اما دلت حال میآید. برای یادآوریاش هم باید لواشک بخوری، مزهمزه کنی و کمکم از خیابانهای شهر جدید بگذری و به پشت دیوارهای قلعه (شهر قدیم باکو) نزدیک شوی.در جایی مردی به گردشگرها مدال میفروخت. مدالهای تشویقی که به سربازها و نظامیان و ژنرالها میدادند و شخصی و سازمانی و مربوط به دورههای مختلف سیاسی، اجتماعی باکو از جمله دوره کمونیسم بودند. مرد مدال فروش آنها را از حراجهای خانگی جمعآوری کرده بود. قاشقهای نقره و یکی دو تا جعبه عتیقه هم در وسایلش دیده میشد.
و از جایی گذشتیم که نوازنده دورهگرد روس، با آکاردئون،یک آهنگ زیبای روسی را مینواخت. مردی که روبهروی یک مرکز خرید و فروشگاه مک دونالد نشسته بود.
از شهری گذشتیم که دورهگردهای آن سیبهای زرد و قرمز میفروختند و عجیب که همه سیبهای دورهگردها شبیه هم بودند. میگویند اطراف شهر باغهای سیب است.
عکس ها: اصغر بادپر
از شهری گذشتیم که زنی ایستاده سرچهار راه، فقط چهار عدد لیموترش داشت و آنها را برای فروش آوردهبود.
از شهری که رفتگرهای آن زن بودند و همه مسن و نه حتی میانسال! و شهری که بیشتر فروشندههای آن زن بودند، حتی بساطیها و کهنهفروشها، سوپر مارکتها و شیرینی فروشیها و...
کسانی که سالهای پس از استقلال آذربایجان، اینجا آمده بودند میگویند در باکو اصلاً شیرینی فروشی وجود نداشته است، چون از وظایف روزانه زنها، پختن شیرینی است، و همه این کار را بلدند. اما حالا یکی از شغلهای پردرآمد، همین شیرینی فروشی است و عجب، چهقدر هم مشتری دارد!
از شهر جدید باکو گذشتیم که البته اصلاً هم نو و جدید نبود! و به شهر قدیم باکو رسیدیم که به آن می گفتند:داخل شهر. یکی از دروازههای ورودی شهر روبهروی موزه ادبیات بود و ما آنجا ایستاده بودیم. پس از همان دروازه وارد شدیم که گویا یکی از دروازههای اصلی است.
شهری داخل شهری بود! در اولین نگاه مبهوت میشوی. مثل همان شب نخست ورود به باکو. سنگفرش خیابانها، بنای ساختمانها، درهای بلند، گلدانهای بزرگ؛ یک جور تکرار اما بسیار بسیار زیباتر. تابلوها و چراغهای روشنایی پایه بلند، فلزی و ریختهگریشده بودند.
در یک سو، پشت دیوار قلعه، سرتاسر نیمکت بود و درخت و فضایی برای استراحت.
نمایی ازقلعه دختر
فروشگاهها،سوپرمارکتها و رستورانهای گران قیمت در طبقه زیر همکف بودند و پنجرههای زیبایی رو به خیابان داشتند. و آن بالا، زنها، لباسهای شسته شده را روی طنابها میانداختند. پس اینجا یک شهر خالی از سکنه نبود! آنجا نشستم و این از زیباترین تصویرهایی بود که در شهر دیدم. دو نفر فارسی حرف میزدند و از تشابه این فضا با یکی از شهرهای اروپایی میگفتند.
غروب میشد و چراغها یک به یک روشن میشدند و تصاویر فیلمهای سیاه و سفید دوره درخشان سینمای جهان را در ذهن زنده میکردند. سکوت، وهمانگیز بود. باد میپیچید و تابلوهای فلزی را تکان میداد. سکوت شکست. صدای اذان آمد. اذانی که به شیوه اذانهای خودمان بود.
- این اذان را نشنیده ام. اما آشناست.
- صدای سلیم مؤذنزاده است؛ برادر مرحوم رحیم مؤذنزاده اردبیلی. ببین چهقدر قشنگ است.
- اما من اذان مرحوم رحیم مؤذنزاده را بیشتر دوست دارم. صدایش رهاتر است... اینجا مسجد است؟
- نه. صدای اذان از مسجد میآید اما اینجا امامزاده است!
امامزاده« سیدعلی» که به او «میرمحسن» میگویند در کوچه باریک و قشنگی بود که یک سوی کوچه ساختمان امامزاده و سوی دیگر ، حیاط آن بود که روی بلندی قرار داشت. دور تا دور نیمکت بود، و جایی هم برای نذورات و «چشمه احسان».
حیاط امامزاده میرمحسن و چشمه احسان
داخل امامزاده هم رفتیم اینجا محل زندگی و سخنرانی« سیدعلی» بوده و مقبرهاش در 40 کیلومتری شهر باکوست.
سید عارف، نوه برادر« میرمحسن»که متولی آنجاست ،گفت :« عمویم از نوادگان امام موسیکاظم ع است. او فلج بود و در دوره کمونیستها، مردم را به دینداری میخواند. میرمحسن برای هر کسی دعا میکرد دعایش مستجاب میشد. اینجا محل زندگیاش بود. زیر زمین هم نمازخانه است.»
از آنجا بیرون آمدیم. حالا نوبت کوچهها بود. اولین پیچ کوچه ، ما را از ساختمانها و فضای قدیمی جدا میکرد و به همان کوچههای تنگ و ساختمانهای کهنه میبرد. بسیاری از ساختمانها آنقدر فرسوده بودند که باورت نمیشد در آنها اثری از زندگی باشد، اما میدیدی در حیاط، بچهها بازی میکردند، یا لباسی آویزان بود. صدای تلفن میآمد، یا دری با سروصدا باز میشد. زندگی دوگانه بود.
قلعه دختر
لواشک دیگری بردار.آنجا چه محوطه باز و بزرگی بود. روی بلندی ایستاده بودیم و پایین پلهها، محوطهای تاریخی بود که کمتر کسی سراغ آن میرفت.
دورتادور، حجرههای ستوندار سنگی بود و وسط آن مقبرههای قدیمی و مجسمه شیرهای سنگی؛ اینجا یک حمام تاریخی بوده است. درست زیر پای قلعه بلندی که به آن «قز قلعه سی» یعنی قلعه دختر میگویند. قلعه هزار سالهای که در حاشیه دریای خزر است. وارد قلعه دایرهای شکل شدیم . درست از وسط عمارت، پلههای فلزی و گرد کوچکی ما را به طبقه دوم عمارت رساند. از طبقه دوم به بعد راهپلههای آجری در کنار دیوار قلعه بودند و در هر پیچ آن پنجره کوچکی رو به دریا بود. بعضی از طبقهها ساده بودند با چند تصویر از پادشاهان و در بعضی طبقهها، فرش و قالی و پشتی گذاشته بودند و لباسهایی که برای عکس یادگاری اجاره داده میشد.
تا هفت طبقه بالا میرفتی و بعد به بام قلعه میرسیدی. اول از همه ناودانها را دیدم. پنج ناودان که آب باران را به بیرون میفرستاد. و بعد دریا بود و شهر که از آن بالا مثل یک نیمدایره بود. انگار دریا را در آغوش گرفته بود. بادنما، جهت باد را از سوی دریا نشان میداد و آن سوی دریا ایران بود. بوی شمال میآمد و کشتیها بارگیری میکردند.
«ایلخان غیاس بیلی» رئیس روابط بینالملل شهرداری باکو، که در این بازدید همراه ما شده بود گفت:« از این قلعه تونل زیرزمینی زده شده به پنج تا قلعه دیگر که در شهر باکو پراکندهاند. حتی یکی از تونلها از آن سوی دریا و قسمت دیگر شهر باکو سر در میآورد و این قلعهها به وسیله تونل و چاه به هم وصل میشدند تا در شرایط اضطراری بتوانند به هم کمک کنند. میگویند پادشاهی که این قلعه را ساخته در توصیف آن گفته قلعهای ساختم که همیشه مثل یک دختر، زیبا باشد.»
از آن بالا، دیوارهای شهر قدیم باکو پیداست؛پشت این دیوارها ، شهر جدید باکو است جایی که قبلاً زیر آب بوده و حالا از شهر قدیم باکو بزرگتر است.
از قلعه بیرون آمدیم. از دیوارهای شهر قدیم هم؛ به خیابانهای شهر برگشتیم. زیر آب رفتم. آنجا ماهیها حباب میساختند و صدای آب سنگین بود. هنوز دریا عقبنشینی نکرده، زمان ایستاده بود. خزر چاله دریایی دارد و شمال و جنوب و شرق و غرب را پیدا کردن سخت است. دریا خورشید ندارد، اما اگر غواص باشی از همان جا هم میتوانی به ایران برگردی؛ به سرزمین مادریات.مثل این که لواشک آخری خیلی ترش بود. مرا به سفر چند هزار ساله برد!