ترقه! اینجا دیگر برایم اعصاب باقی نگذاشته اند. هر روز یک بامبول جدید از خودشان در می آورند. اینجا توی شهر، هر روز میتوانند کاری خلاف آن کاری را بکنند که قبل از آن در زندگیشان میکردند!
مثلاً تا دیروز سالهای سال بود که از یک خیابان هم بالا میرفتند و هم پایین میآمدند، اما یک روزه تصمیم گرفتند دیگر از آن پایین نیایند و دیگر هم نمیآیند! حالا فقط سیخکی بالا میروند و برای پایینآمدن ، شهر را یک دور شمسی قمری میزنند! به همین راحتی!
یا مثلاً تا همین دیروز عادت داشتند زبالههایشان را کلاً توی کیسههای سیاه بریزند و ساعت 9 شب دم در بگذارند. اما حالا عادت کردهاند ترهایش را مثل قبل دم در بگذارند و خشکهایش را جدا جدا جمع کنند و در همان کیسههای آبی که قبلاً برایت گفته بودم بریزند و یک روز هفته دم در بگذارند.
منظورم این است که این شهریها میتوانند یکهو و در یک ثانیه کارهای روزمرهشان را عوض کنند، بدون اینکه آب از آب تکان بخورد.
حالا تا اینجایش خوب است. کار وقتی خراب میشود که بعضی تغییر را قبول میکنند و بعضی قبول نمیکنند. آن وقت است که من مخم داغ میکند و قاطی میکنم!
مثلاً نگاه کن، تا همین دیروز به هر شخصی میرسیدی باید با او دست میدادی، وگرنه ممکن بود ناراحت شود. اگر هم خیلی با آن شخص رفیق بودی که دیگر باید چند بار هم ماچش میکردی تا رابطهتان صمیمیتر شود. اما حالا...
حالا میگویند که برای رعایت بهداشت و برای اینکه آنفلوانزای نوع آی با کلاه نگیری، از امروز به بعد، نه باید با آن شخص دست بدهی و نه باید ماچش کنی! اما این موضوع دردسر میشود، چون بعضی قبولش میکنند و بعضی قبول نمیکنند. اینجاست که آدم، آچمز میشود! چون تکلیفش معلوم نیست. میآید با آن شخص دست بدهد، ناگهان آن شخص داد میزند: «برو عقب آقا! مگه روزنامه نمیخونی؟!»
از آن طرف با آن یکی شخص دست نمیدهی، قیافهاش را درهم و برهم میکند و میگوید: «با ما قهری رفیق؟!»
بعد به من بگو چرا اینقدر از این شهریها بد میگویم!
قربانت، جرقه