن انگار وزن منحصر او میشود و بس. مهدی ملکی دولتآبادی مزد شاعریاش را از شعرش و دلش گرفته. منزوی بزرگ هم در مقدمهای که بر کتاب شعر او «به عمق ماتم تهمینه» نوشته، حق شعر او را گزارده. او برگزیده استانی دومین جشنواره شعر فجر هم بوده اما مانده تا به حق شنیده و شناخته شود ارزش شعرش؛ چه رسد به خودش...!
برده مرا با خود این درد، آنسوتر از بیقراری
اینک من و بیشکیبی، اینک من و بردباری
انگار دستی دمادم چون دست بیرحم تاریخ
چنگیز پاشیده در من با تیغهای تتاری
چون جنگلی پردرختم، در من ولی هر درختی
یک اصله خنجر که رفتهست خونریز و جانکاه و کاری
گویی که صد چشم در من باز است و در هر کدامش
تیرگزی رخنه کرده... میسوزم اسفندیاری
شهری عزادارم امشب، هر گوشهام، هر گذارم
صد مادر داغدیده، صد حجله سوگواری
دارم تن آشوب دردی، دارم جگرسوز آهی
دردی فراسوی مردن، آهی فراسوی زاری
پیش شما آیینه بدنامیام امشب
چون لحظههای سرخوش خیامیام امشب
یک شیشه می چون اشک عاشق صاف میخواهم
تا بشکند تنگ سفال خامیام امشب
چون قایقی بیسرنشین زنجیری موجم
اوجم، فرودم، روح ناآرامیام امشب
جامی دگر پرکن از این معجون که میخواهم
پایان دهم بر قصه ناکامیام امشب
بگذار تکفیرم کند هرکس که میخواهد
بگذار هشیاری نباشد حامیام امشب
چون تاک بر دار مجازاتم بیاویز و
جامی دگر پرکن اگر اعدامیام امشب
کودک! تو جور دگرباش؛ یک نسل از من گذشته
از پارهپارهشدنها از زخمخوردن گذشته
چون موم باش این زمانه، هر لحظه شکلی عوض کن
دوران مفرغ به سر شد هنگام آهن گذشته
اینجا اگر سبز باشی آماج تیغ بلایی
خاری به چشم زمان شو، فصل شکفتن گذشته
این نقش گلها که بینی، جاپای سرخ بهار است
وقتی که با پای زخمی از کوی و برزن گذشته
آزادگی چون فسیلی در قعر گور آرمیده
دور شجاعت سرآمد، عهد تهمتن گذشته
در بیخیالی منیژه بر مرکبی از تجمل
عمریست با صد افاده از چاه بیژن گذشته
با دیگران هرچه شد باش، زندانی قلب خود باش
دیگر زمان قدیم از خود گذشتن گذشته
دور صلاح است و سازش، آسایش است و نوازش
در بحر لالا بیارام، رود تتنتن گذشته
آیینهام پیش رویت؛ بیهودهای که به جاده
هرچند از پا فتاده، عمرش به رفتن گذشته
دلدادگی را رها کن، نقد دلت را نگهدار
گاه گرفتن رسیده، وقت سپردن گذشته
هر لحظه آیینهواری میآید از روبهرویم
دل گوید او را به چنگ آر... میگویم از من گذشته!
به نای خسته، دل شکسته، غزل بخوانم؟ نمیتوانم
نمیتوانم غزل بخوانم، نمیتوانم، نمیتوانم
و دوست دارم که روح خود را شبیه تیری در آسمانها
روانه سازم... شکسته پیشانی کمانم، نمیتوانم
مسافری خسته را شبیهم، چگونه راهی شوم از اینجا؟
عصا ندارم، عجیب فرسوده استخوانم، نمیتوانم
چه خواهی از من پیاده آیم؟! که دیگر استادن خودم را
ز ناتوانی وبال اینم، وبال آنم، نمیتوانم
بهچاهافتادهای غریبم، چگونه بالا بیایم اکنون؟
که رفتهاند آن همه به ظاهر برادرانم، نمیتوانم
اگرچه نایم همیشه خستهست، اگرچه دل تا ابد شکستهست
دوباره باید غزل بخوانم، چرا نخوانم؟ نمیتوانم