در زبانش سخن چون نور جاری است و انگار این حادثه تکرارناشدنی است؛ سخن از غدیر است و عید غدیر. عید اللهاکبر، یومالعباده، عید اهلبیت محمد(ص)، یومالقیامه، اشرفالاعیاد، یوم عید شیعتنا، یوم نشر العَلَم، و... سخن از چنین روزی است. روزی که برای یک تاریخ کافی است تا به آن افتخار کند.
سخن از عید غدیر است. عیدی که درآن رسالت پیامبر به کمال میرسد و دین به منزل سرانجام. حکایتی نو سروده میشود و این حکایت تا ابد خواندنی است. بار دیگر مروری داریم بر غدیر و عیدی که چون چشمهای جوشان در آفرینش جاری است.
اینک پیام غدیر به لطف امام غدیر بعد از 1400 سال به ما هم رسید و هنگامه آن رسیده که ما نیز همچون غدیریان آن زمان که با مولای خود دست بیعت دادند، با مولا و سرور و صاحب خود دست بیعت دهیم و صبحگاهان با سردادنِ سرود صبحگاهی دعای عهد، عهدی تازه با امام خود امضاء کنیم که پیوسته در رکاب آن حضرت قدم برداریم، تا شاید در میان دوستدارانش قرارمان دهد.
بیایید، هنوز هم خبری در راه است، هنوز هم ندایی از آن سوی تاریخ مرا و تو را به سوی خویشتن میخواند و فریاد میزند که بیایید. هنوز این صدا درگوش تاریخ طنینانداز است و هنوز بوی حادثه میآید. از کمی آنطرفتر، کمی آنطرفتر که ولولهای است و جوش و خروشی. همین حوالی که چندین قرن آنطرفتر است و نزدیکتر از آن است که فکرش را بکنی.
صدا هنوز طنین محکمی در خویش نهفته دارد و دارد با تمام تاریخ سخن میگوید. چیزی را میگوید که انگار حلقه اتصالی است بین نبود و بیپایانی؛ ازل تا ابد. میخواهد چیزی بگوید که تاریخ را از همین لحظه عوض کند و تو خوب که گوش کنی، خواهی شنید این ندای آسمانی را. دورتر نرو. نه او همین جاست. کافی است چند قدم اینطرفتر بیایی.
صدا هنوز در حوالی تاریخ میپیچد و فریادی تو را و همه تاریخیان را به خویشتن میخواند. طنینش در فضا میپیچد و فریادی میشود بر پهنه آفرینش. میشنوی صدا را؟ ملکوتیترین صداست، فریاد میزند که های! تاریخ! رفتگان را بگو برگردند و آنها که عقبترند بگو خود را برسانند. کورها را بگو تا چشم وا کنند و کرها را بگو تا تمام کنند این نشنیدن را. بگو، برای همه بگو تا بیایند اینجا جمع شوند.
و صدا کمی آنسوتر میرود: شتران را بیاورید، جهازشان را بردارید و بلندایی بسازید تا همه بشنوند آنچه را که باید شنیده شود. وگرنه رسالتی ناتمام میماند و این تحفه حجهالوداع نخواهد بود. رسالت باید تمام شود. و درست در همین لحظه است که جبرئیل از فراز تمامی روزگاران فریاد میزند: بلغ یا محمد، یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک....
داستان به نقطه اوجش رسیده است و قهرمانان قصه میآیند تا فرازی دیگر را آغاز کنند. جهازها را روی هم میگذارند، رفتگان عقبتر میآیند و ماندگان، خود را میرسانند. دورترها، نزدیک میشوند و سایهای از خورشید روزگاران، بر روی سر تاریخ قرار میگیرد.
حالا همه آمدهاند. همهمه پشت همهمه، اشتیاق از پی اشتیاق، سوالهای بیپاسخ در هم گره میخورند و میخواهند تا سر دربیاورند از آنچه که رسالت رسول را تمام میکند و بیآن رسالتی ناتمام خواهد داشت.
جبرئیل مدام در خروش است. هنوز این همه واقعه جریان دارد و تو خوب که نگاه کنی، سیل خروشان جماعتی را میبینی که میآیند تا چیزی را بشنوند، چیزی که اوج ماجرای آفرینش است و قهرمانان قصه آمدهاند تا فرازی دیگر شروع کنند.
داستان اما از پیش هم ماجرایی داشت. آنجا که او فرموده بود: پس هر آنکس که استطاعت و توانایی دارد، برای انجام مناسک حج به کاروان رسولالله بپیوندد. امروز هم آنها که استطاعت درک و فهم دارند دوباره نگاهی به این حوالی بیاندازند. حماسهای دوباره خلق میشود و ناگهان نوری مقدس خود را از صفحه خاک بالاتر میکشد.
همه جمع میشوند و نماز ظهر به امامت نور برپا میشود... جهاز شتران را بالا میرود و تو نگاه میکنی و میبینی و میخواهی بدانی و در پی آنی که او چه خواهد گفت و از این نور، کدام حادثه خواهد بارید. سکوت شکسته میشود و لبها به نام آفریدگار مهربان هستی، میشکند: ایها الناس انى قد نبانى اللطیف الخبیر...
اى مردم، بخشنده نعمتها و آگاه به دقایق خلقت به من خبر داد که هر پیامبرى نصف پیامبر قبلى خویش عمر کرده است و من گمان دارم که بهزودى باید دعوت خداى را اجابت کنم. همانا من و شما همگى مسئولیم. آیا من رسالتم را به شما نرساندهام؟!
و تصدیقها مدام از پی هم میآیند...و دوباره آن نور از فراز همه فریادش رساتر میشود: آیا شما بر اینکه خداوند تنها معبود است، جز او معبودى نیست، محمد بنده و پیامبر اوست و بهشت و دوزخ و برانگیخته شدن بعد از مرگ امرى حتمى است، شهادت ندادید؟ و دوباره لبها به اقرار باز میشوند: آنچه فرمودى مورد گواهى و اقرار ماست.
و نور از آسمان و از رسالتی حرف میزند که بارش بر دوش او سنگین است و باید به تمام مردم و به تمامی تاریخ ابلاغ کند. و این همان لحظه باشکوه است. دست در دست کسی میپیچد و او را به بالا میکشد و این صحنه را تمام آفرینش به نظاره ایستادهاند. دوباره و ناگهان لبها به حرفهایی از جنس نور باز میشوند: بارالها، خود بر تصدیق اینان گواه باش...
اى مردم، خداوند ولى و سرپرست و اختیاردار من است و من بر شما و همه مؤمنان ولایت دارم. آگاه باشید، هر کسى که من ولى او بودم، علىابنابیطالب(علیه السلام) مولاى او خواهد بود. پروردگارا، هر کس او را دوست دارد، دوست بدار و هر کس با وى دشمنى کند، دشمن بدار.
صدا پیچید و در تاریخ گره خورد و ابدیتی شد در این روزگار فانی. برکهای در کنار، حالا مشتاقتر از همیشه میجوشد و میخروشد. و برکه هم میخواهد چیزی بگوید. میخواهد فریادی بزند و میزند، که: حالا من برکه نیستم، اقیانوسم که از ازل سرچشمه میگیرم و به ابدیت میرسم.
من برکهای خالی از هیچ نیستم. دریای ناتمام روزگارم. من برکه نیستم... من تمام هستیام و نقطه آغاز هستی که همه چیز از من آغاز میشود و به من میرسد. من برکه نیستم. من غدیرم. من غدیرخمم.
بیا خوب گوش کنیم تا دوباره حدیث غدیر را بشنویم. بیا گوش کنیم تا مبادا همین چند روز دیگر این حادثه را فراموش کنیم و تازه از رحلت نور نگذشته، که شورای سقیفه تشکیل دهیم و....
آری، غدیر دریای جاری در تمام هستی است و این دریا هیچگاه از جوش و خروش بازنخواهد ایستاد. حرفههای بسیاری برای تاریخ دارد و هر که خوب گوش بسپارد، میتواند صدایش را بشنود. عشق در غدیر معنا میشود، بار رسالت نبوی تمام انبیا به سرمنزل مقصود میرسد، داستان به نقطه اوج میرسد و لحظهای باشکوه، خود را از بلندای هستی نمایان میکند.
روز باشکوه را میگویم، روز عاشقی، روز پیوند گذشته و آینده، روز اکمال دین، روز سرافرازی انسان، روز فخر بشر به خویشتن و روز غدیر خم.
همشهری جمعه