کریم، تخم پرتقال را از زیر سبیل جوگندمیاش تف کرد توی بشقاب. قطعهای از کیک را با چاقو برید، گذاشت توی دهنش و مزهمزه کرد. رو کرد به جعفر: برات کیک ببرم؟
جعفر: نه...! چند سال میشه؟
کریم: نمیدونم؛ چند سالی میشه دیگه.
جعفر: حدودا ده سال؛ شاید هم بیشتر.
کریم: اوهوم، آره...
یک دسته گل زنبق روی میز، داخل یک تنگ شیشهای بود. تصویر تلویزیون وارونه افتاده بود روی سطح براق میز و منعکس میشد. چند نفر داشتند تابوتی را حمل میکردند. عده زیادی هم پشت سرشان بودند؛ همه هم شیکپوش. نوازنده ترومپت داشت یک نغمه غمگین قدیمی را میزد. یک نخ سیگار بیرون آورد و بقیه را تعارف کرد. سیگارها که گر گرفت، جعفر دستی کشید روی گلبرگها و نیشخندی زد و گفت: یه سوال!
کریم: بپرس!
جعفر: بارون؟
کریم یک لحظه سکوت کرد، خیره شد به جماعتی که داشتند تابوت را حمل میکردند. گفت: یعنی یه کوچه تاریک توی جنوب شهر، درخت، خاک، پیادهروی...
جعفر خم شد به جلو و انگار که تازه چیز جالبی شروع شده باشد، پرسید: کتاب؟
کریم: یعنی لذتبردن از ساعت بیکاری، نوشیدن قهوه و از پشت شیشه به دونههای درشت برف نگاه کردن.
جعفر: موسیقی؟
کریم: پرواز، سرعت، جاده و جاده و جاده...
جعفر: نوشتن؟
کریم: دغدغه اندیشه.
بعد هر دو تا خندیدند... قهقهه زدند. کریم یک تکه کیک گذاشت توی دهانش و چایش را سر کشید و پک محکمیبه سیگار زد.
از گوشه پنجره میشد جنگل را دید؛ تا دوردستها ادامه داشت. خیلی دورترها درختها میرفت توی دریاچه ابر و مه و گم میشد. میشد احساس کرد که گیاهان وحشی در زیر آن همه رطوبت دارند پوست میترکانند و بیوقفه رشد میکنند. جعفر گفت: جای باصفائیه، همه اموراتت همینجا میگذره.
کریم: اوهوم، آره!
کریم چند تکه یخ انداخت توی لیوان جعفر و تا نیمه، آب ریخت رویش. خیره شد به لیوان بلور. حبابهای بلور برای کریم، همیشه خاطره مردم تو هم تنیده پایتخت را زنده میکرد که موجموج از کنار هم میگذشتند. یک لحظه چشمانش را بست و سرش را تکیه داد به صندلی. تصویر آبی خفیف روی میز، یک شخصیت سیاسی را نشان میداد که با شور و هیجان سخنرانی میکرد. جمعیت سیلآسایی با شعارهای پیدرپی حرفهایش را تایید میکرد. یکهو لیوان از دستش افتاد روی میز. تمام تصویر روی میز را آب پوشاند. هارمونیای آرام و مواج به آن بخشید.
جعفر روی صندلی چرت میزد. گلهای زنبق آرام آرام سر در سر یکدیگر کرده و به خواب رفته بودند.
جعفر گفت: همه چیز خیلی خوب بود. ممنون.
کریم: فکرشو نکن.
جعفر: تو خوبی؟ حالت خوبه الان؟
کریم: آره، مثل الماس میدرخشم.
جعفر: خوبه، باز هم بهت سر میزنم.
کریم: حتما، حتما این کار رو بکن؛ اینجوری به زندگی بیشتر امیدوار میشم.
لبخند کوتاهی زد و به رفتن جعفر خیره شد. احساس کرد اشک توی چشمانش میجوشد.
جعفر آرام استارت زد. در جاده حاشیه درختان راه افتاد. شب داشت خودش را میچسباند به زمین. کریم برگشت داخل. دید یخهای درون لیوان جعفر آب شدهاند.
یک جرعه سر کشید. تکیه داد به پشتی صندلی و چشمانش را بست. روی میز، توی نور خفیف آبی، یک موزیسین داشت ترومپت مینواخت. گلهای زنبق، ساکت و آرام سر در سر یکدیگر فرو برده بودند.